0

خاطرات فرمانده گردان المهدی(عج) تیپ ویژه شهدا

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

خاطرات فرمانده گردان المهدی(عج) تیپ ویژه شهدا

خاطرات
برادر شهید:
هنگامی که خیلی کوچک بودم تقریباً 5 یا 6 ساله برادرم حسین ازدواج کرد و از آن زمان که یادم می آید همیشه مرا با خود به این و آن طرف می برد. مواظب من بود, همیشه مثل یک پدر با من رفتار می کرد برایم اسباب بازی و خیلی چیزهای دیگه می خرید .مرا سوار موتور می کرد و به همه جا می برد تا مرا خوشحال کند.
یادم می آید که یک شب تقریباً نصف شب بود بیدار شدم و از خانه بیرون آمدم و آمدم خانه خودمان هنوز نرسیده بودم که یکی مرا صدا کرد برگشتم دیدم خود حسین است دوباره مرا بغل کرد و با خود به خانه اش برد.اینقدر مرقب من بود. وقتی بزرگتر شدم مثل این بود که فکر می کردم واقعاً پدر من است, آن قدر به من مهربانی می کرد هرکس هم که می بود فکر می کرد واقعاً پدر اوست. هنگامی که پنجم ابتدایی را تمام کردم برای درس خواندن به شهر رفتم و برادرم خلیل مرا به مدرسه شبانه روزی شهید صدوقی برد تا در آنجا درس بخوانم .هنگامی که حسین به ملاقاتم آمد دید که در این مدرسه به من سخت می گذرد مرا برداشت و به مدرسه آزادگان برد تا در خانه او باشم و در کنار او درس بخوانم و در تمام مدت این سه سال که من در مدرسه راهنمایی بودم او مانند یک برادر که چه مثل یک پدر برای من بود, برادری که هرگز در بزرگ کردن و تربیت من کوتاهی نکرد.
وقتی موعد خدمت سربازی ام شد,برایم دفترچه آماده به خدمت گرفت و کاری کرد که هفت ماه زودتر به خدمت بروم .راستی نکته مهم تر این که قبل از این که به خدمت بروم با رفقای بد نشست و برخواست می کردم و این موجب شد که من سیگار را برای اولین بار بوسه بزنم و هنگامی که برادرم حسین فهمید خدا شاهد و ناظر است که چقدر کتکم زد و گفت حاضر است تمام امکانات ورزشی مرا بدهد تا من ورزشکار شوم اما دنبال رفیق بد نروم و از آن روز قسم خوردم که با رفیق بد هم کلام و هم صحبت نشوم .
این نیز یک تجربه برای من شد, خلاصه هنگامی که خدمتم فرا رسید کاری کرد که از طرف لشکر پنج نصر به خدمت اعزام گردیدم و من سه ماه آموزشی خود را به باغرود نیشابور رفتم. هنوز یک ماه نگذشت که با تمام اعضای خانواده اش به ملاقات من آمد و من آن قدر خوشحال شدم از این که واقعاً کسی را دارم که به او تکیه دهم و امیدوار به آینده باشم. آموزش من که تمام شد به من قول داده بود که من حتماً به تیپ سه منتقل خواهم شد ولی ناگهان اسم من از وسط اسامی تیپ دو بجنورد درآمد و من خیلی ناراحت و دل شکسته از این که جایی که برادرم هست نمی روم. ولی وقتی به پاسگاه باغچه رسیدیم اتوبوس به سمت تایباد به راه افتاد و آن لحظه فهمیدم که برادرم در منطقه هستند و احتمالاً ما نیز به آن جا می رویم و من خیلی خوشحال از این که دوباره امکان دیدن برادرم را دارم .وقتی که به تابیاد رسیدیم پس از یک ساعت فردی به نام سرگرد مرادی من و سه نفر از بچه ها را صدا زد من که بچه قاین بودم علی که بچه بجنورد بود محمد که بچه شیروان بود و حسن که بچه مشهد بود. سرگرد مرواری که اسامی ما را خوانده بود گفت ما شما را به جایی می بریم که کار آن فقط کمین رفتن و درگیری است. هرکدام که می ترسید الان برگردید تا کسی دیگر را به جای او بیاورم و من از این که به یک هم چنین جایی می رویم خدای بزرگ خود می داند که چقدر ذوق زده و خوشحال شدم .پس از پانزده روز به مرخصی رفتم و وقتی به مرخصی آمدم برادرم حسین گفت فرمانده شما کیست گفتم که سرهنگ محمدزاده گفت او را می شناسم و به من گفت که به او بگویم کی هستم و از آن زمان در تمام درگیری ها شرکت کردم.
در یکی از درگیری ها که من و علی سرباز دیگرمان آمده بودیم که آب و غذا ببریم دیدیم که تعدادی ماشین و سرباز در کنار ماشین ما هستند وقتی نگاه کردم دیدم اینان که مال گردان برادرم هستند وقتی با راننده برادرم صحبت می کردم دیدم صدای قشنگ برادرم حسین از داخل بی سیم به گوش می رسد و پیام می دهد عمار عمار ما فلان جا هستیم. بیایید دنبال ما و من صدا زدم حسین تعجب کرد گفت عباس تو آن جا چه می کنی صدا زدم ما هم آمده ایم درگیری گفت جایی نری من می آیم هنوز چیزی نگذشت که سر و کله سرهنگ رشید پیدا شد و گفت به کمک بچه ها برویم و مهمات را از کوه پایین بیاوریم وقتی رفتیم و برگشتیم دیدم که برادرم زیر سایه درخت نشسته و چای می نوشد و به من اشاره کرد که بیا و چای بخور ولی وقت نبود. سوار شدیم و ما از آن جا دور شدیم . دلم شکست همان طور که دل حسین برادرم شکست و ناراحت شد از این که نتوانستیم یکدیگر را ببینیم.
بعد یک هفته زنگ زد گفت که می آید دنبالم تا به مرخصی برویم و صبح آن روز به دنبال من آمد و با یکدیگر به مرخصی آمدیم و بعدازظهر همان روز آمد دنبالم گفت برویم شکار و با هم به شکار رفتیم. وقتی برگشتیم کاپشن او پر از خاک شده بود. خنده ای کرد و گفت ای ناقلا تو مرا پشت موتور سوار کردی که کاپشن من خاکی شود.
هر روز که من با او بوده ام یک خاطره است. خدا می داند که من چقدر خاطرات خوب و خوشی را از او دارم .
دو روز مانده به مرخصیم آمد و گفت بیا برویم به مرخصی گفتم برادرجان من هنوز دو روز دیگر مرخصیم هست شما بروید من می آیم. مرا کنار کشید و از جیب خود مقداری پول درآورد و گفت که بردار و من چون همان روز بابت درگیری و سهم ماموریت پول گرفته بودم به او گفتم که ده هزار تومان پول گرفته ام خیلی خوشحال شد و گفت عباس مواظب خودت باش که قاچاقچی ها تو را نزنن و گفت اگر ساکت هست بده تا برایت ببرم و من ساکم را به او دادم تا او ببرد . او از من خداحافظی کرد و رفت روز مرخصی من شد ولی مرخصی ها لغو شد و گفتند ماموریت است زنگ زدم وگفتم: داداش من نمی آیم .گفت: برای چه؟ گفتم که درگیری هست خنده ای کرد و گفت احتمالاً من نیز به ماموریت بیاییم و شب همان روز یعنی چهارشنبه راه افتادیم. ساعت 9 شب به راه افتادیم دنبال قاچاقچی هایی که از افغانستان می آمدند. در کوه های نصر و سر بالا در دولت آباد تربت حیدریه ما تا صبح روز بعد راه می رفتیم. تقریباً ساعت ده صبح بود که با یک گروه افغانی برخورد کردیم و پس از نابود کردن این گروه باز هم به راه خود ادامه دادیم تقریباً ساعت 5/1 یا 2 بود که با گروه دیگری برخورد کردیم و درگیری دو ساعت به طول انجامید.
ساعت سه بی سیم سرهنگ رحیم زاده ما را صدا زد و گفت برگردید که موردی پیش آمده است . من بدون هیچ اطلاعی برگشتم و همراه دیگر سربازان ,ساعت هشت شب بود که فرمانده ما گفت با آقای واثقی برو به مرخصی من گفتم که حالا هستم تا درگیری تمام شود. ولی با اصرار زیاد سرهنگ من به مرخصی آمدم روز پنج شنبه که رسیدم جمعه متوجه شدم که مثل این که اتفاقی افتاده است. بعد از دو سه روز فهمیدم که چقدر در این دنیا تنها و بی کس و کار شده ام چه کسی را از دست داده ام برادری را از دست داده ام نه این که برادر بلکه برایم یک پدر بزرگ بود پدری که مرا از کوچکی بزرگ کرد و تربیت کرد و حالا از غم او دیوانه شده ام. به حدی که نمی دانم چه باید بکنم. خدایا چرا؟ چرا ؟
باید من یک هم چنین کسی را از دست بدهم ؟چرا من باید در دوران جوانی خود ضربه بخورم و برادر خوب و مهربان خود را از دست بدهم. برادری که وقتی اسم او را می آورند دلم می سوزد و گریه ام می گیرد. آخر چرا؟ خدایا برای چه من باید برادر و پدر خود را از دست بدهم .

خدایا ما برای چه شهید می دهیم ؟برای چه این همه از فرزندان ملت ایران را از دست داده ایم؟ برای چه اسیر داده ایم؟ برای چه مفقود داده ایم؟ برای چه جانباز داده ایم؟ و از همه مهمتر برای چه این همه شهید داده ایم؟
این یک سوال است که ما برای چه این همه شهید را داده ایم؟ جواب من این است که برای این مرز و بوم برای ناموس و زندگی درست. برای این که بیگانگان به ناموس ما تجاوز نکنند برای این که کشور عزیزمان به دست مزدوران و بیگانگان خارجی نیفتند . ما این شهیدان را برای این داده ایم.

 

جمعه 26 آذر 1389  2:57 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها