0

فرماندهان شهید > استان آذربایجان شرقی > وفايي اقدم ,رضاقلي

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فرماندهان شهید > استان آذربایجان شرقی > وفايي اقدم ,رضاقلي

فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر(ره)لشکر مکانیزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

سال 1335 ه ش در خانواده اي مذهبي و متوسط در شهرستان مراغه به دنيا آمد . به هنگام تولد ، پدر رضاقلي در تبريز كارمند بهداري بود . خانواده وفايي اقدم در يك منزل استيجاري در تبريز به سر مي بردند . مادرش خانم بتول زورمند واحد در خصوص دوران بارداري دومين فرزندش رضاقلي نقل مي كند :
در زماني كه رضا را شش ماهه حامله بودم به علت شدت بيماري در بيمارستان بستري شدم در حالي كه به خاطر سلامتي بچه بسيار نگران بودم . وقتي پزشك معالج بي تابـي مرا ديد گفت : « اين قدر نگران نباش بچه شما به سلامتي به دنيا مي آيد . »
رضاقلي دوران كودكي را در كودكستاني در تبريز سپري كرد و پس از آن كلاس اول را در همان جا گذراند و سالهاي باقي مانده را در مدرسه دكتر شمشيري مراغه ادامه داد . دوره راهنمايي را در مدرسه فيروزي ( باهنر فعلي ) و دبيرستان را در مدرسه فردوس مراغه طي كرد . در تمام اين دوران فردي باهوش بود . مادرش در خصوص استعداد و هوش او مي گويد :در كلاسي كه قرار بود معلم از بچه ها درس بپرسد وقتي نوبت به رضاقلي رسيد نتوانست پاسخ دهد و از چند نفر ديگر درس را پرسيد . در اين فاصله او با گوش دادن آنها را حفظ كرد . گفت : من آماده هستم تا پاسخ دهم . وقتي معلم پاسخهاي صحيح را شنيد بسيار تعجب كرد و گفت : شما با اين استعداد و هوش چرا درس را حاضر نمي كنيد . معلوم است شاگرد زرنگي هستي .
او از عنوان جواني با مسائل مذهبي آشنا بود و مرتب در جلسات سخنراني مذهبي در مساجد و محافل مذهبي حضور مي يافت . مادر وي نقل مي كند :
زماني كه امام خميني (ره) به نجف تبعيد شده بود ، قرار بود جهت زيارت به كربلا برويم . هنگام خداحافظي رضا گفت : « از شما درخواستي دارم . اول اينكه چند نفر از دوستان من توسط رژيم شاه به علت اجراي تئاتر عليه رژيم دستگير شده اند ، براي آنها نزد امام حسين (ع) دعا كنيد تا آزاد شوند . دوم اينكه وقتي به عراق رسيديد حتماً به محضر آقاي خميني برويد . » من در آن زمان حضرت امام (ره) را نمي شناختم . گفتم من ايشان را نمي شناسم و پدرش نيز گفت كه اگر نام ايشان را به زبان بياوريم ما را دستگير مي كنند . ولي رضا مرتب اصرار مي كرد كه حتماً ملاقات حضرت امام (ره) برويم .
با تشكيل گروه هاي مختلف تئاتر و اجراي نمايشهاي گوناگون در مدرسه و شركت در جلسات قرآن و نماز جماعت ديگران را به مسائل اعتقادي - مذهبي تشويق مي كرد . يكي از دوستانش در خصوص فعاليتهاي انقلابي و شجاعت و جسارت وي چنين نقل مي كند :
اوايل سال 1357 زماني كه راهپيمايي هاي مختلفي عليه شاه صورت مي گرفت ، ما بيشتر در مساجد تجمع مي كرديم و يا در راهپيمايي شركت مي كرديم . در يكي از آن روزها با رضا به مسجد رفته بوديم . جمعيت زيادي در مسجد تجمع كرده بودند و روحاني در بالاي منبر سخنراني مي كرد . در يك لحظه روحاني در بين سخنراني اش مكث كرد ، در همين حال بلافاصله رضا بلند شد و با صداي بلند براي سلامتي حضرت امام (ره) صلوات فرستاد و اين اولين صلوات بود كه در شهر مراغه به طور علني براي حضرت امام (ره) نثار شد .
قبل از انقلاب وارد دانشسراي تربيت معلم شد و پس از اتمام اين دوره و كسب مدرك فوق ديپلم در شهرستان مراغه و آذرشهر و تبريز به شغل معلمي پرداخت . در دوران تحصيل در دانشسراي تربيت معلم با يكي از همكلاسي هايش به نام خانم مهرانگيز تجاري ، اهل تبريز آشنا شد كه اين آشنايي به ازدواج انجاميد . ازدواج آنان در كمال سادگي و با صد هزار تومان مهريه پاگرفت و زن و شوهر با شغل معلمي زندگي مشترك خود را آغاز كردند .
همزمان با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران در رشته تاريخ دانشگاه تهران پذيرفته شد ولي به خاطر حضور در جبهه از ادامه تحصيل بازماند . سپس به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و با گذراندن دوره هاي آموزش نظامي به جبهه كردستان ( شهر مهاباد ) اعزام شد و پس از مدتي به شهر مياندوآب رفت . در اين زمان مسئوليت روابط عمومي سپاه مراغه و پس از آن اطلاعات سپاه مراغه را عهده دار گرديد و عمليات مختلف سپاه مراغه را فرماندهي مي كرد . علاقة او به تحصيل سبب شد كه بار ديگر در دانشگاه تربيت معلم تبريز در رشته ادبيات فارسي در سال 1362 پذيرفته شود و تا اسفند 1363 اين دوره تحصيلي را ادامه داد . در همين دوره عضو فعال انجمن اسلامي دانشگاه بود . مشغله زياد و حضور مستمر در جبهه هاي جنگ سبب شد كه با وجود دارا بودن دو فرزند پسر به نامهاي احمد و مصطفي ، كمتر در خانه حضور داشته باشد و همواره از اين مسئله اظهار نارضايتي مي كرد .

