0

فرماندهان شهید > استان آذربایجان شرقی > مقیمی ,احد

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فرماندهان شهید > استان آذربایجان شرقی > مقیمی ,احد

رئیس ستاد تیپ دوم لشکر مکانیزه31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا ابا عبد الله
ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان المرصوص
سپاس خدای را بر ما منّت نهاد و ما را به اسلام متنعم ساخت و سپاس بر پیامبر بزرگ اسلام محمّد(ص)این اسوه بشریت و مبشر حرّیّت را که به ما انسان بودن را آموخت و سپاس بر ائمة طهارت و سلالة پاکش، حضرت امام خمینی و با سلام به روان پاک شهیدان اسلام که با نثار خون و هدیة جان خود، سرودی بر قامت کلمة حق سرودند و پیام آور فجر آزادی و حرّیت گشتند و با سلام و درود بر رزمندگان، کفر ستیز اسلام.
خدایا مرا به نور عزّت هر چه زیباترت برسان تا تو را عارف باشم ، بار خدایا ،تو را وسیلة شفاعت اولیائت قرار می دهم و اولیائت را وسیلة پذیرش، شفاعتشان قرار می دهم، که به ما رحم کن و با معرفت و محبّت بر ما منّت بگذار و ما را از ظلمات به نور، رهبری فرما.
بار خدایا، خودت را به ما بشناسان .چون اگر تو را بشناسیم، دوستت می داریم و چون ترا دوست داشتم، محّبت تو آتش به خرمن هر چه باطل به جهل است می کشد. بار خدایا از رسوائی این و زشتی این امیال، شکایت به نزد تو آورده و به در خانة فضل و کرمت پناهنده ام.
خدایا! بار گناهانم، بر سنگینی دلم افزوده است چه کنم؟ حالا جز تو کسی را ندارم،ای خدا‍‍‍! خیلی مشتاق دیدارت هستم.خدایا دلم برای دیدارت خیلی تنگ شده است.
«و هبنی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقک».
«گیرم عذابت را تحمّل کنم فراغت را چگونه تحمّل کنم ای خدا».
خدایا تو را شکر می کنم که بعد از 1400 سال ،ما را از پرچم داران اسلام قرار دادی که بتوانیم دینت را یاری کنیم و توفیقمان بده که در این راه ثابت قدم بوده و از منجلاب این جهان فانی در امان باشیم ،برادران و امّت حزب الله! هیچ وقت استغفار و دعاها را از یاد نبرید که مهمترین درمانها برای تسکین دردهاست و همیشه به یاد خدا باشید،در راه او قدم بردارید و از جهاد کوتاهی نکنید همانطور که خداوند وعده داده است:
«و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا».
«کسانیکه در راه ما جهاد می کنند بطور مسلّم آنانرا به راه های خودمان هدایت خواهیم کرد».
که هرگز نگذارید دشمنان بین شما تفرقه بیندازند و شما را از روحانیّت متعهد جدا کنند.هیچوقت از یاری کردن به امام امّت، بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران کوتاهی نکنید.(که اگر امام امّت نبود ما نبودیم یعنی دیگر از اسلام خبری نبود)و اگر این چنین باشد روز شکست ابر قدرتها نزدیک است.
و باز یک خواهش دیگر از شما امّت حزب الله دارم،این مراسم های عزاداری را زنده نگه دارید. چه در جبهه ها و چه در شهرهای خودتان،چون ما هر چه داریم از حسین(ع)داریم و ای عاشقان صدیق ابا عبد الله(ع)هرگز کسی از این در نا امید برنگشته و بدی از این در ندیده است.
راه سعادت بخش حسین(ع)را ادامه دهید و زینب وار زندگی کنید. تمام شهیدان ما از راه پرورش یافته اند. من هم از خدا می خواهم که لیاقت شهادت در راه خودش را ، بزودی عطا فرماید که، دیگر از فراق دوستان و شهیدانمان ،صبرم تمام شده ولی از سوی دیگر باید بمانیم، تا شهید آینده شویم و از دیگر سو باید شهید شویم تا آینده بماند.
هم باید شهید شویم تا فردا بماند و هم باید بمانیم تا فردا شهید نشویم. عجب دردی! چه می شد بار خدایا امروز شهید می شدیم و فردا زنده می شدیم، تا دوباره شهید شویم.ولی این را می دانم برای عزاداریهای آقا ابا عبدالله و گریه وزاریها برای مظلومیّت حسین(ع)دلم تنگ خواهد شد.
از تمام دوستان و آشنایان و برادران عزیزم که بر گردن من حق دارند و از من هر چه بدی و بد رفتاری و خطایی سرزده باشد حلالم کنید و از خدا بخواهید که از تقصیرات این بندة عاصی بگذرد.
و اما شما ای پدر و مادر گرامی، واقعاً من برای شما آنچنان فرزند خوب و شایسته ای نبودم ولی شما ها در مقابل،هر چه داشتید برای پرورش فکری و جسمی ما بکار گماشتید و این به کوشش و سعی و تلاش شماست که، اکنون من و بقیه جوانان امثال من به این موقعیت رسیدیم. امیدوارم حلالم کنید چون اگر پدر و مادر از فرزند راضی باشد روحش آسوده خاطر می شود و خدا نیز می بخشدش.
در فراغم زیاد ناراحت نباشید و می دانم که بیشتر از اینها صبور هستید از قول من از خواهرانم و برادرانم ،حلالیّت بطلبید و همیشه امیدوارم در مقابل تمام مشکلات زندگی و مشکلات مملکتی و اسلام و قرآن که دشمنان زبون چشم دیدن اینها را ندارند صبور و شکیبا باشید و در تمام احوالات، امام امّت و یاوران او را تنها نگذارید و پشتیبان ولایت فقیه باشید و همیشه در صحنة جنگ در مقابله با منافقان داخلی بایستید.
و دیگر خدایا از اینکه گناهانم زیاد است و همیشه در غیبت و افتراء و حسودی به دیگران و غرق در گناهان بوده ام ، شرمنده ام و نمی توانم در روز قیامت به روی اولیائت و شهیدانت نگاه کنم پس(حلالم کن)ای خدا.
مرا در وادی رحمت در جوار شهیدان و گلزار شهداء دفنم کنید و اگر مفقود شدم چه بهتر که در روز محشر با فاطمة زهرا(س)محشور خواهم شد بنا به روایتهایی که شنیدم.
در آخر از برادران پایگاه مقاومت، مخصوصاً پایگاه شهید عبدالهی می خواهم که جبهه ها را یاری کنید و همیشه در راه اسلام استوار باشید چون مردان خدا،همیشه در جبهه ها دین خدا را یاری کنند.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. احد مقیمی




خاطرات
برگرفته از کتاب مسافر ملکوت از انتشارات کنگره سرداران,امیران وشهدای آذربایجان شرقی

آنقدر خودمانى شده‏ايم كه مى‏توانم به راحتى تمام حرف‏هاى خود را برايش بگويم. هميشه از شهادت مى‏گويد. هميشه از خدا طلب شهادت مى‏كند، مى‏خواهم بگويم: احد جان! ديگر بس است!..
آخر بزرگوار! مى‏گويى خدايا ما كى شهيد مى‏شويم!.. مى‏گويى... و احد مى‏بيند كه انگار سخنم رنگ اعتراض دارد. رازى را برايم فاش مى‏كند كه يقين مى‏كنم احد ماندنى نيست.
- امسال كه خدمت آقا امام رضا بوديم، روز 28 صفر، از آقا دست‏بردار نبودم الحاح و التماس مى‏كردم، يكى اينكه از آقا مى‏خواستم به واسطه حضرت زهرا به مادرمان كه ناراحتى قلبى دارد و اگر حادثه‏اى پيش بيايد، احتمال دارد سكته بكند، صبر عنايت فرمايد. و دوم اينكه در اين عمليات شهيد بشوم. آقا فرمود كه بعد از شهادت تو، مادرت با افتخار به صحنه مى‏آيد... از حضرت رضا شهادت را هم گرفته‏ام...
حالا مى‏دانم كه چرا احد اين همه بى‏تابى مى‏كند. اين همه بى‏تابى از انتظار است. انتظار و بى‏تابى هميشه قرين هم‏اند. و چه انتظارى اشتياق انگيزتر از انتظارت شهادت...
كربلاى پنج شروع شده است. احد با موتور مى‏آيد.
- بپر بالا برويم!
مى‏خواهم سوار موتور شوم كه غمگين وار مى‏گويد: مى‏دانى!.. ديگر حبيب را هم نمى‏بينى!
- كدام حبيب؟
- حبيب هاتف.
انگار آتش سراپايم را در خود مى‏گيرد. اما نمى‏خواهم ضعف نشان دهم، بالاخره جنگ و شهادت باهم است ، مى‏گويم: خوب! حبيب آرزويش همين بود.

- حبيب‏ها رفتند و شهيد شدند و ... ما مانديم.
اين را احد مى‏گويد و موتور انگار بال درآورده است.
و من مى‏دانم كه احد براى شهادت آماده است. و چرا احد براى شهادت آماده نباشد كه از كودكى در محافل و مجالس شهادت، بزرگ شده است. وقتى شور و اشتياق احد را براى عزاى آقا سيدالشهداء در نظر مى‏آورم و گريه‏هاى صميمانه و سينه‏زدن‏هاى عاشقانه‏اش را مى‏فهمم كه احد چقدر براى رسيدن به آقا سيدالشهداء بى‏تاب و بيقرار است.
چه سبك مى‏رود اين موتور. انگار بال درآورده است. هواپيماهاى دشمن مدام پيدايشان مى‏شود. بمباران مداوم. و من ياد والفجر 8 مى‏افتم. روزى كه عراقى‏ها خيلى براى بازپس‏گيرى فاو تقلا كردند. پاتكشان با شكست روبرو شد و بچه‏ها از جنازه‏هاى عراقى‏ها خاكريز درست كردند. خبر رسيد كه عراق مى‏خواهد حمله شيميايى بكند و احد اين را به من گفت.
به بچه‏ها خبر بده كه ماسك‏هايشان را بزنند...
سريع مى‏رويم و بچه‏ها را خبر مى‏كنم. ماسك خودم را هم مى‏زنم و بندهايش را محكم مى‏كنم. يكى از بچه‏هاى بسيجى را كنار اروند مى‏بينم، ماسك ندارد. احد بى‏تأمل ماسك خودش را به او مى‏دهد. مى‏دانم كه ديگر ماسكى در كار نيست. من هم مى‏خواهم ماسك خودم را به احد بدهم. نمى‏پذيرد. اصرار مى‏كنم اما قبول نمى‏كند. لاجرم چفيه خودم را به او مى‏دهم...
- من از امام رضا قول شهادت گرفته‏ام.
اين حرف احد است و من نمى‏دانم كه چه رازى و رمزى بين او و آقا امام رضاست. مى‏گويم خدا به شما عمر طولانى بدهد. هنوز بايد شما نيروهايى تربيت كنيد.
- من در اين عمليات شهيد مى‏شوم!
سكوت مى‏كنم و او مى‏گويد: عمليات كربلاى پنج كه شروع شد صحنه‏اى را ديدم كه عراقى‏ها به بچه‏ها تير خلاص مى‏زدند. نفر اول را كه تير خلاص مى‏زدند، نفر دوم شاهد بود... شهادت خيلى آسان است. ما كار را براى خودمان مشكل كرده‏ايم. يك لحظه خودت را در اختيار خدا بگذار!.. بگو من مى‏روم جلو، تكليف اين است و با هيچ چيز كارى ندارم. در اين حال تير و تركش چيزى نيست. اگر با اخلاص دست از دنيا بشويى، كار تمام است...
به مقر تيپ كه مى‏رسيم، احد به من مى‏گويد تمام وسايل‏ها را جمع كن و برو، موقعيت اجاقلو. وسايل را جمع مى‏كنم و منتظر احد آقا مى‏مانم كه مسؤول ستاد تيپ است.
- شما حركت كنيد ما هم بعداً مى‏آييم!
و من نمى‏خواهم تنها برگردم. گويى مى‏دانم كه احد به خط خواهد زد و مى‏خواهم همراهش باشم. مى‏گويم: من بدون شما از منطقه برنمى‏گردم در اين ميان فرمانده تيپ مى‏آيد.
- احد آقا كه مى‏گويد شما برويد، خوب شما هم جلو بيافتيد!..
اين را فرمانده تيپ مى‏گويد و من خواه و ناخواه سوار تويوتا مى‏شوم.
به موقعيت اجاقلو كه مى‏رسم پيام احد را دريافت مى‏كنم: برو تبريز، و ضمناً مرا هم حلال كن و منتظر من باش.

چقدر انتظار كشيده است احد. با شهادت هر يك از بچه‏ها و دوستان بى‏قرارتر مى‏شد، تمام وجودش لبريز از انتظار است. چقدر غبطه مى‏خورد به شهيدان. انگار دوست دارد به جاى همه شهدا،
زخم بخورد و شهيد شود. و اين شگفت نيست كه احد از همان كودكى حسين، حسين گفته است. او وقتى به دنيا آمده بود كه امام انقلاب خود را شروع كرد؛ سال 1342. و او تمام لحظه‏هايش را براى انقلاب سپرى مى‏كرد، براى جنگ، و به عشق و ياد امام مى‏زيست: اگر امامِ امت نبود، ما نبوديم، يعنى ديگر از اسلام خبرى نبود. هيچ وقت از يارى كردن به امام كوتاهى نكنيد و اگر اينچنين باشد، روز شكست ابرقدرت‏ها نزديك است.
مى‏دانم كه عشق احد به امام، عشق و محبتى ديگر است. احد، اسلام را با امام شناخته است و مى‏دانم كه احد با انقلاب به معرفت رسيده است: خدايا! مرا به زيباترين نور عزت خود برسان تا تو را عارف باشم و از جز تو روگردان شوم. بارالها! تو را وسيله شفاعت اوليائت قرار مى‏دهيم و اوليائت را وسيله پذيرش شفاعتشان كه به ما رحم كن و با معرفت و منّت بر ما منّت بگذار و ما را از ظلمات به نور رهبرى فرما. بارالها! خودت را به ما بشناسان. چون اگر تو را بشناسيم، دوستت مى‏داريم و چون تو را دوست داشتيم، محبت تو آتش به خرمن جهل و باطل خواهد زد. اى خدا! خيلى مشتاق ديدارت هستم. خدا!.. دلم براى ديدارت خيلى تنگ شده است.
هر كس كربلايى دارد و احد دنبال كربلاى خودش است. از همان زمان كه به سپاه و جبهه پيوسته است. از سال 60، عاشوراى خود را انتظار مى‏كشد و رسيدن به عاشورا امتحان‏ها مى‏طلبد: مسلم‏بن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر يك، والفجر چهار، والفجر هشت، رمضان، خيبر، بدر... و احد از اين ميدان‏ها سرفراز و روسفيد بيرون آمده است. در خيبر مسوول گردان مخابرات لشكر بود، در بدر بى‏سيم‏چى مخصوص آقا مهدى بود، در كربلاى چهار مسوول ستاد تيپ بود و اكنون كربلاى پنج را طى مى‏كند. و چقدر از آقا مهدى مى‏گويد، گويى روحش با آقا مهدى رهسپار بهشت شده است. و چه علاقه‏اى داشت آقا مهدى به احد.
از بُنه رزمى مهمات را بارگيرى كن و سريع به خط برسان!
اين دستورى بود كه آقا مهدى در خيبر به احد داد. دشمن سنگين‏ترين پاتك خود را ترتيب داده بود، از طرفى بچه‏ها در خط مقدم با كمبود مهمات روبرو بودند. مرتب از خط مقدم درخواست مهمات مى‏شد اما به هر دليلى، مهمات به خط نمى‏رسيد. آقا مهدى كه از ماوقع مطلع شد، سريع دستور داد احد آقا را پيدا كنند. احد آقا در خط پشتيبانى كارهاى مخابرات را هماهنگى مى‏كرد. آقا مهدى خودش صحبت كرد.
از بنه رزمى مهمات را بارگيرى كن و سريع به خط برسان و در هر موقعيتى مرا در جريان بگذار!..
ساعتى بيش نگذشته بود كه احد آقا از طريق بى‏سيم با فرمانده لشكر تماس گرفت.
مأموريت را انجام دادم و برمى‏گردم!
در آن لحظه‏ها كه از زمين و زمان آتش و آهن مى‏باريد، احد مأموريت صعب خود را انجام داده بود. در اين حال، نيروهاى لشكر نجف خبر دادند كه يك خودرو لشكر عاشورا صدمه ديده است. با اجازه آقا مهدى عازم خط شديم و پيكر نيمه‏جان احد آقا را از زير خودرو بيرون كشيديم.
برو تبريز، و ضمناً مرا حلال كن و منتظر من باش.
ين پيام احد آقاست. زمزمه‏اى از درون خود مى‏شنوم كه احد شهيد خواهد شد اما نمى‏خواهم باور كنم. احد در مقابل ديدگانم مجسم مى‏شود با همان سيماى مظلوم و پيراهن مشكى كه به علامت عزاى آقا سيدالشهداء بر تن مى‏كرد، با همان صداى غمگين و دردآلود كه در عزاى آقاى خود مى‏خواند:
حسينين اولماسا هر دلده حبّى، نور اولماز
حسينين عشقى اولان دلده اؤزگه شور اولماز

آخرين گروهان غواصى در نقطه رهايى عازم خط دشمن است. تا امروز فرمانده لشكر اجازه نداده است احد به غواص‏ها بپيوندند. احد التماس و اصرار مى‏كند كه با اين گروهان حركت كند. احد از نيروهاى پخته و نمونه لشكر است، در قوت مديريت او همين بس كه در بيست و دو سالگى مسؤوليت ستاد يك تيپ را به او سپرده‏اند. فرمانده لشكر با عزيمت او به خط موافقت نمى‏كند، اما اصرار و خواهش‏هاى مكرر احد كارگر مى‏افتد. احد با چهره‏اى خندان‏تر از خورشيد لباس غواصى را بر تن مى‏كند و با من كه بى‏سيم‏چى فرمانده لشكرم و مجبور به ماندن، خداحافظى مى‏كند.
مى‏خندد و مى‏خندد. شنيده بودم كه شوخ‏طبع است، اما گويى انتظار اين شوخ‏طبعى را از من نداشت.
تازه به تيپ ما آمده است، به عنوان مسؤول ستاد تيپ. قرار است در منطقه( شيخ صله منطقه بمو ) سرپل ذهاب عملياتى انجام شود، من دارم مواردى را براى پيگيرى مى‏گويم و مسؤول ستاد تيپ يادداشت مى‏كند. همينطور كه موارد را مى‏گويم، آدرس را به او مى‏دهم: باختران...
نگاهش مى‏كنم، جدّى است. آدرس را کامل مى‏گويم و با همان لحن ادامه مى‏دهم: مى‏روى آنجا به آن مغازه و يخمك مى‏خرى و مى‏خورى، بعد مزه و طعم آن را براى من مى‏گويى تا هنگام مواجهه با نكير و منكر اگر از من سؤال كردند، بتوانم پاسخشان را بدهم.

يك مرتبه مى‏زند زير خنده و مى‏خندد.
و اكنون مسؤول ستاد تيپ يعنى احد آقا به همراه آقا مصطفى پيشقدم آمده‏اند. عمليات كربلاى پنج ادامه دارد. قرار است بخشى از نخلستان‏هاى نزديك جزيره بوارين آزاد شود، گردان امام حسين را هم بدين منظور به تيپ ما مأمور كرده‏اند. درگيرى از ديشب آغاز شده است و هنوز هم ادامه دارد. نبرد به شدت ادامه مى‏يابد و دشمن با آتش توپخانه و خمپاره ،منطقه را قدم به قدم مى‏كوبد. در حالى كه با بى‏سيم صحبت مى‏كنم، مى‏بينم كه احد آقا و آقا مصطفى قصد رفتن به جلو دارند. با اشاره پاسخ مثبت مى‏دهم. هر دو سوار بلم مى‏شوند و آرام در آب پيش مى‏روند و از نگاهم دور مى‏شوند. دقايقى نگذشته است كه خبر شهادت هر دو را مى‏آورند.

از مخابرات لشكر زنگ مى‏زنند كه احد آقا شهيد شده ، همراه با آقا مصطفى پيشقدم. روز بيست و پنجم دى ماه 1365، خمپاره‏اى در كنارشان منفجر مى‏شود و هر دو شهيد مى‏شوند.
باور نمى‏كنم. مى‏گويم: دو روز قبل احد آقا مرا راهى تبريز كرد. احد آقا شهيد شده است!.. زانوانم سست مى‏شود گويى تمام كوه‏هاى عالم بر شانه من نشسته است. برادرِ احد آقا هم زخمى شده است. زخمى شدن او را به مادرش خبر مى‏دهند. مى‏گويد: مى‏دانم احد شهيد شده است!.. همه بچه‏هاى بسيجى براى احد گريه مى‏كنند. همه اهل محل گريه مى‏كنند. پيكر بى‏سر احد را آورده‏اند. همه اشك مى‏ريزند. و مادر احد نُقل مى‏پاشد و زينب‏وار دعا مى‏كند. خدايا! اين قربانى را از ما قبول كن! اين شهيدِ حسين است، پيكر احد را با پنجاه و شش نفر از شهداى كربلاى پنج تشييع مى‏كنند.
 

 
 
جمعه 26 آذر 1389  2:20 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها