رئیس ستاد تیپ دوم لشکر مکانیزه31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا ابا عبد الله
ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان المرصوص
سپاس خدای را بر ما منّت نهاد و ما را به اسلام متنعم ساخت و سپاس بر پیامبر بزرگ اسلام محمّد(ص)این اسوه بشریت و مبشر حرّیّت را که به ما انسان بودن را آموخت و سپاس بر ائمة طهارت و سلالة پاکش، حضرت امام خمینی و با سلام به روان پاک شهیدان اسلام که با نثار خون و هدیة جان خود، سرودی بر قامت کلمة حق سرودند و پیام آور فجر آزادی و حرّیت گشتند و با سلام و درود بر رزمندگان، کفر ستیز اسلام.
خدایا مرا به نور عزّت هر چه زیباترت برسان تا تو را عارف باشم ، بار خدایا ،تو را وسیلة شفاعت اولیائت قرار می دهم و اولیائت را وسیلة پذیرش، شفاعتشان قرار می دهم، که به ما رحم کن و با معرفت و محبّت بر ما منّت بگذار و ما را از ظلمات به نور، رهبری فرما.
بار خدایا، خودت را به ما بشناسان .چون اگر تو را بشناسیم، دوستت می داریم و چون ترا دوست داشتم، محّبت تو آتش به خرمن هر چه باطل به جهل است می کشد. بار خدایا از رسوائی این و زشتی این امیال، شکایت به نزد تو آورده و به در خانة فضل و کرمت پناهنده ام.
خدایا! بار گناهانم، بر سنگینی دلم افزوده است چه کنم؟ حالا جز تو کسی را ندارم،ای خدا! خیلی مشتاق دیدارت هستم.خدایا دلم برای دیدارت خیلی تنگ شده است.
«و هبنی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک».
«گیرم عذابت را تحمّل کنم فراغت را چگونه تحمّل کنم ای خدا».
خدایا تو را شکر می کنم که بعد از 1400 سال ،ما را از پرچم داران اسلام قرار دادی که بتوانیم دینت را یاری کنیم و توفیقمان بده که در این راه ثابت قدم بوده و از منجلاب این جهان فانی در امان باشیم ،برادران و امّت حزب الله! هیچ وقت استغفار و دعاها را از یاد نبرید که مهمترین درمانها برای تسکین دردهاست و همیشه به یاد خدا باشید،در راه او قدم بردارید و از جهاد کوتاهی نکنید همانطور که خداوند وعده داده است:
«و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا».
«کسانیکه در راه ما جهاد می کنند بطور مسلّم آنانرا به راه های خودمان هدایت خواهیم کرد».
که هرگز نگذارید دشمنان بین شما تفرقه بیندازند و شما را از روحانیّت متعهد جدا کنند.هیچوقت از یاری کردن به امام امّت، بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران کوتاهی نکنید.(که اگر امام امّت نبود ما نبودیم یعنی دیگر از اسلام خبری نبود)و اگر این چنین باشد روز شکست ابر قدرتها نزدیک است.
و باز یک خواهش دیگر از شما امّت حزب الله دارم،این مراسم های عزاداری را زنده نگه دارید. چه در جبهه ها و چه در شهرهای خودتان،چون ما هر چه داریم از حسین(ع)داریم و ای عاشقان صدیق ابا عبد الله(ع)هرگز کسی از این در نا امید برنگشته و بدی از این در ندیده است.
راه سعادت بخش حسین(ع)را ادامه دهید و زینب وار زندگی کنید. تمام شهیدان ما از راه پرورش یافته اند. من هم از خدا می خواهم که لیاقت شهادت در راه خودش را ، بزودی عطا فرماید که، دیگر از فراق دوستان و شهیدانمان ،صبرم تمام شده ولی از سوی دیگر باید بمانیم، تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند.
هم باید شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشویم. عجب دردی! چه می شد بار خدایا امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم، تا دوباره شهید شویم.ولی این را می دانم برای عزاداریهای آقا ابا عبدالله و گریه وزاریها برای مظلومیّت حسین(ع)دلم تنگ خواهد شد.
از تمام دوستان و آشنایان و برادران عزیزم که بر گردن من حق دارند و از من هر چه بدی و بد رفتاری و خطایی سرزده باشد حلالم کنید و از خدا بخواهید که از تقصیرات این بندة عاصی بگذرد.
و اما شما ای پدر و مادر گرامی، واقعاً من برای شما آنچنان فرزند خوب و شایسته ای نبودم ولی شما ها در مقابل،هر چه داشتید برای پرورش فکری و جسمی ما بکار گماشتید و این به کوشش و سعی و تلاش شماست که، اکنون من و بقیه جوانان امثال من به این موقعیت رسیدیم. امیدوارم حلالم کنید چون اگر پدر و مادر از فرزند راضی باشد روحش آسوده خاطر می شود و خدا نیز می بخشدش.
در فراغم زیاد ناراحت نباشید و می دانم که بیشتر از اینها صبور هستید از قول من از خواهرانم و برادرانم ،حلالیّت بطلبید و همیشه امیدوارم در مقابل تمام مشکلات زندگی و مشکلات مملکتی و اسلام و قرآن که دشمنان زبون چشم دیدن اینها را ندارند صبور و شکیبا باشید و در تمام احوالات، امام امّت و یاوران او را تنها نگذارید و پشتیبان ولایت فقیه باشید و همیشه در صحنة جنگ در مقابله با منافقان داخلی بایستید.
و دیگر خدایا از اینکه گناهانم زیاد است و همیشه در غیبت و افتراء و حسودی به دیگران و غرق در گناهان بوده ام ، شرمنده ام و نمی توانم در روز قیامت به روی اولیائت و شهیدانت نگاه کنم پس(حلالم کن)ای خدا.
مرا در وادی رحمت در جوار شهیدان و گلزار شهداء دفنم کنید و اگر مفقود شدم چه بهتر که در روز محشر با فاطمة زهرا(س)محشور خواهم شد بنا به روایتهایی که شنیدم.
در آخر از برادران پایگاه مقاومت، مخصوصاً پایگاه شهید عبدالهی می خواهم که جبهه ها را یاری کنید و همیشه در راه اسلام استوار باشید چون مردان خدا،همیشه در جبهه ها دین خدا را یاری کنند.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. احد مقیمی
خاطرات
برگرفته از کتاب مسافر ملکوت از انتشارات کنگره سرداران,امیران وشهدای آذربایجان شرقی
آنقدر خودمانى شدهايم كه مىتوانم به راحتى تمام حرفهاى خود را برايش بگويم. هميشه از شهادت مىگويد. هميشه از خدا طلب شهادت مىكند، مىخواهم بگويم: احد جان! ديگر بس است!..
آخر بزرگوار! مىگويى خدايا ما كى شهيد مىشويم!.. مىگويى... و احد مىبيند كه انگار سخنم رنگ اعتراض دارد. رازى را برايم فاش مىكند كه يقين مىكنم احد ماندنى نيست.
- امسال كه خدمت آقا امام رضا بوديم، روز 28 صفر، از آقا دستبردار نبودم الحاح و التماس مىكردم، يكى اينكه از آقا مىخواستم به واسطه حضرت زهرا به مادرمان كه ناراحتى قلبى دارد و اگر حادثهاى پيش بيايد، احتمال دارد سكته بكند، صبر عنايت فرمايد. و دوم اينكه در اين عمليات شهيد بشوم. آقا فرمود كه بعد از شهادت تو، مادرت با افتخار به صحنه مىآيد... از حضرت رضا شهادت را هم گرفتهام...
حالا مىدانم كه چرا احد اين همه بىتابى مىكند. اين همه بىتابى از انتظار است. انتظار و بىتابى هميشه قرين هماند. و چه انتظارى اشتياق انگيزتر از انتظارت شهادت...
كربلاى پنج شروع شده است. احد با موتور مىآيد.
- بپر بالا برويم!
مىخواهم سوار موتور شوم كه غمگين وار مىگويد: مىدانى!.. ديگر حبيب را هم نمىبينى!
- كدام حبيب؟
- حبيب هاتف.
انگار آتش سراپايم را در خود مىگيرد. اما نمىخواهم ضعف نشان دهم، بالاخره جنگ و شهادت باهم است ، مىگويم: خوب! حبيب آرزويش همين بود.
- حبيبها رفتند و شهيد شدند و ... ما مانديم.
اين را احد مىگويد و موتور انگار بال درآورده است.
و من مىدانم كه احد براى شهادت آماده است. و چرا احد براى شهادت آماده نباشد كه از كودكى در محافل و مجالس شهادت، بزرگ شده است. وقتى شور و اشتياق احد را براى عزاى آقا سيدالشهداء در نظر مىآورم و گريههاى صميمانه و سينهزدنهاى عاشقانهاش را مىفهمم كه احد چقدر براى رسيدن به آقا سيدالشهداء بىتاب و بيقرار است.
چه سبك مىرود اين موتور. انگار بال درآورده است. هواپيماهاى دشمن مدام پيدايشان مىشود. بمباران مداوم. و من ياد والفجر 8 مىافتم. روزى كه عراقىها خيلى براى بازپسگيرى فاو تقلا كردند. پاتكشان با شكست روبرو شد و بچهها از جنازههاى عراقىها خاكريز درست كردند. خبر رسيد كه عراق مىخواهد حمله شيميايى بكند و احد اين را به من گفت.
به بچهها خبر بده كه ماسكهايشان را بزنند...
سريع مىرويم و بچهها را خبر مىكنم. ماسك خودم را هم مىزنم و بندهايش را محكم مىكنم. يكى از بچههاى بسيجى را كنار اروند مىبينم، ماسك ندارد. احد بىتأمل ماسك خودش را به او مىدهد. مىدانم كه ديگر ماسكى در كار نيست. من هم مىخواهم ماسك خودم را به احد بدهم. نمىپذيرد. اصرار مىكنم اما قبول نمىكند. لاجرم چفيه خودم را به او مىدهم...
- من از امام رضا قول شهادت گرفتهام.
اين حرف احد است و من نمىدانم كه چه رازى و رمزى بين او و آقا امام رضاست. مىگويم خدا به شما عمر طولانى بدهد. هنوز بايد شما نيروهايى تربيت كنيد.
- من در اين عمليات شهيد مىشوم!
سكوت مىكنم و او مىگويد: عمليات كربلاى پنج كه شروع شد صحنهاى را ديدم كه عراقىها به بچهها تير خلاص مىزدند. نفر اول را كه تير خلاص مىزدند، نفر دوم شاهد بود... شهادت خيلى آسان است. ما كار را براى خودمان مشكل كردهايم. يك لحظه خودت را در اختيار خدا بگذار!.. بگو من مىروم جلو، تكليف اين است و با هيچ چيز كارى ندارم. در اين حال تير و تركش چيزى نيست. اگر با اخلاص دست از دنيا بشويى، كار تمام است...
به مقر تيپ كه مىرسيم، احد به من مىگويد تمام وسايلها را جمع كن و برو، موقعيت اجاقلو. وسايل را جمع مىكنم و منتظر احد آقا مىمانم كه مسؤول ستاد تيپ است.
- شما حركت كنيد ما هم بعداً مىآييم!
و من نمىخواهم تنها برگردم. گويى مىدانم كه احد به خط خواهد زد و مىخواهم همراهش باشم. مىگويم: من بدون شما از منطقه برنمىگردم در اين ميان فرمانده تيپ مىآيد.
- احد آقا كه مىگويد شما برويد، خوب شما هم جلو بيافتيد!..
اين را فرمانده تيپ مىگويد و من خواه و ناخواه سوار تويوتا مىشوم.
به موقعيت اجاقلو كه مىرسم پيام احد را دريافت مىكنم: برو تبريز، و ضمناً مرا هم حلال كن و منتظر من باش.
چقدر انتظار كشيده است احد. با شهادت هر يك از بچهها و دوستان بىقرارتر مىشد، تمام وجودش لبريز از انتظار است. چقدر غبطه مىخورد به شهيدان. انگار دوست دارد به جاى همه شهدا،
زخم بخورد و شهيد شود. و اين شگفت نيست كه احد از همان كودكى حسين، حسين گفته است. او وقتى به دنيا آمده بود كه امام انقلاب خود را شروع كرد؛ سال 1342. و او تمام لحظههايش را براى انقلاب سپرى مىكرد، براى جنگ، و به عشق و ياد امام مىزيست: اگر امامِ امت نبود، ما نبوديم، يعنى ديگر از اسلام خبرى نبود. هيچ وقت از يارى كردن به امام كوتاهى نكنيد و اگر اينچنين باشد، روز شكست ابرقدرتها نزديك است.
مىدانم كه عشق احد به امام، عشق و محبتى ديگر است. احد، اسلام را با امام شناخته است و مىدانم كه احد با انقلاب به معرفت رسيده است: خدايا! مرا به زيباترين نور عزت خود برسان تا تو را عارف باشم و از جز تو روگردان شوم. بارالها! تو را وسيله شفاعت اوليائت قرار مىدهيم و اوليائت را وسيله پذيرش شفاعتشان كه به ما رحم كن و با معرفت و منّت بر ما منّت بگذار و ما را از ظلمات به نور رهبرى فرما. بارالها! خودت را به ما بشناسان. چون اگر تو را بشناسيم، دوستت مىداريم و چون تو را دوست داشتيم، محبت تو آتش به خرمن جهل و باطل خواهد زد. اى خدا! خيلى مشتاق ديدارت هستم. خدا!.. دلم براى ديدارت خيلى تنگ شده است.
هر كس كربلايى دارد و احد دنبال كربلاى خودش است. از همان زمان كه به سپاه و جبهه پيوسته است. از سال 60، عاشوراى خود را انتظار مىكشد و رسيدن به عاشورا امتحانها مىطلبد: مسلمبن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر يك، والفجر چهار، والفجر هشت، رمضان، خيبر، بدر... و احد از اين ميدانها سرفراز و روسفيد بيرون آمده است. در خيبر مسوول گردان مخابرات لشكر بود، در بدر بىسيمچى مخصوص آقا مهدى بود، در كربلاى چهار مسوول ستاد تيپ بود و اكنون كربلاى پنج را طى مىكند. و چقدر از آقا مهدى مىگويد، گويى روحش با آقا مهدى رهسپار بهشت شده است. و چه علاقهاى داشت آقا مهدى به احد.
از بُنه رزمى مهمات را بارگيرى كن و سريع به خط برسان!
اين دستورى بود كه آقا مهدى در خيبر به احد داد. دشمن سنگينترين پاتك خود را ترتيب داده بود، از طرفى بچهها در خط مقدم با كمبود مهمات روبرو بودند. مرتب از خط مقدم درخواست مهمات مىشد اما به هر دليلى، مهمات به خط نمىرسيد. آقا مهدى كه از ماوقع مطلع شد، سريع دستور داد احد آقا را پيدا كنند. احد آقا در خط پشتيبانى كارهاى مخابرات را هماهنگى مىكرد. آقا مهدى خودش صحبت كرد.
از بنه رزمى مهمات را بارگيرى كن و سريع به خط برسان و در هر موقعيتى مرا در جريان بگذار!..
ساعتى بيش نگذشته بود كه احد آقا از طريق بىسيم با فرمانده لشكر تماس گرفت.
مأموريت را انجام دادم و برمىگردم!
در آن لحظهها كه از زمين و زمان آتش و آهن مىباريد، احد مأموريت صعب خود را انجام داده بود. در اين حال، نيروهاى لشكر نجف خبر دادند كه يك خودرو لشكر عاشورا صدمه ديده است. با اجازه آقا مهدى عازم خط شديم و پيكر نيمهجان احد آقا را از زير خودرو بيرون كشيديم.
برو تبريز، و ضمناً مرا حلال كن و منتظر من باش.
ين پيام احد آقاست. زمزمهاى از درون خود مىشنوم كه احد شهيد خواهد شد اما نمىخواهم باور كنم. احد در مقابل ديدگانم مجسم مىشود با همان سيماى مظلوم و پيراهن مشكى كه به علامت عزاى آقا سيدالشهداء بر تن مىكرد، با همان صداى غمگين و دردآلود كه در عزاى آقاى خود مىخواند:
حسينين اولماسا هر دلده حبّى، نور اولماز
حسينين عشقى اولان دلده اؤزگه شور اولماز
آخرين گروهان غواصى در نقطه رهايى عازم خط دشمن است. تا امروز فرمانده لشكر اجازه نداده است احد به غواصها بپيوندند. احد التماس و اصرار مىكند كه با اين گروهان حركت كند. احد از نيروهاى پخته و نمونه لشكر است، در قوت مديريت او همين بس كه در بيست و دو سالگى مسؤوليت ستاد يك تيپ را به او سپردهاند. فرمانده لشكر با عزيمت او به خط موافقت نمىكند، اما اصرار و خواهشهاى مكرر احد كارگر مىافتد. احد با چهرهاى خندانتر از خورشيد لباس غواصى را بر تن مىكند و با من كه بىسيمچى فرمانده لشكرم و مجبور به ماندن، خداحافظى مىكند.
مىخندد و مىخندد. شنيده بودم كه شوخطبع است، اما گويى انتظار اين شوخطبعى را از من نداشت.
تازه به تيپ ما آمده است، به عنوان مسؤول ستاد تيپ. قرار است در منطقه( شيخ صله منطقه بمو ) سرپل ذهاب عملياتى انجام شود، من دارم مواردى را براى پيگيرى مىگويم و مسؤول ستاد تيپ يادداشت مىكند. همينطور كه موارد را مىگويم، آدرس را به او مىدهم: باختران...
نگاهش مىكنم، جدّى است. آدرس را کامل مىگويم و با همان لحن ادامه مىدهم: مىروى آنجا به آن مغازه و يخمك مىخرى و مىخورى، بعد مزه و طعم آن را براى من مىگويى تا هنگام مواجهه با نكير و منكر اگر از من سؤال كردند، بتوانم پاسخشان را بدهم.
يك مرتبه مىزند زير خنده و مىخندد.
و اكنون مسؤول ستاد تيپ يعنى احد آقا به همراه آقا مصطفى پيشقدم آمدهاند. عمليات كربلاى پنج ادامه دارد. قرار است بخشى از نخلستانهاى نزديك جزيره بوارين آزاد شود، گردان امام حسين را هم بدين منظور به تيپ ما مأمور كردهاند. درگيرى از ديشب آغاز شده است و هنوز هم ادامه دارد. نبرد به شدت ادامه مىيابد و دشمن با آتش توپخانه و خمپاره ،منطقه را قدم به قدم مىكوبد. در حالى كه با بىسيم صحبت مىكنم، مىبينم كه احد آقا و آقا مصطفى قصد رفتن به جلو دارند. با اشاره پاسخ مثبت مىدهم. هر دو سوار بلم مىشوند و آرام در آب پيش مىروند و از نگاهم دور مىشوند. دقايقى نگذشته است كه خبر شهادت هر دو را مىآورند.
از مخابرات لشكر زنگ مىزنند كه احد آقا شهيد شده ، همراه با آقا مصطفى پيشقدم. روز بيست و پنجم دى ماه 1365، خمپارهاى در كنارشان منفجر مىشود و هر دو شهيد مىشوند.
باور نمىكنم. مىگويم: دو روز قبل احد آقا مرا راهى تبريز كرد. احد آقا شهيد شده است!.. زانوانم سست مىشود گويى تمام كوههاى عالم بر شانه من نشسته است. برادرِ احد آقا هم زخمى شده است. زخمى شدن او را به مادرش خبر مىدهند. مىگويد: مىدانم احد شهيد شده است!.. همه بچههاى بسيجى براى احد گريه مىكنند. همه اهل محل گريه مىكنند. پيكر بىسر احد را آوردهاند. همه اشك مىريزند. و مادر احد نُقل مىپاشد و زينبوار دعا مىكند. خدايا! اين قربانى را از ما قبول كن! اين شهيدِ حسين است، پيكر احد را با پنجاه و شش نفر از شهداى كربلاى پنج تشييع مىكنند.