در نامه اي از جبهه براي همسرش نوشت :
زندگي اينطور است ، عده اي در رفاه و هميشه در كنار زن و بچه و پدر و مادر ، اما بي هدف و بي جهت و آخرتش هيچ ! و عدة ديگري مثل من نه پدر خوبي هستند كه حق پدري را بتواند ادا كند نه همسر خوبي ، چه در سفر چه در حضر در تبريز هم نمي توانستم به شما برسم ، در سفر هم اين جوري است ، آدم گاهي شرمنده همسر مي شود ، اما همه اينها به يك چيز مي ارزد و در برابر يك چيز قابل تحمل است و آن هم حفظ اسلام و تلاش در بقا و اعتلاي اسلام است .
مسئوليتهاي مختلفي در پشت جبهه داشت : مسئول بازداشتگاه سپاه تبريز و يكي از بخشهاي اطلاعات سپاه منطقه پنج كشوري بود و در دادگاه انقلاب اسلامي تبريز نيز عنوان بازپرس و داديار داشت ، به همين خاطر بارها مورد ترور منافقين واقع شد . در جبهه هاي جنگ بسيار شجاع و دلير بود . در اين باره يكي از همرزمانش نقل مي كند :
در مالكية سوسنگرد بوديم و عراقي ها پس از تصرف هويزه به سوي سوسنگرد در حال حركت بودند و بستان نيز در دست دشمن بود . هنگام شب در سوسنگرد بوديم كه متوجه شديم بر اثر اصابت گلولة تانك دشمن منبع آب مالكيه منهدم شده است و عراقي ها گروه گروه به سمت نيروهاي ايراني مي آيند و با شليك گلولة تانك در حال پيشروي هستند . بچه ها با اينكه به شدت مقاومت مي كردند ولي به دليل پيشروي سريع نيروهاي دشمن مستأصل شده بودند و تصميم گرفتند كه به سمت سوسنگرد عقب نشيني كنند . در اين وضعيت رضا وفايي مسئول گروه ، راضي به عقب نشيني نشد و هر لحظه پيشروي دشمن بيشتر مي شد و كم مانده بود كه بين ما و دشمن جنگ تن به تن صورت گيرد . در اين حال آقا رضا گفت كه « من چشمانم را مي بندم هر كس خواهد مي تواند از صحنة درگيري عقب نشيني كند ولي من مي مانم و هر كس خواست مي تواند با من بماند . » وقتي روحية ايشان را ديديم تصميم گرفتيم تا آخرين لحظه بجنگيم اما پس از آن فرماندة سپاه منطقه صلاح را در عقب نشيني ديدند و ما نيز به سوسنگرد عقب نشيني كرديم .
او با وجود داشتن سمت فرماندهي بسيار فروتن و متواضع بود و همواره خود را يك بسيجي ساده مي دانست . دوستان وي نقل مي كنند كه همواره سعي مي كرد با بچه ها انس و الفت داشته باشد و آنقدر با بچه ها صميمي شده بود كه حضور يك مقام بالاتر را در بين جمع احساس نمي كردند و ته ماندة غذاي بچه ها را مي خورد . در تمام كارها پيشرو بود به صورتي كه يكي از دوستانش نقل مي كند :
بعد از اتمام آموزش نظامي قرار بود به جزيرة مجنون برويم . آنجا لازم بود كه گونيها را پر از خاك كنيم تا از تيررس مستقيم دشمن در امان باشيم . آقا رضا اولين كسي بود كه خودش اقدام به اين كار كرد و به هيچ كس هم نگفت كه براي كمك بيايد .
حتي هنگامي كه پل هاي موجود [ پلهاي خيبر ] در جزيره مجنون آتش گرفت به سرعت همراه بچه ها به ترميم و تعويض پلهاي سوخته اقدام كرد .
در خصوص ديگر خصوصيتهاي رفتاري وي دوستانش نقل مي كنند :
قبل از انقلاب بسيار دوست و رفيق داشت و اين كه يك نفر اينقدر مورد توجه ديگران باشد براي من عيب بود . بعدها فهميدم كه ايشان به بچه ها مي گفت : « هر كس مي خواهد با من دوست باشد بايد به نماز جماعت برود و به اين طريق در آن زمان خيلي از بچه ها را به سمت مساجد مي كشاند . »ايشان فرمانده گردان حبيب بن مظاهر بود و امكان استفاده از بسياري از امكانات را داشت ولي هيچگاه از امكاناتي كه از پشت جبهه براي منطقة جنگي ارسال مي شد استفاده نمي كرد . همچنين در خصوص وظيفه شناسي اش به ياد دارم كه مدتي احساس كردم كه در طول شبانه روز فقط دو ساعت ( از 2 الي 4 صبح ) مي خوابد . وقتي به ايشان گفتم كه اين مقدار براي استراحت شما كافي نيست ، در پاسخ گفت : « به دليل مسئوليتي كه دارم اگر زياد بخوابم ممكن است اگر خبري شود بي خبر بمانم و به وظايفم خوب عمل نكنم . »
بسيار كم غذا مي خورد و سر سفره به مختصر طعامي بسنده مي كرد . وقتي علت را پرسيدم ، گفت : « شكم پر مانع عبادت انسان است و معرفت و شناخت را از انسان سلب مي كند . »
به نظم و انضباط بسيار تأكيد داشت و هيچگاه اجازة بي نظمي به نيروهايش نمي داد . اين موضوع را همة بچه هاي گردان مي دانستند و همواره سعي مي كردند با انضباط باشند . خاطرم هست يك بار يكي از نيروها مرتكب بي انضباطي شد و بلافاصله وي را ترخيص كرد و با قاطعيت با اين مسئله برخورد كرد . در عين حال زماني كه در جزيرة مجنون بوديم پد 6 بر عهدة گردان ما بود و جلوتر از اين پد در ميان نيزارها پنج الي شش پاسگاه داشتيم . فرماندة يكي از اين پاسگاه ها فردي به نام علي اسدي كيا بود كه همواره به طور منظم گزارشهاي خود را براي ايشان ارسال مي كرد . زماني كه آقا رضا اين گزارشها را مطالعه مي كرد دائماً به من مي گفت : « چقدر آقاي اسدي كيا منظم و دقيق است و خيلي عالي گزارش تهيه مي كند . » و مرتب وي را تشويق مي كرد و از ايشان تعريف مي كرد .
روز نيمه شعبان بود . كه به اهواز رفتيم آقا رضا براي پدرش كه اتفاقاً در اداره بود زنگ زد . در حالي كه نمي دانستيم روز تعطيل است بعد از اتمام مكالمه گفت : « چند مطلب را مي خواهم به شما عرض كنم . » گفت : « من موقع آمدن به جبهه كلاً چهل هزار تومان پول داشتم . مي داني اينها را چكار كردم ؟ » گفتم نه ! گفت : « از اين مقدار بيست هزار تومانش را به جبهه كمك كردم و بيست هزار تومان ديگر را براي بازسازي قصر شيرين كه به عهده استان آذربايجان شرقي است دادم . ديگر هيچ پولي در خانه ندارم . با ارزش ترين چيزي كه در خانه داشتم يك دستگاه يخچال بود كه آن را به يكي از دوستانم كه تعداد فرزندانش زياد بود ، دادم . » بعد گفت : « هيچكس اين مطلب را نمي داند حتي پدرم . »
من و آقا رضا در يك سنگر بوديم و دائماً در كنار هم به سر مي برديم . همواره با خود زمزمه اي مي كرد ولي من چيزي از آن متوجه نمي شدم و خجالت مي كشيدم از ايشان بپرسم . بالاخره يك روز پرسيدم با خود چه زمزمه مي كنيد . براي من هم بخوانيد . گفت : « شعري بر ذهنم حك شده است كه آن را مي خوانم . » و اين طور خواند :
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
سر نه عجب ، داشتن سر عجب است
و افزود : « دوست دارم من نيز همانند حضرت امام حسين (ع) سر خود را از بدن جدا كنم و به خدا تقديم كنم . »
چنين نيز شد . هنگام شهادت سرش را در راه دوست تقديم كرد و پيكرش بدون سر در قبر گذاشته شد . درباره نحوه شهادت رضاقلي وفايي اقدم ، همرزم وي بيان مي كند :
در تاريخ 17 ارديبهشت 1364 جهت تعويض و تعمير پلهاي خيبر در جزيرة مجنون درخواست قايق بزرگ كرده بود تا به وسيله آن با تعداد بيشتري از بچه ها سريع تر آماده سازي پلها را انجام دهد و اين درخواست دير عملي شد . بنابراين خودش به همراه چهار نفر ديگر سوار قايقي شد و به تعمير پلها پرداخت . اين كار از صبح زود تا ظهر به طول انجاميد . حدود ساعت سه بعد از ظهر ، دشمن مواضع آنها را شناسايي كرد و اقدام به شليك خمپاره كرد كه سه گلولة خمپاره به قايق آنها اصابت كرد و در اثر آن سر وفايي اقدم از بدنش جدا شد و به شهادت رسيد . پيكر وي به همراه پيكرهاي سه شهيد ديگر ( شهيد عسگر خلفي ، شهيد متذكر و رانندة قايق ) همراه قايق به زير آب رفت و مدت بيست و چهار الي سي ساعت در آب ماند و پس از سي ساعت اجساد آنها توسط يكي از دوستان وي پيدا شد .
زماني كه پيكر رضا وفايي پيدا شد متوجه شدند كه به مصداق شعري كه زمزمه مي كرده است سرش از بدنش جدا شده است . همرزم او خاطره اي را از قبل از شهادتش نقل مي كند :
شبي كه فرداي آن رضاقلي وفايي به شهادت رسيد من و ايشان به اتفاق به اهواز رفتيم . در آنجا بوديم كه ايشان گفت : « مي خواهم به حمام بروم ولي مي ترسم اگر به حمام بروم ماشيني كه در اختيار ماست و متعلق به بيت المال است آسيب ببيند . » به ايشان گفتم كه مسئله اي نيست و من كنار ماشين مي ايستم و مراقب هستم . ايشان قبول كرد و پس از اينكه از حمام آمد حدود ساعت يك بامداد بود كه به سنگر رسيديم . بسيار تشنه بود و پس از اصرار برايش چاي درست كردم و بعد خوابيدم . در عالم رويا ديدم كه آقا رضا به همان صورتي كه همواره مي نشست ، نشسته است و به من مي گويد دفتر آمار بچه ها را بده . و من سريع دفتر را به ايشان دادم . پس از ورق زدن دفتر روي پنج نفر از اسمها كه در دفتر بود دست گذاشت و گفت اينها رفتني هستند و سپس دفتر را به من پس داد . وقتي بيدار شدم ديدم ايشان بيرون از سنگر است . نماز صبح را با هم خوانديم . سوار قايق شد و براي تعمير پل رفت و زماني كه به همراه سه نفر ديگر به شهادت رسيد متوجه تعبير خواب خود شدم .
مزار شهيد رضاقلي وفايي اقدم در گلشن زهرا (س) شهرستان مراغه واقع است .
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ"(زندگینامه فرماندهان شهید آذربایجان شرقی)نوشته ی یعقوب توکلی,نشر شاهد,تهران-1384

 

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار.
انا لالله و اناالیه راجعون
این مکتوب وصیتنامه اینجانب رضا وفایی اقدم است و در سن 27 سالگی به تاریخ 23/12/62 در آستانه مشرف شدن به زیارت حضرت امام ولی فقیه عصر ما آیت الله العظمی امام خمینی ارواحنا له الفداء تحریر گردید.
پدر و مادر و همسرم و برادران و خواهران و کلیه مومنین و مسلمین را به تبعیت از مقام شامخ ولایت فقیه در عصر غیبت امام عصر ارواحناله الفدا و پیروی از دستورات قرآن کریم و عمل به احکام شارع مقدّس و حمایت جانی و مالی،قدماً،قلماً،لفضاً از نظام جمهوری اسلامی ایران تا لحظه ای که در خط ولایت و اسلام فقاهت گام بر می دارد وصیت می کنم.
عزیزان من،من با عشقی شکوهمند و علاقه ای وافر برای صیانت از اسلام و نظام جمهوری اسلامی به این زودی بعد از زیارت حضرت امام عازم جبهه های حق علیه باطل انشاءالله می باشم.آرزوی من نصرت اسلام،پیروزی قرآن و ثبات نظام جمهوری اسلامی است و برای همین منظور جهت لبیک گفتن به فرمان ولی فقیه خود که جانشین به حق امام زمان می دانم عازم می باشم و شما را به ادامه همین راه که انشاءالله راه تداوم حضرت سید الشهداء(ع)باشد دعوت می نمایم.انتظار دارم فرزندان خود را با همین آرمان آشنا کرده و برای همین منظور تربیت فرمائید.
در همه حال موضعی روشن و مشخص در مقابل حق و باطل داشته باشید و با الهام از ولایت فقیه بالاخص از رهنمودهای امام امّت و سایر مسئولین خط امام, نظام جمهوری اسلامی مشی خود را مشخص نمائید.
در این سفر که انشاءالله مسافرتی الی الله است اگر فوت کردم دعا بکنید در زمره ی شهدای اسلام قرار بگیرم انشاءالله .بعد از شهادت من سرپرستی مصطفی و احمد به عهده همسرم با نظارت کامل پدرم و در غیاب او برادرم مرتضی می باشد. امیدوارم این دو یادگار همچون فرزندان اباعبدالله حسین(ع)فدایی اسلام،متعهد،مؤمن به قرآن،از سربازان امام زمان و یاوران روح الله تربیت شوند که این بر عهده شانه های مقاوم همسرم می باشد در این رابطه والدینم سهم به سزایی انشاءالله خواهند داشت.

از مال دنیـــا هر چه دارم متعلق به همسرم است و چیزی بر عهده من نمی باشد. تمام حساب و کتاب من به عهده همسرم می باشد که انشاءالله حل و فصل نماید،امانت هایی که احتمالاً در خانه از بیت المال باشد همسرم وظیفه شرعی دارد به بیت المال عودت فرماید.
از والدینم بالاخص مادرم و پدر زحمتکشم و برادرانم و خواهرانم و همسر مهربان که در طول زندگی مشترکمان زحمات بیشتری را متحمل شده است و از کلیه فامیل حلالیت می خواهم انشاءالله حلال بفرمایند.
من اگر حقّی بر کسی داشتم حلال کردم،ملتمس دعاهای خیر شما می باشم.بعد از من مبادا به عنوان خانواده شهداء وبال گردن دولت اسلامی باشید که شما را از این امر،سخت بر حذر می دارم.
همسرم و فرزندانم امانتهای من در دست پدر و مادر و خانواده ام می باشد.امیدوارم ناراحتی آنها از هر لحاظ بر طرف گردد و جای خالی من با محبّتهای والدینم بر طرف شود انشاءالله.
به همسرم احترام و محبّت والدینم فرض و واجب است همه شما را به خداوند رحمان می سپارم خداوند یار و یاورتان باشد.
رضا وفایی اقدم. 23/12/63


خاطرات

همسرشهيد :
به پيشنهاد ايشان يك روز از هفته را مشخص كرده بوديم و حرفهايي كه در مورد خودمان بود و مشكلاتي كه پيش آمده بود را به صحبت مي گذاشتيم و اگر مسئله اي بود با هم حل مي كرديم و يا با هم همدردي مي كرديم .

اوايل ازدواج چون هر دو شاغل بوديم ، حقوق خوبي دريافت مي كرديم و در نتيجه بايد وضعيت اقتصادي خوبي مي داشتيم ، ولي او حقوق خود را صرف كمك به ديگران مي كرد و با حقوق من زندگي ما مي گذشت . حتي وقتي فهميد يكي از دوستانش با چند بچة كوچك يخچال ندارد ، يخچال ما را به آنها داد . به همين صورت در شرايطي قرار گرفتيم كه وضعيت مالي ما بسيار ناگوار شد . به همين منوال گذشت تا اينكه در سال 1361 آقا رضا به علت ديسك كمر مجبور به عمل جراحي شد و ما چهل هزار تومان جهت جراحي نياز داشتيم . من كه از اين وضعيت ناراحت بودم گفتم : در اثر ولخرجيهاي شما ، ما هيچ پس اندازي نداريم و نمي توانيم پول جراحي را پرداخت كنيم . وقتي عصبانيت مرا ديد با خونسردي گفت : « خدا كريم است . » در پاسخ گفتم : خدا كريم است ، ولي سقف آسمان باز نمي شود تا برايمان پول بريزد ؛ اين اشتباه بود كه هيچ پولي پس انداز نكرديم . عصر همان روز يكي از دوستانش به ديدن ما آمد و براي عمل جراحي همان مبلغ پول را آورد . زماني كه آقا رضا پول را دريافت كرد به شوخي به من گفت : « ديدي خداوند بعضي وقتها پول را از سقف برايمان مي ريزد ؟! »

برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید
ازکودکی عشق و علاقه خاصی به اباعبداله الحسین(ع) و به خصوص عباس(ع) داشت و این عشق به عباس او بود که درنهایت همچو او به شهادت رسید و به عنوان علمدار لشکر توحید دست وپا و سرخویش را درراه خدا قربانی داد. و اسماعیل وار درآخرین روزهای زندگی خویش بعداز یک عمل جراحی چنین دعایی را از خدا خواست و خدا زود دعایش را اجابت کرد. او به جای نذر و نیازهای متفاوت برای به سلامت درآمدن از عمل جراحی وبه جای گوسفند سربریدن دعاکرد خدایا اگرازاین عمل به سلامت از اتاق عمل بیرون آمده باشم ( خودم را قربانیت خواهم کرد) و چنین نیز شد پس از چند ماه از عمل جراحی درحالیکه هنوز آثاربیماری دربدن رنجورش بود مشتاقانه پس از شهادت برادرعزیز مهدی باکری به سوی جبهه شتافت و جمله شیوایش پس از این واقعه در نامه ای که خطاب به همسرش نوشته است چنین است :
سلاح برادر بزرگوار شهیدمان مهدی باکری هرگز درزمین نباید بماند و نخواهد ماند انشاءا... به برادران، یاران، دوستان، اهل فامیل، آشنایان و به همه و همه برسانید که مسئله اصلی امروز جنگ است، جنگ، جنگ ,و.بازهم جنگ ...
با صرفنظر از فعالیت و نقش موثر ایشان درراه اندازی تظاهرات و راهپیمایی ها دردوران خفقان ستم شاهی نگاهی اجمالی به فعالیت ایشان در دوران بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نهایت دلسوزی، علاقه، عشق وافرایشان را به حضرت امام خمینی(ره) و انقلاب مقدس اسلامی را نشان خواهد داد. در سال 1356 به عنوان دبیری فعال و مبارز بارها مورد هجوم مأمورین ساواک درشهر تبریز و مراغه گردید و دراوج انقلاب درشهر تسوج شبستر و سپس درمراغه پرچمداری نهضت را به دوش کشید و پس از پیروزی ,یکی ازموسسین و عضو شورای فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مراغه بود و دراولین قدم با قلم برنده اش و سخنرانیهای آتشین خود درسنگر روابط عمومی سپاه مراغه پا به عرصه میدان گذاشت و بلافاصله پس از اینکه تشکیلات سپاه را با یاری دیگر برادران سروسامان داد درسال 1359 با شایستگی که داشتند فرماندهی عملیات و اطلاعات سپاه مراغه را به عهده گرفت .درهمین مسئولیت بود که بارها به منطقه کردستان عزیمت کرد و حماسه های به یادماندی دربوکان، مهاباد، شاهین دژ آفرید . تا سال 1360 در اطلاعات سپاه مهاباد فعالیت نمود و دراین دوران حماسه عاشورای حسینی را درشهر سوسنگرد تکرار نمود و جمع کثیری از پاسداران مستقر در عملیات مراغه را به سوسنگرد برد و شبانگاه اعلام داشت یاران هرکس می خواهد می تواند از تاریکی شب استفاده نموده و به مراغه برگردد و هرکس را که عشق حسینی بردل دارد امروز باید بماند که حسین زمان ندای هل من ناصرینصرنی سرداده است.
درهمین رابطه شهید بزرگوار در وصیت نامه مورخه 23/10/1359 خود چنین می نویسد :
باید مرگ را دریافت وگرنه مرگ انسان را می یابد و باید مردن را انتخاب کرد و تن به هرمردنی نداد، اگر مردیم جمله مولای متقیان زیباترین شعارمان باد که فرمود " فزت برب الکعبه " اگر هنوز هستیم همه ناملایمات و ناسازگاریهای دنیا را متحمل خواهیم بود. " ربنا افرغ علینا صبرا" در سال 1361 در اطلاعات سپاه منطقه پنج مسئولیتی داشت و سپس مسئول بازداشتگاه سپاه تبریز گردید و تا سال 63 بازپرس ودادیار دادگاه انقلاب اسلامی تبریزبود.
درچهارمرحله به مناطق جنگی عزیمت نمود، کردستان، دزفول، سوسنگرد، منطقه عملیاتی مسلم بن عقیل به عنوان فرمانده گردان شهید بهشتی و درجزیره مجنون به عنوان فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر مسئولیت داشتند.
درعملیات مسلم ابن عقیل دوبار مورد لطف و عنایت امدادهای غیبی قرارگرفته بودند .یکبار درحین عملیات سواری را می بینند وآن بزرگوار به ایشان اشاره می کند که مسیر حمله را از فلان منطقه ادامه بدهید . یک بار پس از عملیات مسلم ابن عقیل شهید وفائی به همراهی تنی چند از رزمندگان شبانه به محور عملیاتی دشمن رخنه تا مجروحین و شهدا را به خاک پاک میهنمان بیاورند .موقع برگشت راه را گم می کنند و داخل کانالی شده وبه سر دو راهی می رسند. عده ایی از رزمندگان راه اولی را و عده ای دیگر راه دومی را انتخاب می کنند .شهید وفایی با الهاماتی که برایش نازل می شود آنها را از رفتن به راه دومی برحذر می کند. وقتی با اصرار رزمندگان مواجه می شود راه دوم را می روند .هنوز چند قدمی نرفته بودند که مشاهده می کنند عنکبوت کل راه را تار دوانده و می فهمند که قبلاً از این راه نیامده اند و بازگشته از راه اولی به طرف مقر خودشان می رسند.
روزی گفتند درجبهه گروهی خاطرات فرماندهان را ثبت و ضبط می کنند اگرشما بزرگواران با آن گروه آشنایی داشته باشید بهتر می توانید استفاده به عمل آورید. شهید وفائی به خوبی برایشان الهام شده بود که بزودی به شهادت خواهند رسید و این از نامه های ایشان به خوبی قابل درک است. درست یک ماه قبل از شهادتشان یعنی 16/1/64 درقسمتی از نامه خود چنین می نویسند:
... اگر مصطفی و احمد ( فرزندانش) زیاد سوال کردند کجاهستم حقیقت را برایشان بگو، ازحالا درگوششان بخوان که جبهه کجاست و برای چه هدفی آمده ام.) ویا نامه مورخه 13/2/64 یعنی سه روز قبل از شهادت ایشان گویای عشق او به شهادت وشهید شدن را بازگو می کند درآنجا که می نویسد:
... مدتی است که برای خونخواهی خون شهدا کربلا دراین سرزمین رحل اقامت افکنده ایم و یزید زمان را به جرم ارتکاب جنایت چندین ساله اش به مصاف می خوانیم و کلید زیارت قبر حسین(ع) با بازوان توانمند رزمندگان ان شاءا... به زودی بر روی امت حزب اله و خانواده معظم شهدا بازخواهدشد...
او شهادت خویش را که قریب الوقوع بود ,خوب پیش بینی کرده بود. طوریکه درهمان تاریخ یعنی سه شب قبل از شهادتش چنین می نویسد:
... در نامه گلایه کرده بودید همیشه سخن از نیامدن می گویم، نه اینجورنیست، سخن همیشه از ادای تکلیف است، تکلیف گاه آمدن و گاه دیرآمدن و گاه ...
عاشق ولایت و امامت بود و فرمانبرداری و اطاعت از ولی امرمسلمین حضرت امام خمینی(ره) را اطاعت از سالارشهیدان امام حسین(ع) می دانستند. تا جایی که دروصیت نامه خویش می نویسد:
عزیزان من، من با عشقی شکوهمند و علاقه ای وافربرای حفظ و صیانت از اسلام و نظام جمهوری اسلامی به این زودی بعد از زیارت حضرت امام عازم جبهه های حق علیه باطل انشاءا... می باشم. آرزوی من نصرت اسلام وپیروزی قرآن و ثبات نظام جمهوری اسلامی است و برای همیت منظور جهت لبیک گفتن به فرمان ولی فقیه خود که جانشین به حق امام زمان(عج) میدانم عازم می باشم و شما را به ادامه همین راه که انشاءا... راه تداوم حضرت سید الشهداء(ع) باشد دعوت می نمایم و ...
حساسیت شهید وفایی به وبال گردن دیگران نبودن درخصوص خانواده خویش در جمله زیبایش آنها را ازهرگونه سوء استفاده احتمالی بعد از شهادتش را مبری میکند تا جائی که می گوید:
بعد از من مبادا به عنوان خانواده شهدا وبال گردن دولت اسلامی باشید که شما را از این امر سخت برحذر می دارم.
در مورد خصوصیات اخلاقی ایشان قلم عاجزاست و هرچه بنویسم کم نوشته ام و قدرت بیان آن را در خود نمی بینم, فقط اکتفا می کنم به چند بیت اشعار سروده شده توسط همکلاسان شهید وفایی در دانشگاه تبریز رشته ادبیات:
تو خورشید بدی کز کوی جانانت گذر کردی
خدارا، گر نوای گرم تو خاموش گشت ای گل
وفــا بودی، وفــا کردی، بنازم من وفـایت را
گــل باغ رضا بودی، رضایت را رضــا دادی
اگرگیرد سراغت مصطفی گــویم به آن غنچه
چه عاشق بابایی بودی قفس جایت نبود ای دل
بهارجان ما بودی، خــزان کردی امیـد مـــا
همـای من کجا رفتی، سرابی بال و پرکردی
نـدای عشق را در سینه های ما ثمـــرکردی
قبای عشق را ای جان،چه جانانه به برکردی
وفــای من، توجان مهررا پس پرگوهر کردی
که گــل بودی و سوی گلستان او سفرکردی
چه زیبا پرگشودی تو، چه جانم پرشررکردی
چه خوش رفتی، عجب رفتی، چرا ازماحذرکردی

شهيد وفائي به لحاظ مبارزات آتشين خود با گروهكهاي ملحد ازجمله منافقين كوردل و فدائيان خلق، دمكرات و كومله ومسئوليتهاي بزرگي كه در منطقه كردستان وسپاه داشت, بارها مورد تهديد آنها قرارگرفته بود و درفهرست ترور منافقين نامش درج شده بود . بارها از راديو منافق اورا تهديد به مرگ كرده بودند و دربرنامه ترور خود گذاشته بودند. شهيد وفايي درمورد گروهكها چنين مي نويسد:
... ازهمه مكتب ها و گروهها و جناح ها و احزاب غيرالهي و منافق متنفرم . خدايا ازترس لغزش و گرايش به خطاهاي فرصت طلبان و منافقان و الحادين به تو پناه مي برم...
خدايا از دست اينها واز شر وسواسشان كه همچون زالو برپيكر اجتماع و امت چسبيده اند به تو پناه مي برم. خدايا عشق مرا به اماممان خالص گردان. خدايا عمرش طولاني گردان...
تاريخ نگارش 23/10/1359 يكي از اساتيد دانشگاه تبريز درمورد شهيد وفائي چنين مي سرايد:
تودر اعلی و ما در سفلي تن
تو مرغ نغمه خوان باغ بودي
جوديدي آن صفاي گلستان را
تو مهد كبريايي سر رساندي
مكان بنگر كجايي و كجائيم
ولي از مجلس ياران جدايي
كجا بر شوره زار تن بيايي
وفايت را بنازم اي وفايي

دراسفند ماه 1363 براي آخرين بار از خانواده خويش خداحافظي كرد و ماندن در پشت جبهه را اينگونه توصيف كرد:
" چنين احساس مي کنم كه هركس تحت هرعنوان درپشت جبهه بماند و با هر توجيهي براي خود بهانه درست كند ,فردا شرمنده همه شهدا و رزمندگان خواهد بود . وضعيت جبهه اين را اقتضاء مي كند هرچه هست اينجاست و غيراز اينجا هيچ نيست به هركس كه برخورد كرديد اين پيام را برسانيد...
اوظهر 16 شعبان مصادف با 17 ارديبهشت 1364 درجزيره مجنون درداخل قايق به همراه معاونين اش براثر اصابت خمپاره به درجه رفيع شهادت رسید و يادعلي(ع) را با فزت برب كعبه زنده ساخت و به آرزوي ديرين خود رسيد و دوستداران خود را براي هميشه لباس عزا برتن نمود.

داود حقوقي :
در قالب نيروهاي مردمي به جبهه جنوب اعزام گرديده بعد از رسيدن در منطقه سوسنگرد مستقر شديم. دشمن هرروزپيشروي مي كرد و نيروهاي سپاه و بسيج به صورت نامنظم در منطقه پراكنده بودند كه درفرصتهاي مناسب به دشمن بعثي هجوم مي بردند .درآن منطقه اي كه ما مستقر بوديم دشمن ما را دور زده بود به طوريكه نيروهاي ما كاملاً درمحاصره دشمن قرارگرفته بودند . فرمانده سپاه سوسنگرد مسئول محور عملياتي بود . از طريق بي سيم به ما اعلام نمود دشمن منطقه را به محاصره درآورده, وسيله مي فرستم نيروها را به عقب بكشيد. پيامي كه آقارضا به مسئول محور ارسال نمود، دقيقاً اين جملات بود, گفت: ما به عنوان رزمندگان اسلام كه دراين منطقه مستقر هستيم يك وجب عقب نشيني نخواهيم كرد. اگر دشمن بيايد بايد از روي جنازه هاي ما بگذرد ما به هيچ وجه اينجا را ترك نمي كنيم .دشمن هم تا پانصد متري ما جلو آمده بود اما موفق به تثبیت پیشروی اش نشد وبه مواضع قبلی اش برگشت.

محمد تقي قوجائي:
درسال 1361 سعادت نصيبمان شد درخدمت رزمندگاني همچون رضا وفايي شهيد گرانقدر جنگ تحميلي باشيم .او فرمانده گردان شهيد بهشتي از لشكر عاشورا بود .چه در پشت خط مقدم كه با صحبت هاي حسين گونه و باشجاعت و رشادت برادران رزمنده رابرای شركت درعمليات آماده مي كرد وچه در خط وعملیات که رشادتهای بی شماری را خلق می کرد.
در یکی از مراحل سخت, يك جمله فرمودند كه حالا گروهان شما مثل جنگ احد مسئوليت نگهداري تنگه اي را دارد كه اگر كوتاهي كنيد مسئوليت خطيري را متوجه خود مي نماييد. درعمليات بنده ايشان را ديدم كه پس يك جنگ سخت و طاقت فرسا كه دستور عقب نشيني داده بودند در پشت يك تخته سنگ نشسته و تا آخرين نفر گردان يكي يكي رزمندگان را تعقيب مي نمايند و خودش را درمعرض خطر توپ و خمپاره و رگبار مسلسل هاي دشمن قرارداده بود .بنده از نفرات آخر بودم كه برمي گشتم. از من پرسيد كه فلاني ديگر كسي نمانده است كه اگر هست برگرديم بياوريم.

سردار فاطمي:
دراواخراسفندماه 1363 برادر شهيد رضا وفائي كه در مسئوليت گزینش آموزش و پرورش تبريز مشغول خدمت بودند با توجه به نياز مبرم جبهه هاي حق عليه باطل و با دريافت خبر شهادت سردار رشيد اسلام مهدي باكري با جمع كردن تعدادي از برادران دانشجو و گرینشگر و فرهنگي از تبريز عازم لشكر عاشورا شدند. ايشان كه از خبر شهادت آقاي مهدي خيلي ناراحت بودند به واسطه آشنايي قبلي پس از ورود به لشكر گردان جديد ی به نام گردان حبيب ابن مظاهر تشكيل داده و خود فرماندهي گردان را برعهده گرفتند. دراين گردان به غير ازيكی از برادران سپاهي به نام داود احدي تمام 250 نفرعضو آن بسيجي بودند. شهيد وفايي با درك موقعيت حساس خط مقدم و نياز مناطق پدافندي لشكر عاشورا به نيروهاي رزمي سريعاً گردان حبيب ابن مظاهر را سازماندهي نموده وبلافاصله آموزشهاي لازم درگردان را شروع كردند. درمدت 25 روزي كه گردان درپادگان لشكر31 عاشورا ,دزفول مشغول آموزش و سازماندهي بود, شهيد وفايي هر روز درصبحگاه با سخنان شيرين و خالصانه خود همه ما را دعوت به ادامه راه آقاي مهدي و ساير سرداران رشيد اسلام مي كردند . حتي تصميم گرفته بودند پس از شهادت آقاي مهدي تا اتمام جنگ از جبهه برنگردد.
درجلسات خصوصي درحد مسئولين گردان و دسته كه با ايشان داشتيم هميشه ما را به شجاعت و جسارت درمقابل دشمنان اسلام و صداميان دعوت مي كرد ومي گفت: فرمانده بايد نترس وشجاع باشد و به فرمايش مولا علي جمجمه اش را به خدا بسپارد و پايش را محكم نگه دارد. به نيروهاي بسيجي علاقمند بود و برای آنها ارزش فراوانی قائل بود. روزي از طريق بلندگو مسئول تبليغات اسم يكي از فرماندهان گروهان را صدا زدند . شهيد وفائي با شنيدن اين خبر كه مسئول تبليغات با بلندگو فرمانده گروهان را صدا مي زنند ,بلافاصله مسئول تبليغات را صدا زده و ايشان مواخذه كردند كه شما نگاه نكنيد اين بسيجيان كه الآن فرمانده گروهان هستند بدون درجه هستند, اينها دريك سازمان نظامي هستند و در حد افسران ارشد سازمانهای نظامی دنیا. شما نبايد به فرماندهان بسيجي بي احترامي كنيد , از طريق پيك پيام خود را به فرماندهان برسانيد ...

شهيد وفائي كه خود دانشجوي دانشگاه تبريز بودند از شم سياسي بالايي برخوردار بودند به آموزش نظامي و عقيدتي خيلي اهميت مي دادند .مدت 25 روز كه در دزفول در مقرلشكر 31 بوديم تمام 25 روز درآموزش نظامي، اردوي شبانه و كلاسهاي عقيدتي و بدنسازي گذشت.
بالاخره برای پدافند از محورهاي لشكر عاشورا در جزيره مجنون در پد (5 و6) شهيد وفايي ازجزيره مجنون بازديد به عمل آوره و فرداي آنروز نيروها را برای استقرار به جزيره مجنون بردند.
مدت 20 روز بود كه نيروهاي گردان حبيب ابن مظاهر درجزيره مجنون در پد ( 5 و6) و كمين ها بود و شهيد وفايي هر روزه از نيروها كمين و پد بازديد می نمود و مراتب را به قرارگاه گزارش مي كرد. درتاريخ 15/2/64 جهت تماس تلفني با خانواده اش به دزفول يا اهواز رفته بودند درآنجا با مادرش تلفني صحبت مي كند. مادرش درتلفن به ايشان گفته بود رضا از خودت مواظبت کن, خوابهاي نگران كننده ديده ام. ايشان هم به شوخي گفته بود حتماً خيلي غذا خورديد به همين خاطربوده. درتاریخ 16/2/64 شهيد وفايي به همراه شهيد عسكر خلفي معاونش و حسين متذكر معاون گروهان سوم و 2 نفر سكاندارقايق جهت سركشي از كمين ها مراجعه نمودند .شهيد وفايي به بنده گفت: تعداد نيروها دركمين زياد است و حمل كمين ها به علت جابجايي از استتار خارج شده شما زود باشيد تعدادي از اين نيروها را به عقب ببريد. من سوار برقايق شده تعداد 8 نفر از نيروها را به عقب خشكي آوردم. شهيد وفايي به همراه ( شهيد خلفي، متذكر و دو نفر ديگر) با قايق خودشان سنگرهاي كمين ها جابجا مي كردند تا سنگرها ی كمين در پشت نيزارها قرار گيرند. متاسفانه ديده بانهاي عراقي از صداي قايق به علت نزديكي مسافت ما با عراقي ها كه سيصد متر فاصله داشتيم ,متوجه شده بودند و با خمپاره قايق شهيد وفايي و خلفي ... هدف قرار داده بودند كه قايق درجا غرق شده بود و مسافرين قايق شهيد رضا رضايي و شهيد عسكر خلفي و حسين متذكر و 2 نفر سكاندار درجا شهيد شده بودند. بنده كه در پد 6 بودم با شنيدن اين خبر بلافاصله به كمين آمدم ولي متاسفانه قايق در محل پيدا نكردم ولي محل اصابت خمپاره را بچه ها به من نشان دادند .روزبعد با روشن شدن هوا و صاف شدن آبها و باكمك گرفتن از ساير برادران, جنازه شهيد رضا وفايي فرمانده گردان را از آب خارج كرديم, خمپاره درست به بدن ايشان اصابت كرده بود و ما فقط توانستيم قسمتي از بدن و يك پاي او را پيدا كنيم و جهت تشييع جنازه به مراغه بفرستيم .يك پا ويك دست و حتي سرمبارك شهيد وفايي كاملاً درآب پراكنده شده بود .شهيد رضا وفايي فرمانده گردان و شهيد عسكر خلفي معاون گردان وشهيد حسين متذكر مسئول امور تربيتي مراغه و معاون گروهان سوم گردان حبيب هرسه دانشجوي دانشگاه تبريز بودند. خدا خواست هرسه اينها با هم به سوي او پرواز كنند.

در دى ماه 1359، وقتى از مراغه عازم سوسنگرد شديم، 36 نفر بوديم... و اكنون؛ سالهاست كه جنگ به پايان رسيده است، 36 نفر بوديم و بسيارى از آن 36 نفر نه تنها بر ما، كه حتى بر جنگ نيز سبقت جستند، پيشتر از آنكه جنگ به سر رسد، سر دادند و به سر منزل رسيدند...
به سوسنگرد رسيديم. سال اوّل جنگ بود، بيست و چهار سالگى تو. به سوسنگرد رسيديم و شانه به شانه كرخه سنگر گرفتيم. جنگى نابرابر بود. نيروهاى دشمن در پناه تانك‏هاى غول‏پيكر به پيش مى‏آمدند. هر دقيقه هزاران زخم سينه سوسنگرد را مى‏شكافت. نيروهاى دشمن همه چيز داشتند؛ تانك، تكاور، مهمات و ... ما چيزى نداشتيم، جز سلاح‏هاى سبك. نه! جز ايمان چيزى نداشتيم. سوسنگرد مقاومت مى‏كرد و دشمن پس از هر عقب‏نشينى، زخمى‏تر و وحشى‏تر از پيش به شهر هجوم مى‏آورد. بارى وحشى‏ترين هجوم خود را آغاز كرد. جنگيديم و جنگيديم. نيروهاى دشمن در پناه آتش توپخانه و تانك به پيش مى‏آمدند. دشمن هويزه و حميديه را پشت سر نهاده بود و اينك مى‏خواست گلوى سوسنگرد را بفشارد. دشمن پيش ما مى‏آمد و ما عقب نمى‏رفتيم. مى‏جنگيديم. شايد برخى از بچه‏ها از شدت خستگى ياراى سرپا ايستادن نداشتند، اما همچنان مى‏جنگيدند. دشمن پيش مى‏آمد و ديگر اميدى به زنده ماندن نبود. سنگينى تانك‏ها را بر سينه خود حس مى‏كرديم و ... فشار دشمن به حدى رسيد كه فرمانده سپاه سوسنگرد گفت: هر كس مى‏خواهد، عقب‏نشينى كند، شهر دارد سقوط مى‏كند...
36 نفر بوديم. انبوه نيروهاى دشمن به پيش مى‏آمدند. هر لحظه احتمال داشت، خط ما فرو ريزد: هر كس مى‏خواهد، عقب‏نشينى كند... به مشورت نشستيم: رضاقلى وفايى اقدم! مسوول ما تو هستى!...
- ما كه در اين منطقه هستيم، حاضر به عقب‏نشينى نيستيم. بگذار دشمن بيايد و از روى جنازه‏هاى ما بگذرد!...
چنين بود پاسخ تو به فرمانده سپاه سوسنگرد.
نمى‏دانم امام (ره) را چگونه شناخته بودى،که این گونه در امام (ره)، ذوب شده بودى زيرا ميان عاشق و معشوق، ميان پيرو و پيشوا هزاران راز است كه دست ادراك ما از دامان اين اسرار كوتاه است. همينقدر مى‏دانم كه نام فرزندانت را (مصطفى) و (احمد) نهاده بودى! در سال 1342 كه امام را از ميهن به تبعيد بردند، بيشتر از 7 سال نداشتى. همينقدر مى‏دانم كه با عشق امام زيستى، دنيا از فريب تو عاجز ماند، مسووليت‏ها تو را در پشت جبهه حصارى نكرد. زيرا مسووليت‏ها براى تو (مسووليت) بود نه مقام. عضو شوراى فرماندهى سپاه مراغه بودن در سال 1358، مسووليت واحد اطلاعات و عمليات را بر عهده داشتن، مسووليت گزينش آموزش و پرورش استان را بر عهده گرفتن، فرمانده گردان بودن و مسووليت‏هاى ديگر، تو را پابند دنيا نكرد. با همين مسووليت‏ها، بزرگترين مسووليت خود را جهاد مى‏دانستى. چه كسى مى‏داند در كردستان سال 1359 چه مى‏گذشت، آنگاه كه تو با جمعى از يارانت بوكان و مهاباد و شاهين‏دژ را در مى‏نورديدى. در همان زمان مى‏گفتى: بايد مرگ را دريافت و گرنه مرگ انسان را درمى‏يابد. زيرا به سفر پيوسته بودى: در اين سفر ( كه ان‏شاءاللَّه مسافرتى الى‏اللَّه است ) اگر شهيد شدم، دعا بكنيد در زمره شهداى اسلام قرار گيرم. بعد از شهادت من اميدوارم فرزندانم مصطفى و احمد، اين دو يادگارم همچون فرزندان حضرت اباعبداللَّه الحسين فدايى اسلام، متعبّد، متشرع، مؤمن به قرآن و از سربازان امام عصر و ياوران روح‏اللَّه باشند... بعد از من مبادا به عنوان خانواده شهيد وبال گردن دولت اسلامى باشيد كه شما را از اين امر سرسختانه برحذر مى‏دارم. شگفتا كه نه تنها دنيا را از خود راندى، بلكه حتى براى بعد از خود نيز نگران بودى. تو مسافر الى‏اللَّه بودى و رهسپار مسير جهاد. و در اين سفر، مسافر را نور غيبى و چراغ الهى هدايت مى‏كند. و خود اين را آشكارا ديده بودى، در عمليات مسلم‏بن عقيل، در فرماندهى گردان شهيد بهشتى:
در تاريكى شب به همراه تنى چند از برادران به محور عملياتى دشمن نفوذ كرديم تا مجروحين خود را بياوريم. در بازگشت مسير را گم كرديم و در داخل كانال بر سر دو راهى رسيديم. از كدامين راه بايد رفت؟ هيچكس نمى‏دانست. در آن لحظه‏هاى حيرت، ناگهان بارقه الهامى در قلبم درخشيد: از راه نخستين! نظر خود را به برادران گفتم اما اغلب بر آن بودند كه از راه دوّم بايد رفت. هنوز چند قدمى بيش حركت نكرده بوديم كه ديديم مسير كانال پوشيده از تار عنكبوت است... كفار براى يافتن پيغمبر به نزد غار رسيدند.
يكى از آنان گفت، پيغمبر بايد درون غار باشد. اما دهانه غار پوشيده از تارهاى عنكبوت بود... دوباره بازگشتيم و در راه اول مسير خود را ادامه داديم. طولى نكشيد كه به خط نيروهاى خودى ملحق شديم.
اما بزرگترين انديشه تو الحاق با شهيدان بود و شايد همين انديشه تو را به ميان آتش و خون كشيده بود، به يقين مى‏دانستى كه: »هر كس تحت هر عنوانى در پشت جبهه بماند و با هر توجيهى براى خود بهانه درست كند، فردا شرمنده همه شهدا و رزمندگان خواهد بود... هر چه هست در اينجا (جبهه) است و غير از اينجا چيزى نيست.
همه نيروهاى گُردانت بسيجى بودند، گردان حبيب‏بن مظاهر را مى‏گويم. حبيب وقتى به كربلا رسيد، محاسنش به سپيدى برف بود، اما اكثر بچه‏هاى گردان حبيب موى بر چهره نداشتند. هنوز هم وقتى سخن از حرمت نهادن به بسيجى در ميان مى‏آيد، تو را مثال مى‏زنند: مسؤول تبليغات گردان، فرمانده بسيجى يكى از گروهان‏ها را از طريق بلندگو صدا زده بود.
- فرمانده گروهان... به چادر تبليغات...
خطوط چهره مهربانت درهم شد: اين بى‏حرمتى است! شايد در نظر ديگران موضوع مهمى نبود، اما براى تو آرى. مسؤول تبليغات را پيش خود فرا خواندى و بر او نهيب زدى: بى‏احترامى نكنيد، بايد پيام خود را از طريق پيك ارسال مى‏كردى... اين فرماندهان ساده و بى‏ادعاى بسيجى اگر در سازمان‏هاى معمول نظامى باشند، مسووليت‏هاى مهم فرماندهى به آنان سپرده مى‏شود...
تو در قلب يك يك بسيجيان گُردانت جاى داشتى. دقت تو در كوچكترين مسائل اخلاقى ما را به شگفت وا مى‏داشت. تو فرماندهى بودى كه نيروهايت صداى تو را از قلب خود مى‏شنيدند!

تشكيل گردان حبيب خود حكايتى داشت شنيدنى:
وقتى آقا مهدى باكرى شهيد شد خيلى از بچه‏هاى لشكر تصميم گرفتند كه ديگر از جبهه باز نگردند. شهادت آقا مهدى شور شگفتى از شهادت طلبى و ايثار در ميان رزمنده‏ها برانگيخت، همه از اينكه بعد از شهادت سردار عاشورائيان هنوز زنده مانده‏اند، احساس شرمسارى مى‏كردند. همه مى‏دانند كه وقتى آقا مهدى شهيد شد، تو در مسووليت گزينش آموزش و پرورش استان در تلاش و تكاپو بودى، وقتى خبر شهادت آقا مهدى را شنيدى، يارانت را فراهم آوردى. همين ياران، اولين نيروهاى گردان دلاورى بودند كه (حبيب بن مظاهر) نام گرفت. ابتدا نيروها را به ميدان آموزش بردى. هر روز پيشتر از صبح، گردان حبيب بيدار مى‏شد و لحظه‏هاى پرتلاش آموزش را شروع مى‏كرد. آموزش‏هاى گردان تنها در مسائل نظامى خلاصه نمى‏شد، زيرا مى‏دانستى كه تا ايمان در باطن نيرو موج نزند، پيروزى و پيشرفت حقيقى به كف نمى‏آيد. هنوز فرماندهان گروهان‏ها و دسته‏هاى گردان صداى تو را به ياد دارند: (فرمانده بايد چنان باشد كه مولا على مى‏گويد، جمجمه‏اش را به خدا بسپارد و اگر كوه‏ها بلرزند، از جا نجنبد...) بدينگونه پرچم گردان حبيب در لشكر به اهتزاز درآمد.
اينك گردان حبيب براى سفر به مجنون‏ترين جزيره دنيا مهيا مى‏شد و تو پيشتاز قافله حبيبان بودى و رهسپار سر منزل حبيب، حبيب‏بنِ مظاهر... مدتى است كه براى خونخواهى شهداى كربلا، در اين سرزمين رحل اقامت افكنده‏ايم و يزيديان زمان را به مصاف مى‏خوانيم... اگر فرزندانم مصطفى و احمد زياد سؤال كردند كه كجا هستم، حقيقت را برايشان بگو و از حالا در گوششان بخوان كه جبهه كجاست و براى چه هدفى آمده‏ام...

هوا كه روشن مى‏شود، دنبال جنازه مى‏گرديم، دنبال قايق. از ديروز دنبال قايقى مى‏گرديم كه گم شده است. مى‏دانم، مى‏دانم كه قايق‏نشينان شهيد شده‏اند، پس جنازه‏هاشان چه شده است؟ آدم دلش مى‏خواهد، لب وا كند و با تمام قدرت فرياد بزند: آهاى جزيزه، جزيره... جزيره مجنون! فرمانده گردان حبيب را نديده‏اى؟!
دلم آتش گرفته است. بيست روز است كه در اين جزيره مجنون جا خوش كرده‏ايم چه اسم با مسمايى! مجنون! خوب، ما هم مجنونيم. آخر اگر مجنون نبوديم، در جزيره مجنون چه كار مى‏كرديم. براى پدافند آمده‏ايم. (رضا) هر روز از نيروهاى كمين و (پد) ها بازديد مى‏كند. هر روز وضعيت را بررسى مى‏كند و هر روز گزارش مى‏دهد. اما ديگر نيست. ديگر نمى‏دانيم رضا كجاست. دلم مى‏خواهد داد بزنم: (فرمانده كه نيروهايش را سرِ خود رها نمى‏كند. فرمانده كه مى‏خواهد برود، لااقل يك كلام از نيروهايش خداحافظى مى‏كند...) دلم آتش گرفته است. به دنبال قايق مى‏گرديم. مى‏دانم، مى‏دانم كه قايق‏نشينان شهيد شده‏اند، اما جنازه‏هاشان كجاست!
همين پريروز بود، پريروز درست 15 ارديبهشت 1364، كه راهى اهواز شد. وقتى باز آمد، چهره‏اش شكفته‏تر شده بود.
- مادرم مى‏گفت: رضا! مواظب خودت باش، خواب‏هاى نگران كننده‏اى برايت ديده‏ام.
مى‏خنديد. مى‏گفت، من هم گفتم: شايد شام خيلى چرب و نرم بوده است!...
دلم داغدار است. آن خنده‏ها و تبسم‏هاى نازكتر از گل، پرپر شده است. ديروز بود كه آمد پيشم، با عسگر خلقى و حسين متذكر و دو نفر سكاندار. از بازديد كمين‏ها آمده بود. گفت: تعداد نيروها در كمين‏ها زياد است و محل كمين‏ها به علت جابجايى زياد از استتار خارج شده است. تعدادى از اين نيروها را ببريد عقب. هشت نفر از بچه‏هاى كمين را در قايق جا دادم. رضا با حسين متذكر و عسگر خلقى كمين‏ها را جابجا مى‏كردند. فاصله ما با ديده‏بان عراقى حدود سيصد متر بود و استتار كمين‏ها دقت مى‏طلبيد. قايق و بچه‏ها را كه به عقب مى‏آوردم، خبر مى‏رسد... به سرعت باد خود را از( پد 6) به محل مى‏رسانم. مى‏گويند گلوله خمپاره درست به سينه قايق فرود آمد. هر چه مى‏گرديم قايق را پيدا نمى‏كنيم. شب با هزار اندوه مى‏گذرد. هوا كه روشن مى‏شود، جستجوى خود را آغاز مى‏كنيم: اى كاش مى‏توانستم داد بزنم: آهاى جزيره... جزيره... جزيره مجنون! فرمانده گردان حبيب را نديده‏اى! صدايم درنمى‏آيد. بغض در گلو نشسته است.
بچه‏ها به كمك مى‏آيند. جنازه‏ها را مى‏يابيم. پيكر فرمانده گردان حبيب پاره پاره شده است... صداى انفجار گلوله‏هاى خمپاره به گوش مى‏رسد. جزيره چشمانم در آب غرق شده است.

 
 
جمعه 26 آذر 1389  2:23 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها