0

فرماندهان شهید > استان خراسان رضوی > باصری ,عباس

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

فرماندهان شهید > استان خراسان رضوی > باصری ,عباس

فرمانده گردان سیف الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در پنجم بهمن سال 1336 ه ش در روستای باغسیا (باغ آسیا) در شهرستان گناباد متولد شد. فرزند میانی خانواده بود. دبستان را در زادگاه خود سپری کرد و دوره های راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه کورش.
سال 1355 دیپلم گرفت و به سربازی رفت. برگشت و با دختر دایی خود ازدواج کرد. در تظاهرات روزهای انقلاب شرکت فعال داشت و جوانان را نیز در این کار راهنمایی می کرد.
پس از پیروزی انقلاب، عضو کمیته انقلاب اسلامی شد و به کمک اهالی مردم منطقه شتافت. اگر زمان فراغت دست می داد، به مسجد صاحب الزمان می رفت. آن مسجد را پدرش رجب باصری پیشقدم شده و با جمع آوری کمکهای مردمی، بنا کرده و خود خادم مسجد شد.
عباس بیکاری‌هایش را به عنوان کمک در مسجد فعالیت می کرد. به همین خاطر با مردم روابط نزدیکی داشت و به آنها احترام می گذاشت و مورد احترام بود.
وقتی زمزمه های جنگ تحمیلی به گوش رسید، عباس پیشقدم دفاع شد. به عضویت نیروی مقاومت بسیج در آمد و آن چه را که از دوران خدمت زیر پرچم آموخته بود، به جوانان اطراف آموخت.
آموزش رزم و سازمان دهی، از علاقمندی های عباس باصری بود و در این کار، خبره شد و مشهور، آن قدر که وقتی عزم خود را جزم کرد تا به جبهه اعزام شود، با مخالفت فرمانده اش در بسیج ناحیه گناباد مواجه شد. او می بایست می ماند و به جای یک نفر، چندین رزمنده تربیت می کرد. از سر ناچاری ماند.
در سال 1359 توانست خود را به خرمشهر برساند، پیش از آن که این شهر فراموش نشدنی سقوط کند. این دوره، برای عباس تجارب ارزنده ای را فراهم آورد و او پس از بازگشت توانست نیروهای زبده ای را آموزش بدهد.
در تمام دوران مبارزات، او شاهد کینه توزی کسانی بود که حاضر نبودند پدیده ای سترگ نظیر انقلاب اسلامی را باور کنند.
آنها مدام در لباس مختلف ظاهر می شدند و سد راه انقلاب قرار می گرفتند و با قیام یاران امام پا به فرار گذاشتند و این، افرادی مثل عباس را رنج فراوان می داد. آن قدر که در وصیت نامه اش اعلام کرده:
آن ها در مراسم بزرگ داشتم حضور نداشته باشند.
برادر دیگر عباس (حسین باصری)، اثری از او یافت نشد و خانواده اش همچنان چشم انتظارند تا خبر موثقی از آن یار سفر کرده به دست آورند.
دشمن عراقی در نخستین روزهای تهاجم خود، از رودخانه کرخه گذشته و از شهر مرزی بستان تا هویزه پیشروی کرده بود. آن چه در هویزه از آن دشمن، بروز کرد، کم نظیر است. ارتش عراق همه ی هویزه را در هم کوبید. سالی از سقوط چزابه و بستان گذشته بود که نیروی مردمی در قالب بسیج و سپاه و ارتش، توانست در عملیات طریق القدس بستان را آزاد کند، آذر ماه 1360.
عباس باصری به همراه قاسم عصاریان و همرزمانشان توانستند دشمن را از دشت بی همتای بستان خارج کنند. در این عملیات، ابتدا عصاریان و سپس عباس باصری به شهادت رسیدند. عباس با گلوله مستقیم تانک به شهادت رسید. او همانند قهرمانان کربلا از ناحیه دست زخم بر داشته بود، دست راستش کنده شد و سرش نیز زخم جدی برداشت. اکنون مزار شهید عباس باصری، همجوار دوستانش، در روستای باغیسا قرار دارد و بازماندگان به زیارت آرامگاه آنان می روند.
نامشان زمزمه ی نیم شب مستان باد ؛تا نگویند که از یاد فراموشانند
منبع:باغ زعفرانی،نوشته ی محمد رضا محمدی پاشاک،نشرستاره ها،مشهد-1386



خاطرات

محمد رضا محمدی پاشاک:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
مردان باغیسا کنار مسجد محل نشسته و سایه گرفته بودند. جوانان قدم می زدند و بچه ها بازی می کردند. از رفت و آمد زنان معلوم بود که منتظرند. صدای دستفروش شنیده می شد.
دور گرد بساط خود را زیر درختان بلند، پهن کرد. او قند و چای می آورد. دیگ و قابلمه، دفتر و مداد و پاک کن داشت. ضبط صوت و بلندگو هم پشت وانت خاک آلودش نصب کرده بود.
دوره گرد، جوان نبود، پیر هم نبود بلند گفت:
بدو بیا که دوای مرگ موش آوردم.
وقتی سرش شلوغ بود، داد زد:
یکی یکی:
می خواست مردم را به نصف کند، نتوانست. بلندگوی دستی اش را آماده کرد و گفت:
اهالی محترم باغیسا!
جوانان خندیدند. دستفروش گفت:
بروید دفترچه خانوادتان را بیاورید!
بعد بلند بلند خندید و گفت:
عبدم، عبیدم.
بعد گفت:
بابا، عباس آقا! لطفا بنده ی خانه زاد را از دست مردم باغیسا – ببخشید، باغ آسیا – نجات دهید.
هر کس، هر جا که بود، آمد به میدان. دستفروش اعلام کرد که این سفر، شیرینی آورده است. آن هم شیرینی مشهد را. او یک بار دیگر عباس آقا را صدا زد و اطراف را دید زد و نتوانست به هدفش برسد. ناچار بلندتر گفت:
آقای باصری، جناب آقای باصری، فرماندهی کمیته ی باغیسا! لطفا به جایگاه حضور به هم رسانید.
خادم مسجد پیرمرد بود. عصا زنان پیش آمد و پرسید:
چه شده؟
دوره گرد او را می شناخت. سلام گفت و احوالش را پرسید. پیرمرد هم جوابش را خوب داد و باز پرسید:
چه شده؟
دستفروش، سراغ عباس را گرفت و بعد زیر گوش پیرمرد گفت:
خبر بدی دارم. نمی دانم پشت بلندگو اعلام کنم یا بسپارم به عباس آقا؟!
پیرمرد گفت:
عباس رفته زنبق دره. صبر کن زود می آید.
دستفروش سر و گردن چرخاند که یعنی صبر می کند. بعد گفت:
زعفران امسال چطوره؟
پیرمرد گفت: شکر.
او گفت:
این یعنی تعریفی ندارد. چرا؟ ضعیفه یا جک و جانور زده؟
عباس سوار بر موتور آمد. صورتش را با دستمال پوشانده و عینک زده بود. کنار مسجد ایستاد و با مردم سلام و علیک کرد. چند نفر از جوانان، دورش جمع شدند. یک نفر جارو آورد و خاک تن و بدن و سرشانه های عباس را پاک کرد. نفر دیگر با آفتابه، در دست عباس آب ریخت تا او صورتش را بشوید. تمیز شد و ریش و مویش را شانه زد. در پایگاه را باز کرد و همگی داخل شدند. خادم مسجد آمد و گفت:
عباس، بابا، مش کریم دوره گرد منتظر توست.
عباس از دوستش خواست برود کریم دستفروش را بیاورد پایگاه. پدرش گفت: نه، تو برو آنجا.
عباس راه افتاد و عده ای هم پشت سرش؛ رسیدند پای بساط دستفروش. سلام و علیک کردند. کریم زیر گوش عباس گفت:
خبر داری توفان شده؟
عباس لبش را گزید و به پیشانی اش زد و پرسید:
خرابی ببار آورده؟
کوبیده.
یعنی مثل سالهای قبل نیست؟
هر کسی که دیده و شنیده، گفته نه سرش معلومه که از کدام طرف آمده، نه آخرش که کجا را می کوبد و دفن می کند. بادهای صد روزه ی منطقه چیزی نیست که. خیال کن نسیم شامگاه، باد چند تا باد بزن. این، گردباد است، باد موسمی هست، توفان هست.
یک وقت دار و درختان را ریشه کن می کند و یک وقت شن روان را حرکت می دهد و همه چیز را ناغافل حرکت می دهد. از نهبندان که راه افتادم، گفتند هر جا رسیدم، به فرماندهان بگویم که آماده باش است و فرماندار بیرجند، گفت آب و آذوقه جمع کنید. باغ زعفران را از بین می برد، حداقل گوسفند و بز داشته باشید تا از گرسنگی تلف نشوید.
عباس، مردم را نگاه کرد که می گفتند و می خندیدند و از بساط دستفروش خرید می کردند. پرسید:
از کجا شروع شده؟ از کرمان، یزد مشهد، طبس، بیرجند، آخر از کدام طرف؟ اگر بادهای صد روزه نباشد، پس چه است؟ واقعا بدتر از هر سال است؟
مش کریم دستفروش، غمگین و افسرده گفت:
خدا رحم کند.
عباس به پایگاه برگشت و به فکر فرو رفت. کسی چیزی نمی گفت اما از چشمان آنها هزار سوال می بارید.
یکی از جوانان رفت از قهوه خانه یک سینی چای آورد، و برای عباس آب داغ، آن هم لیوانی. فرمانده با مهربانی نگاهش کرد و نرم و نازک گفت: توکل بر خدا.

بخش دوم
دو خانواده با هم دعوا کرده بودند و شکایت آورده بودند به دفتر کمیته انقلاب. عباس مسئول کمیته بود اما وقتی مردم کارهای دیگر داشتند، پدر عباس می شد مسئول اول.
در مجلس، برادر بزرگتر عباس یعنی حسین هم بود. آفتاب سوخته بود، غلیظ تر از عباس و روشن تر از صورت پدرش.
دعوای اهالی این بود که رفته بودند دشت، سر زمین های کشت زعفران و دیده بودند کسی پیاز زعفران آنها را لگد مال کرده. این طرف می گفت آنها مقصرند و آن طرف می گفت این ها.
پدر عباس تسبیح می چرخاند گفت:
تا خاطر جمع نشدید تهمت نزنید.
عباس پرسید: دعوای شما سابقه دار است، ولی بیشتر زمان ها بهانه جویی می کنید و آخرش هم معلوم می شد همین طور بی دلیل دعوا کرده اید.
عده ای دم در کمیته جمع شده اند تا از آخر و عاقبت دعوا سر در بیاورند. مسئول قنات های منطقه، استاد ولی مقنی آمد و از میان مردم راهش را باز کرد و سلام گفت. همگی بلند شدند و احوالپرسی کردند. حسین آقا پیش رفت و با استاد ولی دست داد و او را سر جای خود نشاند. رفت برایش چای و نان روغنی آورد و تعارف کرد. اوستا ولی مکدر می نمود. این را می شد از خطوط دور چشمان درشتش خواند. وقتی چایش را خورد، همین طور سر به زیر نشست. عباس رو به پدرش گفت:
آقا جان! اوستا را معطل نکنیم. شاید می خواهد سر قنات برگردد.
پیرمرد گفت:
در خدمتیم اوستا!
استاد ولی گفت:
چه بگویم. باز همان بدبختی و همان حیله گری. یک ساعت آب را رها می کنند و پنج ساعت می بندند. می روی می بینی با سنک کوه، آب راه را بسته اند.
پیرمرد گفت:
ای اوستا! این که تازگی ندارد. تا اینجا تحمل کرده ایم، بقیه اش را هم خدا کریم است.
عباس چشمانش را تنگ و تیز کرد و گفت:
مگر قرار است تا باد تحمل کنیم؟
پرمرد پرسید:
برای این آمدی اوستا؟
استاد ولی نگاهش کرد که معلوم بود از دست پیرمرد ناراحت شده. پس پیشانی اش را با دستمال پاک کرد و سر به زیر نشست.
پیرمرد خواست به کار قبلی مشغول شود. حسین کنار استاد ولی جا باز کر د و آهسته پرسید:
قضیه چیه؟
استاد سری تکان دد و ریز گفت:
هیچی.
خواست بلند شود و برود که حسین او را بغل کرد. صورتش را بوسید و پرسید:
چه می خواهی بگویی؟
استاد گفت:
شده ام جغد بد خبر.
اوستا! تو سرور مایی! آب زندگی ما، دست توست. کل اهالی مدیون تو هستند. اصلا مدیون پدر، جدت... تو را به امام غریب بگو چی شده؟
استاد مثل اینکه از خواب پریده باشد گفت: توی کشت مردم، جانور افتاده.
حسین ابرو در هم کشید. حضار را نگاه کرد. بعد پرسید:
کشت زغعفران لگد کوب.
استاد ولی با سرو چشم تایید کرد. حسین پرسید:
کدام منطقه را خراب کرده؟
از سر قنات باغسیا هست تا پای قلعه خرابه. بی انصاف زمین را شخم نزده که، عد پا گذاشته رو ی پیاز ها و آنها را خرد کرده.
حسیین پرسید:
یعنی کار حیوان های ما نیست؟
استاد سر تکان داد که اصلا. بعد گفت:
جای سم قاطره.
حسین متعجب نگاهش کرد. پیرمرد بلند شد. پیش آمد و توی چشمان استاد خیره شد و گفت:
قاطر؟
استاد سر تکان داد. پیرمرد برگشت و رو به عباس گفت:
ببین چه می گوید!؟
عباس بلند شد و از پایگاه بیرون رفت. دم در، از پدرش پرسید:
با من کاری نداری.
کاری ندارم کجا؟
اگر کاری داری بفرما.
به سلامت.
عباس بی آنکه پدرش را نگاه کند، گفت:
حسن و سید موسویان را با خودم می برم.
حسین رو به او، اشاره زد که موضوع چیه. عباس چشمانش را بست، یعنی کارت نباشد. بعد به استاد ولی اشاره زد که او هم بیرون برود.
سوار موتور شدند و با سرعت از میدان محل گذشتند. گرد و خاک، پشت سرشان بلند شد. عده ای با تعجب نگاهشان کردند و چند نفر از جوانان با دوچرخه دنبال آنها رفتند.
آن چه در دشت، باغ و کشت زار زعفران می دیدند، با عقل جور در نمی آمد. رد پای حیوانی را می دیدند که تا به آن روز ندیده بودند. اهالی، اسب و الاغ داشتند و رد پاهایشان را می شناختند. رد خوک و شغال را هم دیده بودند. می دانستند که خوک و گراز زمین را با دندان های بلند، شخم می زند و زیر و رو می کند، اما...
نشانه هایی که جانور ناشناخته گذاشته بود، حکایت دیگری داشت. این موجود آمده بود تا محصول اهالی را نابود کند. چون روی بوته های پیاز زعفران پا گذاشته بود. بعد آنها را له کرده بود، مثل آدمی که از دست صاحب عصبانی باشد و کینه اش را به دل گرفته باشد و بخواهد انتقام بگیرد.
استاد ولی گفت:
من هفتاد سال دارم، از طفولیت سر زمین بوده ام. همچون چیزی ندیده ام، اما شنیده ام. این... رد پای قاطر سنگی است.
عباس به تندی گفت:
نقل می کنی اوسا ولی؟!
بلی، نقل می گویم. می گویم و تو هم باور کن آقای تحصیل کرده.
عباس دست کرد توی جیب اورکتش. اسلحه کشید و هوایی شلیک کرد. بلند فریاد زد:
صدای تیر تفنگم را بشنوید. هر جا که پنهان شده اید، بیایید رو در رو شویم. نه این که مثل نامردهای ترسو حاصل مردم را خراب کنید.
استاد ولی از سر تاسف، سری تکان داد و سر به زیر، به راه خود رفت و می رفت سر چشمه ی قنات. وقتی دور شد گفت:
مشکل آب قنات با من. توقع دیگری نداشته باشید.
عباس هر یک از افراد را به سمت و سوی اعزام کرد و گفت:
همه باغسیا را گشت می زنیم و آخرش توی زنبق دره جمع می شویم. سعی کنید چیری از نظرتان پنهان نماند. ما باید تا غروب این جانور را پیدا کنیم. اگر درگیر شدید، بزنید شل و پلش کنید، فقط از دست نرود.
همه ی جوانان، تتنگ غروب برگشتند عباس دیرتر رسید. وقتی دستمال از صورتش برداشت، برزخ بود و خسته نبود، کلافه بود. چشمانش سرخ سرخ بود. حسین را کنار آتش دید. پرسید:
کی آمدی؟
حسین با خنده ای کوتاه، آب به دستش ریخت تا سر و صورتش را صفا دهد.
غلامرضا، برادر کوچک ترشان هم با حسین بود. چای دم کرده بودند. نان و پنیر و سبزی دشت فراهم آورده بودند. آن نهر باریکی که از باغ می گذشت، آب زلال و خنکی داشت. محصول باغ اگر لگد مال نشده بود، باغ رنگارنگ می نمود. در این وقت غروب که سرخی آفتاب از لابه لای درختان آلو و قیسی و گلابی گذر می کرد، هنوز می شد غنچه های زعفران را تماشا کرد. می شد ساقه های بلند و نازک زعفران را نوازش کرد، برگ های خمیده را اما بوته های قهوای پیاز خرد و خمیر شده بودند. یکی، انگار، همین ساعت، پیش چشم همه، پا گذاشته بود، کوبیده بود، با لج بازی، کینه و حسد... دشمنی کرده بود، در این باغ قدیمی.
کلاغ... آی کلاغ سیاه! ندیدی کدام جانور، زنبق دره ی ما را خراب کرد؟ دیدی... آی درخت، آی آب روان.
عباس اول چپ چپ نگاهش می کرد اما زود سر در گریبان شد تا کسی اشک هایش را نبیند.
همگی نان و چای خوردند و لب نهر آب دراز کشیدند. حسین گفت:
برادرها، گوش کنید تا بگویم.
عباس زیر لب گفت:
عجب حوصله ای داری!
حسین روبه غلامرضا گفت:
مادر بزرگ آقا جان تعریف می کرد روزگاران قدیم، تیره و طایفه ازبک ها آن طرف رود سیحون و جیحون چادر نشین بودند.
آنها سواران جنگاور و زور آور بودند. ناغافل از رود شناکنان گذر می کردند و در سر زمین خراسانات، می تاختند و قتل و غارت می کردند. مقصود اصلی آنها، قلعه هرات بود. قلعه مال ایرانیان بود. اگر آنجا را فتح می کردند، تا باشتین را می گرفتند.
بین ازبک ها، جنگاوری بود سوار بر قاطر. قاطر، نشانه ی او بود. ازبک قاطر سوار، در همه ی بلا مشهور بود.
بی رحم خونخوار به زن و طفل هم مروت نمی کرد. این با لشکرش آمد و چند سال در سرزمین خراسان تاخت کرد. حتی به بارگاه امام هشتم دست درازی کرد.
سردار هرات، چندین مرحله به نبردش رفت و او با حیله گری متواری شد تا این که در جنگی، سردار هرات زد یک پای او را جدا کرد و از یک قاطر سوار، شد «یه لنگ»
قاطر سوار. چندین روز با همان اوضاع جنگید و دید، عنقریب نابود می شود. زد به کوه. از یک دید راهی برایش نمانده، شمشیر کشید و سنگ را شکافت و پنهان شد.
از آن زمان، یه لنگ در دل کوه پنهان است و هر چند سالی، قاطرش را رها می کند تا باغات زعفران ما را لگد کوب کند. قاطر لنگ، عاشق پیاز زعفران است. هر چه از آن می خورد قوی تر می شود و پایکوبی می کند.
قاطر مامور است پس از آن که حسابی سیر شده، شیره پیاز زعفران را برای سوار خود ببرد تا او درمان شود و برگردد.
عباس مات و مبهوت حرف حسین بود و لبخند می زد. غلامرضا، بس که هیجان داشت، نمی توانست آرام بنشیند. حسین رو به عباس گفت:
من این جوری می بینم و تو آن جوری. مگر بده.
عباس از سر تاسف سری تکان داد و گفت: توفان زده اطراف ما را دفن کرده و دشمن هم زعفران ما را له کرده، واقعا که، وقت نقل و داستان است! خدا خودش به داد ما برسد. من دلواپس زمانی ام که دیر شده باشد.

بخش سوم
عباس باقری و محمد رضا قربانی و عصاریان رفتند گناباد.
اطراف میدان آزادگان، شلوغ بود. آدم ها را نمی شد خوب دید. در عوض، پلاکارد و پرده و پرچم و آرم و اعلامیه، هر چه می خواستی فراوان بود. عباس پرسید:
چکار کنیم، برویم یا بمانیم؟ من که می گویم زود برویم دفتر کمیته. شاید با ما کار داشته باشند.
بعد موتورش را گاز داد و از کوچه پس کوچه گذشتند و به کمیته رسیدند. عصاریان، وقتی تابلوی سر در را دید، گفت:
بسیج ناحیه گناباد؟!
بقیه هم دیدند و با تعجب، وارد محوطه شدند. دو نفر توی دفتر اطلاعات مستقر بودند. یکی مسلح بود و دیگری اسامی تازه وارد ها را می نوشت. با دفتر فرماندهی هماهنگ می کرد و بعد می گفت:
حلال کنید برادرها!
عباس پرسید:
حتی برای ما؟ مگر نمی دانی کیستم؟ این تابلو چرا عوض شده؟
با همدیگر به واحد شهرستانهای پایگاه رفتند. یعنی آنها را این طور راهنمایی کردند. یک اتاق عریض و طویل در اختیار گذاشته بودند که پر از نیروهای شهرستانی و روستایی بود. داشتند کارت عضویت بسیج مردمی را به آنها می دادند. تابلوی اعلانات پر از اطلاعیه و دستور العمل بود. آن جا توضیح داده بودند که از این به بعد، کمیته انقلاب اسلامی جای خود را به بسیج مقاومت مردمی داده است و برادران و خواهران طبق دستور اکید امام، باید خودشان را با این نهاد نو پا هماهنگ کنند. آنها تذکر داده بودند که انقلاب وارد مرحله ی نوینی شده و نیروهای انقلابی باید هوشیارتر در برابر دشمنان داخلی و خارجی استادگی کنند.
یک پرده ی سبز و بزرگ به دیوار زده بودند و روز کارگر را به کارگر مسلمان تبریک و تهنیت گفته بودند. در یک پلاکارد زرد نوشته بودند:
پیامبر اسلام (ص) دست کارگر را بوسه زد.
در اعلامیه ای که از بسیج مرکزی صادر شده بود، نوشته بودند:
عده ای ریاکار و فرصت طلب به بهانه ی روز کارگر، تظاهرات می کنند تا به اهداف سیاسی خودشان برسند. آنها، یا به امپریالیسم شرق و یا امپریالیسم غرب وابسته هستند و هدفی جر اغتشاش و آشوب ندارند و می خواهند انقلاب نوپای اسلامی را به زانو در آورند.
عصاریان گفت:
ما تازه می خواستیم از مشکلات باغیسا گلایه کنیم.
قربانی خنده ای کرد و گفت:
چیزی نگو و گرنه به ما می خندند. جای حسن رجب زاده خالی. می خواست تومار بنویسد.
عباس اخم کرد و حالت جدی گرفت و گفت:
دلیل نمی شود. ما حق داریم مشکلات خودمان را مطرح کنیم. فرمانده کمیته، همین بسیج هم باید دانه دانه حرفها را بشنود و تازه راهکار هم بدهد. ما باید توجیه بشویم که بتوانیم کار کنیم یا نه. همین طوری سرمان را پایین بیندازیم و برگردیم؟ تکلیف چیه؟
عصاریان گفت:
تکلیف که معلومه.
محمد رضا داشت اعلامیه های جدید را جست و جو می کرد. در تابلوی اعلان ندیده بود و رفته بود سراغ دیوار ها. در اتاق، شیشه پنجره ها، حتی بالای سر مسئول واحد شهرستانها را دید زد و برگشت و گفت:
همه ی اعلاامیه ها را دیدم ولی اعلامیه اصلی را ندیدم. چرا؟ عصاریان آهسته گفت:
منظورا اعلامیه جنگ است؟
عباس پرسید:
واقعا از جنگ ننوشته اند؟
اخبار جنگ را شخص فرماندهی ناحیه تعریف کرد. وقتی که عباس و دوستانش کارت عضویت نیروی مقاومت بسیج را گرفتند و رفتند به دفتر فرمانده تا از منطقه خودشان گزارش بدهند و خط بگیرند و برگردند.
فرمانده از عباس باصری خواست از هر طرف نیرو جمع کند و آموزش بدهد تا روزی که نوبت اعزام نیروی گناباد برسد. او سربازی خدمت کرده و با انواع سلاح آشنا بود. حتی می توانست با توپ و دوشکا هم کار کند. حتی سلاح آرپی جی را تا حدودی می شناخت. گفت:
یکی کمر آرپی جی زن را می گیرد و اتو می زند. باید دهان را باز کرده تا پرده گوش آدم پاره نشود.
فرمانده که گزارش آنها را شنیده بود، گفت:
عده ای سرگرم خرابکاری هستند. آنها آشوب می کنند، محصول گندم را می سوزانند تا مردم را ناراضی کنند. عقب نشینی نکنید چون روحیه مردن تضعیف می شود. از سوی دیگر، آنها هم بیشتر شیر می شوند. خلاصه اگر زدند، بزنید. دیدید زعفران را نابود می کنند، در جا شلیک کنید. زعفران چشم و چراغ کشاورزی ایران است. فقط خاصیت غذایی ندارد که. زعفران دارو هم هست، مخصوصا برای ناراحتی و افسردگی خیلی منفعت دارد.
بعد درباره ی بادها ی صد روزه حرف زد که تا حالا چندین بار روستا را با شن دفن کرده، چرا؟ برای اینکه خاک آن مناطق از سایر نقاط فرسایش داشته. حیف که درگیر ضد انقلاب داخلی و خارجی هستیم و گرنه می توانستیم کل منطق جنوب شرق را درختکاری کنیم یا قیر بپاشیم تا خاک و شن تثبیت شود. می بینید دشمن چطور نیروی انقلابی را هدر می دهد؟ آنها را با کارهای فرعی سرگرم می کند تا نتوانند اهداف انقلاب را ادامه بدهند.
عباس کلمه به کلمه گوش می داد. سر می جنباند و افسوس می خورد. با این حال، دوست داشت هر چه زودتر به باغیسار برگردد و مردم را در مسجد جمع کند و اینها را بگوید، حتی به کسانی که دل خوشی از آن ها نداشت و مرتب اذیت می کردند. او مخصوصا به ایل و تبار خان باغیسار فکر می کرد. آنهایی که خانه های تازه شان را وسط قلعه قدیمی ساخته و دروازه بزرگی گذاشته بودند که کسی نتواند بی اجازه خان و خان زاده ها وارد محوطه بشود. آن ها آب راه باغیسار را با سنگ کوه بسته بودند. همان کوهی که یه لنگ قاطر سوار در آن پنهان شده بود تا روزی بتواند همه چیز مردم را غارت کند. موقع بازگشت، عصاریان گفت:
برادر بیرجندی، نمی خواهید مردم باغیسا را خوشحال کنید؟ ما کما فی سابق چشم انتظار قدوم مبارک دکتر مانده ایم.
عباس هم برای تجهیز پایگاه چیزهایی خواست. فرمانده قول داد در چند روز آینده، با دست پر به باغیسا برود. بعد گفت:
بروید از واحد دوا و درمان، سهمیه کمکهای اولیه خود را تحویل بگیرید.
محمد رضا رو به عباس گفت:
برادرت غلامرضا به آرزویش رسید.
بعد رو به فرمانده گفت:
برادر کوچک آقای باصری، کشته مرده آمپول زنی است!
خداحافظی کردند و رفتند سهمیه اعلامیه ها و جعبه کمکهای اولیه را تحویل گرفتند. عباس چند دقیقه ای دوستانش را تنها گذاشت و به انبار مهمات رفت و تعدادی فشنگ کلت و ژ-3 گرفت و سواره به باغیسا آمدند. این زمانی بود که گناباد حالت عادی پیدا کرده بود.

جمعه 26 آذر 1389  3:19 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها