خاطرات
همسر شهید:
آن وقتها امام فرموده بودند دوشنبه ها و پنجشنبه ها روزه بگیرند و ایشان مرتب این دو روز را روزه می گرفتند. زمانی که دوران نقاهت خود را می گذراند با اینکه ضعیف و نحیف شده بودند، یک ماه روزه به عقب مانده را که به دلیل مقارن بودن ماه مبارک رمضان با ایام جبهه و عملیات رمضان بدهکار بودند، پشت سر هم گرفتند به طوری که پدرم از ایشان ناراحت شد و گفت: شما در جبهه از بین نرفتید، ولی اینجا دارید خودتان را از بین می برید. روزهای خدا که تمام نشده، بالاخره قرض خدا را در فرصت مناسبی ادا خواهید کرد. فرمودند: این روزهای زمستان آن قدر بلند و گرم نیستند که روزه گرفتن اثر منفی بر من بگذارد. جالب اینکه بدون سحری روزه می گرفتند. بنده اذن مغرب افطاری را آماده می کردم، اما ایشان حدود دو و یا سه ساعت از اذان گذشته افطار می کردند. می گفتم: آخر مگر شما روزه نبودید، چرا این وقت شب افطار می کنید. می فرمودند: آیا شما روزها و شبهایی را که فرزندان امام حسین (ع) در صحرای کربلا سه شبانه روز تشنه و گرسنه ماندند، به یاد نمی آورید؟ حال به خاطر یکی دو ساعت دیرتر افطار کردن، آیا اتفاق خاصی می افتد؟ انسان اگر ایمانش قوی باشد، هرگز از چنین مسائلی از پا نمی افتد.
آن زمان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیرجند مرکز تربیت معلم دختران کنونی بیرجند بود .منزل خواهر بزرگ شهید فایده هم یک میدان بالاتر از آن قرار داشت. من خانه مادرم بودم و می خواستم به خانه خواهر بزرگ شهید که عرض کردم بروم. حدود ساعت ساعت 9 صبح بود که خودم را برای رفتن آماده کرده بودم که اتفاقا شهید از سپاه با ماشین سپاه آمدند و کاری داشتند. پرسییدم: کجا می روی؟ فرمودند :می خواهم به سپاه بروم. گفتم: چه خوب. راه ما نزدیک شد و وسیله جور شد. ایشان گفتند: یعنی چه، چطوری: گفتم. چون می خواهم بروم منزل خواهرتان. فرمودند عجب! تا به حال با چه می رفتید که حالا می خواهید با ماشین سپاه بروید؟ گفتم: خوب به خاطر ما که نمی خواهید مسیرتان را عوض کنید، با شما هم مسیر هستیم. ایشان گفتند: حتی یک قدم هم محال است که با این ماشین بروید. این ماشین مال بیت المال است!! تشریف بردند و ما را گذاشتند و ما هم پیاده رفتیم.
فاطمه فخار،همسر شهيد :
زماني كه در عقد بوديم،تنهايي به مشهد رفتم و يك بلوز مد جوانان آن روز برايش به عنوان هديه آوردم.وقتي بلوز را تنش كرد،خيلي خوش تيپ شده بود.گفتم:خيلي به شما مي آيد. حسابي عوض شدي. گفت:جدا خوش تيپم كرده؟پس اين سهم من نيست.همان يكبار در منزل بلوز را پوشيد و آخرش هم نفهميدم بر سر لباس چه آمد.
شبي به منزلمان آمد.با حضور مادرم كه عمه ي ايشان هم مي شدراجع به مسائل روز صحبت به ميان آورد و حتي توصيه هايي در مورد حجاب كرد.مدت كوتاهي پس از آن ديدار،با خانواده به خواستگاري ام آمدو من تازه فهميدم كه به قصد سنجيدن عقايدم آن روز به منزلمان آمده بود. جشن ازدواجمان در ماه رمضان برگزار شد.همزمان با بلند شدن صداي اذان مغرب،جمعيت با شربت پذيرايي شدند و به نماز ايستادند. از آنجا كه آقاي فايده هميشه در انجام كارها خیرپيش قدم بود،هم وليمه ي دامادی داد و هم به ثواب روزه داران رسيد.
كت و شلواري را كه براي دامادي اش گرفته بوديم ، تميز نگه داشته و وقف بچه هاي سپاه كرده بود.به دوستانش مي گفت:هر كدامتان وقتي خواستيد داماد شويد ،من يك دست كت و شلوار نو دارم. بي خود اسراف نكنيد. تا آنجا كه من خبر دارم ،چند نفري كه همان كت و شلوار را براي دامادي شان پوشيدند،همگي به شهادت رسيدند.
يكروز عصر جمعه به منزل برگشتم. ديدم حسن كتاب گناهان كبيره آيت الله دستغيب را در دست دارد. چشمانش قرمز شده بود.پرسيدم:گريه مي كردي؟ گفت: اگر خداوند طوري كه در اين كتاب نوشته شده با ما بندگان اين طور معامله كند،حتما جايگاه من،جهنم سوزان است.خدا كند كه با عدلش با من رفتار نكند و با نظر لطفش به ما عنايت كند.
چندي بعد براي دوستانش صندوقي نصب كرد و گفت:هر كس غيبت كند، بايد 50تومان در اين صندوق بيندازد.آن زمان 50 تومان پول زيادي بود.هركس غيبت مي كرد، از دست حسن راه گريزي نداشت،بايد اين پول را مي داد تا اين كار مانعي شود براي تكرار مجدد گناه.
مقابل منزلمان زن كارگري زندگي مي كرد كه روزگار را به سختي مي گذراند . گاهي كه حسن از خريد بر مي گشت ، ميديدم وسايل مورد نيازم كمتر از حدي است كه سفارش كرده بودم . وقتي علت نصف بودن نان يا ماست را مي پرسيدم ، مي گفت : با همسايه مان صغري خانم تقسيم كردم. بنده خدا نيازمند است.
مي گفتم : شايد ميهماني از راه برسد و خودمان احتياج داشته باشيم.
در جوابم گفت : ميهمان روزي اش را با خود به خانه مي آورد. خدا ضمانت كرده . شما نگران نباش.
روزي سفره را پهن كرديم و مشغول غذا شدايم كه از من پرسيد : چه خبر؟ من هم شروع كردم به صحبت از رفتنم به منزل يكي از اقوام و خريدهايشان . يكباره بين حرفهايم را جا بلند شد . با تعجب پرسيدم ؟:چيزي را كم آوردم ؟
گفت : نه اتفاقاً اضافه هم هست.
نگاهي به سفره انداختم و گفتم كه ولي من چيز اضافي نمي بينم.
در جواب نگاه پرسشگرانه ام گفت : شما بهتر از من مي دانيد كه غيبت كردن ، خوردن گوشت برادر مرده است . دوست داري چنين گوشتي روي سفره مان باشد؟ پس غيبت نكنيم.
غلامحسين اصغري:
شبانه براي دستگيري قاچاقچيان راهي كوير شديم . ما بوديم و يك ماشين تويوتاي قراضه كه مدام خاموش مي كرد . بعد از هر چند كيلومتري بايد پياده مي شديم و دوباره با هل دادن روشنش مي كرديم. در همين گير و دار بوديم كه آقاي فايده گفت : بچه ها امشب شب جمعه است . بياييد دعاي كميل بخوانيم.
با خنده گفتم : شوخي مي كني آقا ؟ شما كه حال و روزمان را مي بيني ! الان بايد برويم كمين بگذاريم. به اصطلاح شما مسئول ستاد مبارزه با مواد مخدر هستي. بهتر خبر داري!
در تاييد حرفهايم گفت : من هم معتقدم با اين امكانات ، كارمان پيش نمي رود . پس بايد با دعا به نتيجه برسيم.
خلاصه در دل شب ، با صفا و بي ريا، دعاي كميلي در بيابان خوانديم كه در زندگي ام سابقه نداشت . ماشين را با هل دادن راه انداختيم و دو ساعت بعد ، از نوار مرزي افغانستان سر در آورديم. در منطقه چاه محمد عمر كمين گذاشتيم. اما خبري نشد . با كنايه گفتم : ديدي آقا ، دعاي كميل هم در دستگيري اين از خدا بي خبران تاثيري نداشت. او با اطمينان در جوابم گفت : جوجه را آخر پاييز مي شمارند. موقع برگشتن از مرز به يك جيپ ايست داديم و با كمي جستجو متوجه شديم كه داخل ماشين شش كيسه مواد مخدر جاسازي شده است .
فاطمه فخار، همسرشهيد:
قرار بود با مادرم به ميهماني بروم. در حال آماده شدن بوديم كه حسن از راه رسيد . گفتم : به قول بيرجنديها ، راه ما را روغني كردي . با تعجب گفت : براي چي ؟
گفتم : مي خواستم به خانه خواهرتان بروم ، ما را هم برسانيد.
خنده اي كرد و گفت : از شما تعجب مي كنم ! اين وسيله بيت المال است و كار شخصي...
حرفش را قطع كردم و گفتم : حالا نمي خواهد خشك مقدس باشي . مسيرمان يكي است، لازم نيست داخل كوچه ببري ، همان جلوي در سپاه پياده مي شويم.
حسن گفت : امكان ندارد. تا به حال با هر چه مي رفتيد، باز هم با همان وسيله برويد. خلاصه شما از من راضي مي شويد ؟ اما جواب خدا را چه بدهم ؟
محمد فايده ، برادر شهيد:
حسن از زمان حضورش در جبهه كردستان اين خاطره را تعريف مي كرد : با چند پزشك در حال عبور از جاده بوديم. ناگهان متوجه شديم كه افراد حزب دمكرات به ما نزديك مي شوند. به ناچار از آمبولانس پياده شديم و پشتش سنگر گرفتيم. لحظه به لحظه محاصره اشرار تنگتر مي شد . به زباد كردي صحبت مي كردند. نمي دانستم چه نقشه اي در سر دارند. تا اينكه يكي از دمكراتها به كردي از دوستش پرسيد : اينها را بكشيم يا اسير بگيريم؟
دكتري كه در كنارم پناه گرفته بود و زبان كردي آشنايي داشت ، هراسان گفت : آقا اينها قصد كشتن ما را دارند ، يك فكری بكنيد.
بدون لحظه اي درنگ ، رگبار را به طرفشان گرفتم . به لطف خدا آن روز همه اشرار به هلاكت رسيدند و توانستم دكترها را به سلامت به مقصدشان برسانم.
غلامحسين اصغري :
قرار بود عملياتي اطراف خرمشهر صورت بگيرد. سومين شب استقرارمان در منطقه ، گروهانمان بايد وارد عمل مي شد . آقاي فايده همه نيروها را جمع كرد و گفت : بچه ها مي خواهم در مورد عمليات با شما مشورت كنم ، اما قبل از هر صحبتي بايد با دعاي توسل خودمان را بيمه كنيم.
آن شب كنار نخلستان ، دايره وار نشستيم و متوسل به ائمه اطهار شديم . در حال خواندن دعا ، گلوله توپي وسط جمعمان به زمين خورد . اما به خواست خدا در گل فرو رفت و عمل نكرد.
مهدي پيرايش:
شبي توفيق داشتم تا براي سركشي از خانواده اي همراهش باشم. حومه بيرجند به منزل نيمه ويراني رسيديم. پيرزن قد خميده اي به استقبالمان آمد . در گوشه اي از آن ويرانه ، مرد كهنسالي از درد به خود مي پيچيد.
پيرزن عاجزانه مي گفت : مدتي است كسي به ما سر نزده و همسرم بيمار است.
آقاي فايده بلافاصله به دنبال تهيه ماشين رفت . مرد بيمار را به بيمارستان رسانديم و بعد از معاينه و تهيه دارو به منزلش برگردانديم. آن شب دعاهاي بي وقفه پير زن بدرقه راهمان بود.
فاطمه فخار، همسر شهيد:
مدتي بود كه خبري از حسن نداشتم. هر وقت كه تصوير رزمندگان را در تلويزيون مي ديدم ، بي اختيار به يادش مي افتادم. به ياد مهرباني هايش ، نمازهاي شبانه و سوز مناجاتش. با خود مي گفتم اي كاش يك خاطره از حسن به ياد داشتم تا اينقدر دلتنگش نمي شدم. با صداي زنگ خانه به خود آمدم. به طرف در دويدم. بله حدسم درست بود . نامه اي ازجبهه به خط حسن . آن را بوييدم و به پيشاني گذاشتم. نامه را نه يك بار ، بلكه بارها و بارها خواندم و هر دفعه گويا شيريني خواندنش برايم بيشتر مي شد . لحظه اي بعد از آنچه در دلم مي گذشت بر روی كاغذ آوردم. نوشتم كه به وجودش افتخار مي كنم و اميدوارم با خدمتش به اسلام ، خانواده را روسفيد كند. دو هفته بعد از آن روز ، حسن با چهره اي بشاش در آستانه در منزل ظاهر شد . ساك را از دستش گرفتم و با تبسم پرسيدم : حالا ديگر به خبر مي آييد؟
با صداقت لبخندي زد و گفت : من فقط به خاطر قدرداني از نامه اي كه برايم فرستادي آمدم. واقعاً خوشحالم كه چنين همسر همفكري دارم . خلاصه كلام اينكه يك هفته مرخصي گرفتم تا به جاي نامه روحيه بخشت ، مسافرتي به مشهد و قم داشته باشيم.
محمود رضا قاسمي:
دشمن در منطقه مرزي كوشك پاتك سنگيني زده بود . حدود صد و پنجاه تانك در بيابان روبروي ما صف كشيده بودند . امكانات ما هم در مقابل دشمن قابل مقايسه نبود . حدود ساعت نه نيروها اعلام كردند كه ديگر گلوله آرپي جي نداريم. با اضطراب به طرف شهيد فايده رفتم و گفتم : آقا در جريان باشيد، گلوله هاي آرپي جي تمام شده ، اگر صلاح مي دانيد به عقبه اعلام شود تا براي ما مهمات بفرستند.
البته براي اين كار لازم بود تا مقداري عقب نشيني كنيم. آقاي فايده با اطمينان قلبي خاصي گفت: از زماني كه اين منطقه را به كمك شما دوستان گرفتم، خط و بچه ها را به ائمه اطهار سپردم. خدا را گواه مي گيرم اگر اين خط سقوط كند، روز قيامت سر راه فاطمه زهرا (س) را مي گيرم و گلايه مي كنم.
هنوز پنج دقيقه اي از صحبت هايمان نگذشته بود كه ماشيني پر از گلوله آرپي جي به خط رسيد و ما توانستيم از پيشروي تانكها جلوگيري كنيم.
فاطمه فخار، همسر شهيد:
سال 1360 بود كه براي تربيت معلم ثبت نام مي كردند. به حسن گفتم: شما هم شرايط آزمون را داريد و هم استعدادش را، پس شركت كنيد انشاءالله قبول مي شويد.
در جوابم گفت: معلمي شغل خيلي خوبي است. به خصوص اگر معلم دلسوز باشد. اما عده زيادي مي توانند اين كار را انجام دهند ولي فاطمه جان، من بدون انگيزه لباس سپاه را تنم نكردم كه به راحتي رهايش كنم. امروز اسلام غريب است. من هم اگر خدا بپذيرد با همين لباس آرزو دارم مثل امام حسين (ع) به شهادت برسم.
مجتبي انگشتري:
در دهكده شهيد آهني مستقر بوديم. آن زمان برادران سپاه، لباسهاي خاصي داشتند، سمت راست شلوارشان جيب موربي دوخته شده بود كه گنجايش خوبي براي وسايل داشت. يك روز ديدم مقداري از جيب شلوار آقاي فايده پاره شده، دست روي شلوارش گذاشتم و به شوخي گفتم: بايد اين جيب را به من بدهي تا بعد از شهادت شما از آن به عنوان جانماز استفاده كنم.
او راضي نمي شد. اما با اصرار زياد رضايت داد تا جيب را از شلوارش جدا كنم. بعد از شهادت آقاي فايده، جيبش جانمازم شد تا اينكه در عمليات والفجر 3 با اصابت تركش مجروح شدم. تركشي كه درست به وسط جانماز خورده بود.
شهيد حسين زاده:
شهيد فايده فرمانده گردان، قبل از عمليات رو به بچه ها گفت: اگر چنانچه كسي از شما روي مين رفت و دست و پايش هم قطع شد، نبايد صداي خود را بلند كند. زيرا دشمن متوجه مي شود و در نتيجه هر چه آتش دارد بر سر بچه ها مي ريزد. در اين حالت اگر كشته شديد، ديگر شهيد نيستيد. چون باعث ريختن خون چندين نفر ديگر هم خواهيد شد. يكي از رزمندگان سيمهاي خاردار را قطع كرد. درست در پشت همان سيم خاردارها بود كه شهيد فايده از ناحيه پا مجروح شد. ولي طوري عمل كرد كه هيچكس متوجه جراحتش نشد.
فاطمه فخار، همسر شهيد:
چون امام فرموده بودند كه دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه بگيريد، او هم در هفته اين دو روز را روز مي گرفت.
يادم مي آيد در عملياتي كه همزمان با ماه مبارك رمضان بود، نتوانست روزه بگيرد. چون در عمليات دچار شكستگي پا شده بود و به بيرجند منتقلش كرديم. در همان دوران نقاهت شروع كرد به گرفتن روزهاي قضاي ماه رمضان. درد مي كشيد. اما جلوي ما چيزي بروز نمي داد. روزي پدرم براي عيادت به منزلمان آمد. با ديدن بدن نحيف حسن، معترضانه گفت: حسن آقا! شما داريد خودتان را از بين مي بريد. اين همه روز را كه خدا از ما نگرفته. بگذاريد هر وقت سالم شديد.
حسن بعد از چند سرفه كوتاه گفت: نه آقاجان! معلوم نيست ديگر فرصت قضا كردن روزه ها را داشته باشم. شما نگران من نباشيد.
علي حسيني:
زماني كه در منطقه غرب شلمچه وارد عمل شديم، يكي از فرمانده گروهان ها روي مين رفت و به شهادت رسيد.
صداي انفجار مين باعث شد تا عراقيها، با تيربار محور را زير آتش بگيرند. نيروها با ديدن اين صحنه روحيه شان را از دست داده بودند، از طرفي گردانمان خط شكن بود و بايد پيشروي مي كرديم. آقاي فايده در حالي كه آرپي جي حمل مي كرد، جلوي گردان وارد عمل شد. با شجاعت قدم بر مي داشت و با صدايي رسا مي گفت:
بچه ها نگران نباشيد. ردپاي مرا دنبال كنيد تا روي مين نرويد.
آن روز نيروهاي گردان به سلامت از ميدان مين عبور كردند و با شليك گلوله آرپي جي بوسيله آقاي فايده، تيربار عراقيها نيز منهدم شد.
ساعت دو و نيم شب در سپاه نگهباني ام تمام شده بود كه آقاي فايده از راه رسيد و گفت: حسيني بيا برويم!
پرسيدم: كجا؟
گفت: ضروري است بعداً خودت متوجه مي شوي.
يك كيسه زغال و دو پتو و مقداري خوراكي را داخل ماشين گذاشتيم و به طرف پايين قلعه راه افتاديم. در هواي برفي و سرد زمستان ماشين را كنار منزلي پارك كرد. آقاي فايده به تنهايي داخل خانه رفت. بعد از مدتي كوتاه در حالي بسيار ناراحت بود، رو به من گفت: لطفاً براي كمك از ماشين بيا پايين.
سر كيسه زغال را گرفتم و با هم به طرف زير زمين خانه رفتيم. مادري بود با سه بچه كه در زير يك پتو از سرما به خود مي لرزيدند. واقعاً صحنه دلخراشي بود. وسايل و چراغ و كيسه زغال را داديم و برگشتيم. وقتي سوار ماشين شديم. گفتم: چرا اين كار الان به ذهنتان رسيد؟
او گفت: در خانه خواب بودم. يكباره از شدت سرما بيدار شدم. با خود گفتم: در منزل با اين همه امكانات سردمان مي شود، پس واي به حال خانواده اي كه وسايل گرم كننده ندارند. گويا كسي مرا صدا زد و به اين خانه راهنمايي كرد.
علي مولوي:
روزي سوار خودرو بودم كه آقاي فايده را در حال پياده روي ديدم. عصا زير بغل داشت. سوارش كردم و با هم به سپاه رفتيم. يكي از برادران سپاه كه بدنبال سخنران مي گشت، به محض ديدن ما گفت: خدا را شكر، سخنران خودش آمد.
اما آقاي فايده امتناع مي كرد و مي گفت: من شايسته سخنراني نيستم.
آن روز ايشان به درخواست فرماندهي، با همان عصا و پاي مجروح براي سخنراني به دبيرستان طالقاني رفت. صحبت هاي پرشوري از واقعيات جنگ كرد. ولوله اي در بين بچه ها ايجاد شد؛ طوري كه بعد از سخنراني گروهي از دانش آموزان همان مدرسه براي اعزام ثبت نام كردند و فرماندهي شان در جبهه با آقاي فايده بود.
غلامعلي ابراهيمي:
در منطقه عملياتي رمضان حدود پانزده نفر از نيروهاي آقاي فايده در محاصره قرار گرفتند. يكي از اين افراد تعريف مي كرد:
از فرط تشنگي بي حال شديم و خوابمان برد. بعد از مدتي بيدار شديم. آقاي فايده گفت: بچه ها من حضرت فاطمه (س) را در خواب ديدم. حضرت با دست خودشان به من آب دادند و قمقمه شهيدي را پر از آب كرد.
لحظه اي بعد به قمقمه دست زدم. پر از آب سرد بود. انگار همين الان در آن يخ انداخته باشند. هر پانزده نفر با آن آب شيرين و گوارا سيراب شديم و جان تازه اي گرفتيم، در حاليكه هنوز در قمقمه آب باقي مانده بود.
طيبي نژاد ،پسر خاله شهيد:
آخرين باري كه در منزلشان دعوت شده بوديم، من هم توفيق داشتم تا عكسهايي به يادگار بگيرم. درست به خاطر دارم براي گرفتن اولين عكس، حسن آقا به اتاق مجاور رفت. با خود گفتم حتماً مي خواهد نگاهي به آينه بياندازد. اما لحظه اي بعد با تصويري از حضرت امام (ره) برگشت. آن را روي سينه اش قرار داد و گفت: حالا عكسم را بگير.
اتفاقاً همان عكس در تشييع جنازه اي جلوي تابوت نصب شده بود.
فاطمه فخار ، همسر شهيد:
با رسيدن پيغامي از مشهد و اعلام نياز حضورش در جبهه، آماده رفتن شد. هنوز چند روزي به عيد مانده بود. اقوام براي خداحافظي به منزلمان آمدند. يكي از بستگان گفت: چرا شما؟ خب ديگراني هم هستند كه مي توانند به جاي شما بروند.
حسن گفت: دوستانم در اينجا كارهايي را انجام مي دهند كه از دست من ساخته نيست. تازه هر كس به وظيفه خودش عمل مي كند.
يكي ديگر از اقوام كه سعي داشت حالت دلسوزانه اي به صحبتهايش بدهد، گفت: اقلاً به خانمتان رحم كنيد و به فكر او باشيد.
حسن نيم نگاهي به من كرد و گفت: اگر از جانب خانمم اطمينان نداشتم كه اينطور عاشقانه به جبهه نمي رفتم. من به صبر و ايمانش اعتقاد دارم.
در اصل با اين حرفش يك تير و دو نشان زده بود. از طرفي جواب اقوام را داد و از طرفي چنان اطمينان قلبي در من ايجاد كرد كه به وجودش افتخار مي كردم. موقع خداحافظي دست به جيب شد و مقداري پول خرد بين همه تقسيم كرد و گفت كه اين هم از عيدي ها شما. وقتي به من رسيد گفت: اي وام تمام شد! شرمنده. بعد گشت و گشت تا يك سكه دو توماني از جيبش در آورد و همان سهم من از عيدي آن روزش بود. سكه اي كه هنوز هم بركت دهنده زندگي ماست.
حسن رضا متين نيا:
روزي كه براي آخرين بار به جبهه اعزام مي شد، از برادران پايدار حلاليت طلبيد و گفت:اگر قرض و طلب يا حقي بر گردنم داريد، يادآوري كنيد تا ادا كنم. چون من از اين سفر بازگشتي نمي بينم. با شنيدن حرفهايش غم سنگيني بر دلم نشست. به اتاقم در سپاه رفتم تا لحظه اي خلوت كنم. دقايقي بعد در باز شد و آقاي فايده پاكتي را در دستم گذاشت. گفت: اين وصيت نامه من است. هجده روز بعد از عمليات اين را به خانواده ام بدهيد.
با تاثر گفتم: اين چه حرفي است؟ انشاءالله با پيروزي بر مي گرديد. با اطمينان خاصي خنديد و گفت: من خوابي ديده ام و سر سوزني شك ندارم كه در اين عمليات شهيد خواهم شد. خداوند برايم مقرر كرده تا در منطقه فكه به آرزويم برسم.
درست پانزده روز بعد پس از عمليات والفجر 1 به ما خبر رسيد كه آقاي فايده در فكه به شهادت رسيده است.
فاطمه فخار ، همسر شهيد:
مي گفت: اگر روزي فرزندمان دختر شد، اسمش را زينب و اگر پسر شد اسمش را روح الله يا امين بگذاريم. اما من زير بار نمي رفتم و مي گفتم: من از اسم فهيمه خوشم مي آيد.
مي گفت: چه اسمي از زينب بهتر؟
نام دختر يكي از علماي شهر را بهانه مي كردم و مي گفتم: اگر فهيمه اسم شايسته اي نبود كه فلان عالم روي دخترش نمي گذاشت!
به ناچار تسليم شد و گفت: هر چه خودت صلاح ميداني. فقط او را زينب وار تربيت كن.
پس از شهادت حسن، تنها اميدم با تولدش به خانه مان صفا داد و من نامش را فهيمه گذاشتم. يكي از علماي بيرجند به ديدنمان آمد و پرسيد: نام مولود نو رسيده را چه گذاشتيد؟
گفتيم: فهيمه.
ايشان ما را تحسين كردند و گفتند: به به، چه اسم خوبي! به خاطر فهم و درايتي كه حضرت زينب داشتند به اين بانوي بزرگوار لقب فهيمه داده اند.
ياد روزهاي اختلاف نظرمان افتادم. با شنيدن اين حرف دلم آرام گرفت. چرا كه خواسته حسن هم با انتخاب اين نام محقق شده بود.
پس از شهادت حسن، يكبار به مزار كوه رفتيم. بعد از صرف ناهار به اتفاق خواهرم يك ظرف غذا براي خانمهاي دست فروشي كه در آنجا بودند، برديم. عكس شهيد فايده بر ديوار خانه اي توجهمان را جلب كرد. خواهرم از يكي از زنان روستايي پرسيد: اين شهيد را مي شناسيد.؟
زن با چهره اي آفتاب سوخته، دستش را سايه بان چشمهايش كرد و از گذشته اش گفت: اين جوان هميشه به ما سر مي زد. براي ما خوراك و پوشاك مي آورد. مدتي بود كه از او خبري نداشتيم. تا اينكه بچه ها آمدند و گفتند: كسي كه به شما كمك مي كرد، شهيد شده. از آنها خواستم عكسي از اين شهيد را برايم بياورند تا جلوي چشمم باشد و هر روز صبح او را زيارت كنم.
يكي از افراد گروه تفحص شهدا تعريف مي كرد: آن روز كل منطقه پاكسازي شد. از خستگي كار را تعطيل كرديم و سوار ماشين، مقداري از مسير را رفتيم. از دور روي تپه چيز سياهي به چشم مي خورد. يكي گفت: بچه ها شايد آنجا شهيدي مانده باشد. ديگري گفت: نه من اين منطقه را كلاً جستجو كردم. چيزي نيست. با ترديد گفتم: نگهداريد مي خواهم خودم آنجا را ببينم. با توقف ماشين تا نزديك تپه رفتم. سر پوتيني از خاك بيرون آمده بود. آن را با دست بلند كردم. همراهش مقداري استخوان به زمين ريخت. با اشاره بچه ها را خبر كردم. به كمك گروه تفحص خاكها را به آرامي كنار زديم. با پيدا كردن استخوانها، مدارك شناسايي، تسبيح و قرآني كوچك، صلوات بر محمد و آلش مي فرستاديم. در كمال حيرت اين نوشته بر پشت لباس شهيد كه هنوز از خونش قرمز بود، به وضوح ديده مي شد. فايده، اعزامي از بيرجند. و از همه عبرت انگيزتر ساعتش بود كه بدون تغيير رنگ، پس از نه سال زير خاك ماندن، لحظه شهادتش را نشان ميداد.
طيبي نژاد ، پسر خاله شهيد:
براي انجام ماموريتي به تهران رفته بودم. چون كارم به روز جمعه برخورد كرد، تصميم گرفتم به نماز جمعه بروم. قبل از نماز اعلام شد كه امروز تشييع پيكر هزار شهيد است. بعد از اداي نماز، همراه با سيل جمعيت، به معراج شهدا رفتم. عجيب دلتنگ شهداي مفقود بودم. در معراج غوغايي به پا بود. مادران داغديده شيون مي كردند و مردان به سينه مي كوبيدند. با اينكه از آن جمع، شهيدي را نمي شناختم اما دلم نمي خواست آنجا را ترك كنم. همراه جمعيت و تابوت شهدا سرگردان بود كه ناگهان نام شهيد فايده را بر تابوتي ديدم. حيرت زده به آن نگاه مي كردم. به طرفش رفتم با در آغوش گرفتن تابوت، اشكهايم سرازير شد. حرفهاي ناگفته را بعد از نه سال دوري از او به زبان آوردم. چون خانواده هنوز از بازگشت عزيزشان به خبر بودند. اطمينان پيدا كردم كه آن روز شهيد فايده مرا مامور به حضور در معراج كرده بود. من هم با گرفتن نامه اي از بنياد شهيد، تابوت مطهرش را تحويل گرفتم و بيرجند بعد از سالها، عطر حضور شهيد فايده را احساس كرد.
آثار باقی مانده از شهید
پس از اعزام در پايگاهي بوديم كه نام آن منتظران شهادت بود . از خود سئوال مي كردم : چرا اين نام ؟ با افرادي كه از شهرهاي مختلف آماده بود صحبت مي كردم. مي گفتند : آيا ما لياقت داريم كه شهادت نصيبمان شود ؟ هر روز انتظار مي كشيدند كه سريعتر آنها را به جبهه ببرند تا از اين فوز بهره برند. به فكر فرو رفتم كه آري ، نام اين پايگاه از عشق به امام حسين (ع) گرفته شده . آيا آن شوري كه ديگران تا سر حد جان خويش براي اسلام دارند ، من هم دارم ؟ آيا خدا به من نظر خواهد كرد . آيا نعمت شهادت نصيب من خواهد شد؟ آيا بنده پاك خدا خواهم شد؟ همه اين آياها مرا سخت در تنگنا قرار مي داد ، ولي فقط و فقط به يك چيز دل بسته بودم و آن رحمت خدا بود . عمل صالحي نداشتم كه به آن دل خوش كنم . اما گذشت پروردگار روزنه اميدي بود براي من.
دفترچه خاطرات شهيد محمد حسين فايده
از حمله رمضان مي گويم
موعد حمله داشت نزديك مي شد. ساعت 21:30 دقيقه شب 23/4/1361 بود. قرار بود گردان سيف الله خط شكن باشد. بايد از استحكامات قوي دشمن عبور مي كرديم. بچه ها به اين گونه استحكامات هيچ فكر نمي كردند و تنها سر و صورتشان را به خاك خونين و گرم خوزستان گذاشته و مانند ابرهاي بهاري گريه مي كردند. حالتهاي عجيبي داشتند و حضرت مهدي (عج) را صدا مي زدند. از طرف تيپ، نامه اي محرمانه به دستم رسيد. بايد ساعت هشت شب حركت كرده و نماز مغرب و عشاء را در راه مي خوانديم. ساعت نه و نيم شب، حمله سرتاسري به خاكريز دشمن بود. من و دو معاونم بايد در طول نيروها حركت مي كرديم. با دشمن فاصله اي بيشتر از صد متر نداشتيم. به سنگر تانكي كه عراقيها زده بودند رسيديم. تعدادي از برادران پشت آن مخفي شدند. با تماسي كه با مركز گرفتم، گفتند نيروها را از ميدان مين عبور دهيد. به كانال دست ساز عراقي ها رسيديم. فاصله با دشمن سي متر شده بود. تيربارها و منورهاي دشمن به كار افتاد. از آنجا كه دشت باز بود، وقتي منور مي زدند كاملاً روي نيروهاي ما ديد داشتند. به گروهان ويژه گفتم: از كانال عبور كنيد و تيربارهاي دشمن را از كار بيندازيد تا نيروها خود را به پشت كانال برسانند.
با مركز تماس گرفتم و گفتم: دشمن متوجه ماست و آتش شديد است. بلافاصله دستور حمله را صادر كردند. با شنيدن بسم الله القاسم الجبارين يا صاحب الزمان ادركني. اطمينان قلب پيدا كردم. زير لب با خود مي گفتم: آقا، خودتان بايد كمكمان كنيد.
زير رگبار، تعدادي از برادران شهيد مي شدند، اما همينطور سنگرها را منهدم مي كرديم و به جلو مي رفتيم. به يك سنگر تيربار بعثي ها كه داخل كانال بود رسيديم. صداي دخيل الخميني عراقيها به گوش مي رسيد. يكي از آنها از فرصت استفاده كرد و با ديدنمان از ترس رگبار را به هوا گرفت. بعد در حالي كه دخيل الخميني مي گفت، رگبار را به طرف ما گرفت. فاصله ما با او حدود پنج متر بود. خشابم تمام شده بود. ماشه را چكاندم. ديدم فشنگ ندارم. با رگبارش يكي از بچه ها شهيد و من و چند نفر ديگر مجروح شديم. به سرعت روي زمين دراز كشيديم. ضامن نارنجك را كشيدم و داخل كانال پرت كردم، كه اميدوارم همه آنها به هلاكت رسيده باشند.
من و يكي از برادران ديگر، كشان كشان خودمان را به كانال دست ساز عراقيها رسانديم. كنار خاكريز دراز كشيديم. برادري كه همراهم بود، از ناحيه كمر زخمي شده بود. سن و سال كمي داشت و بي طاقتي مي كرد. به او گفتم: حتماً تا فردا صبح ما را از اينجا مي برند. ديگر نفهميدم او چطور خودش را به آن طرف كانال رساند. چاره اي نداشتم جز اينكه مقاومت كنم.
حدود دوازده ساعت از مجروح شدنم مي گذشت. استخوان پايم شكسته بود. پاي مجروح شده را روي پاي ديگر گذاشتم و كشان كشان حركت كردم. هوا داشت گرم مي شد و روي زخم اثر مي گذاشت. يك كاغذ روي زخم گذاشتم. به فكرم رسيد كه همان كاغذ را به نشانه حضورم بلند كنم. بلكه متوجه شوند و مقداري آب به من بدهند تا قوت بگيرم. اما هيچ توجهي به كاغذ در دستم نشد. باز شروع به حركت كردم. آتش دشمن شديد بود. تركشها در اطرافم به زمين مي افتادند. جان پناه مناسبي نداشتم ولي باز اطمينان قلب داشتم. صلوات بر محمد و آلش بر زبانم جاري شد و در يك لحظه احساس كردم بوي عطري به مشامم مي رسد. به ياد مهدي فاطمه (س) افتادم و صلواتها را پشت سر هم مي فرستادم. چقدر لحظه هاي شيريني بود. بار ديگر به فكرم رسيد براي جلب توجه برادران، خاك به هوا بپاشم. اما آنقدر گرد و خاك و خمپاره هوا را پر كرده بود كه در مقابل، خاكي كه من پاشيدم ناچيز بود. اين نقشه هم نگرفت. دوباره شروع به حركت كردم. از گرمي هوا داشتم از حال مي رفتم. اين بار بلوزم را از تن در آوردم. مثل اينكه نقشه ام گرفت بود! يكي از برادران گردان خودمان از دور دوان دوان به طرفم آمد. با اشاره به او گفتم: آب مي خواهم. اما او متوجه نشد. تا مرا ديد تعجب كرد و پرسيد: شما اينجا چكار مي كنيد؟
گفتم: يك مقدار آب لازم دارم.
با سرعت قمقمه آب سرد را در آورد. با خوردن آب، جان گرفتم به كمك يكي از برادران ديگر مرا بلند كردند و به نيروهاي خودي رساندند.
عده اي دورم جمع شدند و چند كمپوت باز كردند. لحظه اي بعد كمي حالم جا آمد. از ديدن بچه ها خيلي خوشحال بودم. آن لحظات تاثير عجيبي روي من گذاشت. چون تا چند دقيقه قبل گويا هيچ كس را نداشتم. درد و زخمي شدن پا و نقشه هايي كه كشيدم از يادم رفت. من و چند زخمي ديگر را پشت تويوتا گذاشتند.
به طرف اورژانس پشت جبهه در حال حركت بوديم كه ديديم در ميدان مين، شهيدان زيادي آرام گرفته اند. برادران رزمنده مي رفتند تا در بين شهدا، رفقايشان را پيدا كنند. چه صحنه دلخراشي بود! يكي از برادران همراهم كه زخم عميقي داشت، درد شديدي را تحمل مي كرد. گويي نفسهاي آخرش را مي كشيد. پس از مدت كوتاهي متوجه شدم كه او در حال جان دادن است. شهادتين را بالاي سرش خواندم و اين عزيز در همان ماشين، جان را به جان آفرين تسليم كرد. روحش شاد.
با رسيدن به اورژانس و پانسمان مختصر، ما را با هلي كوپتر به اهواز منتقل كردند و پس از يك شب ماندن در آنجا با هواپيما به اصفهان بردند. از 24/4/1361 تا الان 18/5/1361 كه اين سرگذشت را مي نويسم در بيمارستان ذوب آهن اصفهان بستري هستم.
برادران سلحشور و خداجو، با همان تعداد قليل مقاومت مي كردند. جمعيتشان حدود دويست و پنجاه نفر بيشتر نبود، ولي دشمن با دو لشكر نيرو وارد عمل شده بود، به اين اميد كه بستان را بگيرد. صدام در شهر عماره سخنراني كرده بود و مي گفت: با همديگر ناهار را در بستان خواهيم خورد. خودش مستقيماً نيروها را رهبري مي كرد. به همين علت خبرنگاران خارجي را نيز دعوت كرده بود، ولي لطف امام زمان (عج) و روحيه رزمندگان اسلام اين اجازه را به صدام خائن نداد. بلكه حتي تو دهني محكمي به او زدند كه نتوانست از جا بلند شود. حدود دو هزار كشته و زخمي در اين حمله داد. در حاليكه ما دويست شهيد بيشتر نداديم. اينجاست كه كلام خدا به حقيقت روشن مي شود كه ده نفر انسان مومن مي تواند در مقابل صد نفر دشمن بايستد.
شب 6/4/1361 در پشت بام كارخانه كاتر پيلار كه قرارگاه رزمندگان بود به خواب رفتم. در خواب ديدم در محوطه اي هستم كه در بلندي قرار دارد. از پله ها پايين آمدم. جلوي در همان محوطه شهيد صبوري را ديدم. او با يك نفر ديگر نشسته بود. صدايش زدم. تا مرا ديد گفت: به جان مهدي (عج) تو هم پيش ما مي آيي، به زودي. با او احوالپرسي كردم. خيلي خوشحال بود. با يكي ديگر از برادران از همان جا به طرف جماران راه افتاديم كه يكدفعه از خواب بيدارم شدم.
نوجوان دوازده، سيزده ساله اي به ستاد اعزام نيرو مراجعه مي كند. به پاسداري كه در آنجاست سلام مي كند و مي گويد: اسم مرا براي جبهه بنويسيد. برادر پاسدار به او مي گويد: سن تو اقتضا نمي كند. نوجوان با نا اميدی بر مي گردد.
روز بعد باز بر مي گردد و از برادران مي خواهد تا اسمش را بنويسند. پاسداري مي گويد: تو كه ميخواهي به جبهه بروي، آيا مادرت راضي هست؟ براي بار سوم با يك ساك كوچك به ستاد مي رود. برادر پاسدار رو به او مي گويد:
توخيلي كوچكي و حتماً مادرت راضي نخواهد بود.
نوجوان ساكش را باز مي كند و پارچه سفيدي را از داخل آن بيرون مي آورد و مي گويد: اين كفن را مادرم برايم در ساك گذاشته.
بعد از ظهر روز 27/1/1361 بود كه يك خمپاره به اطرافمان اصابت كرد. ناگهان پيرمردي به سنگرمان آمد و گفت: يكي مجروح شده! بيايد او را به بيمارستان برسانيد. زخم عميقي در ران پاي يكي از برادران به نام نوري بوجود آمده بود. كسي نبود حتي پاي او را ببندد. زخمش را بستم تا خون نيايد. متاسفانه آمبولانس نداشتيم. آمبولانسها براي حمل مجروحين به خط مقدم رفته بودند. يكي از بچه ها را از خواب بيدار كردم تا براي حمل مجروح به من كمك كند. فوري يك ماشين نيسان آورديم و مجروح را در آن گذاشتيم. بين راه يك آمبولانس ديديم. ماشين را نگه داشتيم و مجروح را در آمبولانس خوابانديم. ناگهان مزدوران بعثي يك خمپاره زدند. برادري كه در حمل مجروح كمكم كرده بود شهيد و من زخمي شدم. با آمبولانس به سوسنگرد رفتيم و مرا به بيمارستان اهواز بردند و از آنجا به مشهد و سپس به بيرجند اعزام كردند.