0

فرماندهان شهید > استان آذربایجان شرقی > محمدزاده صدقي,صادق

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

فرماندهان شهید > استان آذربایجان شرقی > محمدزاده صدقي,صادق

قائم مقام فرمانده تدارکات لشکرمکانیره 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)


سال 1338 ه ش در تبريز به دنیا آمد. تحصيلات خود را تا پایان دوره متوسطه در هنرستان الكترونيك تبريز به اتمام رساند و برای تحصیلات تکمیلی وارد انستيتو الكترونيك تبريز شد . اودر مبارزات مردم بر علیه حکومت شاه حضور داشت .
پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي ايران ، بانظر شهید محراب حضرت آيه الله قاضي طباطبايي در پادگان تبريز مشغول خدمت شد و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي این شهر در آمد.
از شروع جنگ تحميلي علاقه زیادي برای اعزام به جبهه وشركت در جهاد با دشمنان داشت اما مسئولين وقت سپاه بنا به نیازی که به او داشتند، از رفتنش جلوگيري مي كردند اوپیگیری های زیادی کرد تا اينكه براي اولين بار موفق شد به جبهه برود.
همراه چند نفر از ياران خودبه جبهه سوسنگرد رفت.
دومین باردر سال 1360 به جبهه هاي غرب عزيمت نمود.
مسئوليتهايي را به وي پيشنهاد كردند اما او هرگز جواب مثبت نمي داد .تلاش می کرد درگمنامی وبی هیچ نام ونشانی در راه اعتلای ایران اسلامی تلاش کند. در عملياتی که برای پاکسازی قسمتهایی از غرب کشور از وجود منافقین وضدانقلاب طراحی شده بود شرکت کرد .در این عملیات ارتفاعات شياگو ، چرميان و تپه هاي گچي از وجود کثیف دشمنان آزاد و پرچم لا اله الا الله بر فراز آنها وزيدن مي می گیرد . پس از این عمليات به تبريز مراجعت مي كند ، اما او که با دنیای عرفانی جبهه خو گرفته نمی تواند درشهر بماند, بار سفر را مهيا و می رود تا در عمليات پيروزمندانه بيت المقدس شركت نمايد . پس از پایان غرورانگیز این عملیات وآزادسازي خرمشهر به عنوان معاون فرمانده تداركات لشکر31عاشورا منصوب می شود.
در مسئوليت جديد از سعي و كوشش و تلاش شبانه روزي دست بردار نبود و شركت در عمليات را آرزوی خود می دانست.
اوکارهای طاقت فرسایی را در عرصه پشتیبانی و تداركاتي در عمليات رمضان ، مسلم بن عقيل ، والفجر مقدماتي انجام داد.
در عمليات والفجر 1 مجددا به گردان رزمی ملحق مي شود و اين دفعه در سينه خود مدال يك رزمنده اسلام را در حال درخشيدن مي بيند . در اين رزم دلاورانه بود كه گامي فراتر به ايزد منان نزديك تر شد و قسمتي از پاي خويش در حين مصاف با دشمن كوردل بعثي ، در راه خدا تقديم درگاه ربوبي اش نمود.
مدتي در بيمارستان بستري شد و به مداواي جراحت وارده پرداخت .
زمان مي گذرد تا از لابه لاي اوراق تاريخ صفحه تازه اي رقم خورد و آغاز عملياتي تحت عنوان والفجر 4 نمايان شود ، قلب شهيد به سرعت طپش خويش مي افزايد و سراسر وجود مطهرش مملو از عشق و ايثار مي گردد و با آن حال رنجور و جسم مجروح خويش ,هرگز لحظه اي را هدر نمي دهد .خود را شتابان به لشکرعاشورا می رساند و حلقه وجود خويش را به صف طويل رزمندگان خداجوي متصل مي نمايد.
بعد از اتمام موفقيت آميز عمليات خود را جهت ادامه معالجات و مداوا و مهيا شدن بيشتر به شهر تبريز مي رساند .
هنوز بهبودی کامل نیافته دوباره به جبهه بر می گرددو در مقابل اصرار سردار مهدی باکری فرمانده لشکر31عاشورا تاب مقاومت نياورد و به عنوان معاون فرمانده تداركات شروع به فعاليت کرد.
شروع عمليات خیبرباعث می شود محمد صادق سر از پا نشناسد ,يك پارچه تلاش و فعاليت و جان بازي مي شود . در اين عمليات بود كه عده اي از ياران و دوستان وفادار خويش از جمله شهيد حميد باكري و شهيد مرتضي ياغچيان را از خود دور مي بيند و اين امر شعله هاي عشق به ديدار معبود را در وجود او صد چندان مي كند .
عمليات بدر آوردگاه دیگری می شود تا شاهد جانفشانی های محمد صادق صدقی گردد.در این عمليات بود كه عده ديگري از دوستان هميشگي اش او را وداع گفتند.
عمليات بدر نيز تمام مي شود و با اتمام آن محمد صادق مدتي به سپاه منطقه 2 نجف اشرف مامور می شود و به عنوان معاون فرمانده تداركات این متطقه مشغول فعاليت مي شود. او هميشه در فكر رزمندگان سلحشوران وبي آلايش جبهه های نبرد بود .
در بازگشت مجدد به جبهه مسئوليتهاي متعددي از سوي فرماندهي محترم لشکر به او پيشنهاد گرديد اما او نه در پي نام بود و نه در جستجوي مقام، مي خواست هم چون بسيجيان عاشق ، دليرانه بجنگد و عارفانه محبوب گمشده اش را دريابد و در اين راستا هرچقدر گمنام تر بهتر ، او اين بار درگردان حضرت امام حسين ( ع) به عنوان يك رزمنده تلاشگر و بي مدعا بود و همين را مطلوب حال خود مي ديد اما فرمانده محترم لشگر حاج صادق را بيشتر از اينها مي شناخت و به کارایی وي آگاه بود .او نمي خواست به سادگي از او دست بشويد لذا مسئوليت هاي مختلفي را بررسي و بر وي تكليف مي نمايد كه در گردان تخريب همراه عزيزان از جان گذشته اين گردان به فعاليت مشغول باشد .مدتی بعد فرمانده لشکر او را به واحد تداركات لشکر منتقل نموده و او پذيرا مي گردد. تا شب عمليات والفجر 8 در تداركات بود وبا انجام ماموریتها وپیش بینی کارهای لازم در شب عملیات به رزمندگان نام آور گردان امام حسين (ع) مي پيوندد و در اين زمان دو نوع وظيفه را توأماًً انجام ميدهد زماني كه هنگامه رزم است با رزمندگان مي رزمند و دمي كه اوقات فراغت و استراحت است به ماموریت تداركاتی خود مي پردازد .
موعد هجرت را نزديك مي بيند . در فکر همين خواسته هاي دروني بود كه تيري از سوي دشمن چركين دل ,سينه پاك و مخزن اسرار عبوديت را مي شكافد و اين جاست كه شهيد با زمزمه اي عاشقانه ,مي گويد: اي خون فوران كن ، اي سينه چاك چاك شو ، اي جسم تكه تكه باش تا پرده اي ميان من و معبود من نباشي . با پرواز روح شهيد از جسم مادي هلهله ی ملائك بلند مي شود و هريك به نوعي به خوش آمد گوئي می آیند.
منبع:پرونده شهید دربنیاد شهید وامور ایثارگران تبریز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید



وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
با درود به روان پاک شهداء و رهبر عظیم الشأن انقلاب امام خمینی و فرمانده واقعی حضرت ولیعصر(عج)،دلم می خواهد در این لحظات آخر که انشا الله عازم نبرد با کفار بعثی هستم مطالبی را بر روی کاغذ بیاورم ولی از آنجائیکه خداوند متعال بر همه اعمال من آگاهتر و عالم تر است توان عرضه را از خود سلب می بینم لذا در مورد رابطه خالقی و بندگی فقط به رحمت او دلبسته ام،به شفاعت اهل شفاعت مخصوصاً حضرات ائمه اطهار(ع(انشاءالله خداوند متعال این بنده عاصی را از میان خیل کاروان شهدا و صدّیقین رد نفرموده و در جمع این کاروان قبول فرماید ,در صورتیکه اصلا لیاقتش را ندارم و اما مطالبی در رابطه با خانواده و سایرین.
امیدوارم بر فراق پسرت که همیشه باعث زحمت و رنجت بوده و هیچوقت نتوانسته محبتها و مهربانیهایت را که بی شائبه ترین محبتها بوده جبران نماید،صابر باش که خداوند متعال فرموده اجر صابرین بدون حد و حساب است وضمناً این بنده عاصی را حلال نموده و در دعاهایتان فراموش نفرمایید و تا حلال ننمودی به خاک نسپارید.
اما برادرانم:
از اینکه حق برادری را نیز نتوانستم ادا نمایم،مرا حلال نموده و عذر مرا پذیرا باشید. تنها سفارشی که به شما و همگان دارم این است که از اسلام دست برندارید،تنها راه سعادت و حفظ شرافت و انسانیّت در پناه اسلام است و استمرار حرکت انبیاء التزام عملی به ولایت فقیه است. از ولی امر اطاعت محض نمایید،مدافع انقلاب و اسلام و جمهوری اسلامی و روحانیت مبارز باشید و سرکوب کننده ظالمین و ملحدین و منافقین باشید.انشا الله
خلوص نیت و صداقت را نصب العین خود قرار دهید و به یاری رزمندگان بشتابید،در جبهه ها حضور داشته باشید که راه صد ساله را می توان در مدت اندکی در جبهه ها طی کرد،جبهه به قول معروف دانشگاه است و دانشگاه خود سازی و خود شناسی و معرفت به آنچه پنهان است.
در خاتمه با کسب اجازه از مادر بسیارعزیزم، برادر بزرگوارم محمد رضا صدقی را به عنوان وصی خود معلوم نموده انشا الله با تقبّل زحمت اعمالی که در برگ پیوستی است انجام دهد.
به امید پیروزی حق بر باطل و جهانی شدن انقلاب اسلامی
روز یکشنبه مورخه 20/11/64 خسرو آباد محمد صادق صدقی



خاطرات
عبدالله:
خیلی باوقار سنگین و همیشه در عبادت ,که با زبان نمی شود توصیف کرد .شاید خانواده اش هم او را به این حد نمی شناختند . در عملیات والفجر یک بود که این برادر به عنوان تک تیرانداز با نیروها رفته بود در وسط میدان مین به روی یکی از مین ها – من در اورژانس بودم که دیدم یک آمبولانس آمد .
دیدم داخل آمبولانس پر از مجروح است . عملیات حدود دو سه ساعت بود که شروع شده بود و مجروح ها و جنازه ها را روی هم انداخته بودند. اینها را یکی یکی برداشتیم که آخرین فردی را که مانده بود و در زیر مجروح ها و جنازه ها بود حاج صادق بود . راننده با دیدن این وضع به شدت ناراحت شد و گفت که سیاهی شب باعث شد که شما را نشناسم ببخشید و حاج صادق هم گفتند نه اشکالی ندارد شما در تاریکی از کجا باید مرا می شناختید و راننده خیلی ناراحت شده بود . حاج صادق هم هیچ اعتراض نکرد.
من زیر این جنازه ها و مجروح ها ماندم خیلی انسان عجیبی بود حتی در آن لحظه هم صداقتش را از دست نداد.



آثار منتشر شده درباره ی شهید

فرمانده عزيز! حاج صادق محمدزاده صدقى!
اكنون كه اين سطور رقم مى‏خورد، قريب ده سال از پايان نبرد مى‏گذرد. شايد بسيارى از آنان كه نام تو را مى‏شنوند، هرگز تو را نديده‏اند. و با اين همه تو را مى‏شناسند.
فرمانده عزيز! ما حبيب‏بن‏مظاهر را نديده‏ايم، زهير، جون، عابس و ... را نديده‏ايم، ميثم و مقداد و مالك اشتر را نديده‏ايم و با اين همه آنان را شايد بهتر از خويشان خونى خود مى‏شناسيم، آنان را مى‏شناسيم همچنانكه خورشيد را. و بدينگونه تو را نيز مى‏شناسيم. مى‏دانيم كه در سال 1338 به دنيا آمدى و در هنگام وقوع انقلاب اسلامى با اينكه هنوز به بيست سالگى نرسيده بودى، با پيشتازان مبارزه همگام شدى... در خانه خودتان و خانه‏هايى ديگر، دائم در تكاپوى فهميدن و خواندن بودى. در روزهاى دلهره و مبارزه، با همان اطمينانى كه تا واپسين روزهاى زندگى دنيايى‏ات با تو همراه بود، دوستان را به صبر و پايدارى فرا مى‏خواندى، همراه با صميميتى زلال و دلنشين و محبتى عميق...
اين حرف‏هاى حقير را بر ما ببخش: تحصيلات خود را به سر رسانده بودى، دانشجوى انستيتو الكترونيك بودى، و مى‏توانستى همچون آنان كه به عافيت و آرامش مى‏انديشند، زندگى بى‏دغدغه‏اى داشته باشى، اما...
اما تو زيستن در ميان توفان و موج و آتش را به زيستن در حصار عافيت و آرامش ترجيح دادى. از نخستين روزهاى جنگ تمام وجودت در اشتياق جبهه مى‏سوخت و مسوولين هر بار با عذرى، وعده فرداى ديگرى مى‏دادند، اما تو در شهر نمى‏گنجيدى...
با سوسنگرد آغاز شدى و با »بيت‏المقدس«، »رمضان«، »مسلم‏بن عقيل«، »والفجر مقدماتى، والفجر يك و والفجر 4 ادامه يافتى...
فرمانده عزيزم! تو جانشين تداركات لشكر بودى، اما دلت در سينه گردان‏هايى مى‏تپيد، كه شب‏هاى عمليات »خط شكن« ناميده مى‏شدند. جانشين تداركات بودى و رزمنده ساده گردان. در هر عمليات به گردانى مى‏پيوستى...
خوب يادم هست كه در عمليات والفجر يك، پاى بر سر مين ضدّ نفر نهادى و قسمتى از پايت از دست رفت. اما تو نيك مى‏دانستى كه آن كس كه پاى در طريق مخاطره مى‏نهد بايد خطر را به جان پذيرد. و شگفتا كه زخم خوردن را خطر نمى‏انگاشتى، بل آن را اشارتى مى‏دانستى به اسرار طريق. هنوز

زخم پايت التيام نيافته بود كه خود را به والفجر چهار رساندى. باز هم دلت براى حضور در گردان مى‏تپيد. اما آقا مهدى باكرى تو را به جانشينى تداركات منصوب كرد و تو با رغبت تمام پذيرفتى. هنوز زخم پايت التيام نيافته بود، چندانكه راه رفتنت مشكل بود، با اين همه كار خود را شروع كردى. مى‏دانستى كه در عمليات، در منطقه چرميان و تپه‏هاى گچى پيكرهاى جمعى از شهيدان بر جاى مانده است. به جستجوى شهيدان رفتى و با شهيدى باز آمدى. »شهيد محمد امامى« و عاقبت مزار دسته‏جمعى شهيدان را يافتى. مى‏گفتى: »نمى‏شود شهيدان را از هم جدا كرد.« و عاقبت در همان ارتفاعات »مقبره شهداى گمنام آذربايجان« با دست‏هاى توانمند تو بنا شد.
فرمانده عزيزم! در آنجا دانستم كه خود را در شهيدان جستجو مى‏كنى. شهيدان گمشدگان تو بودند و دريافتم كه تو گمشده شهيدانى.

فرمانده عزيزم! شهيد مهدى باكرى
سلام و غفران خداوند بر تو باد. اسمت را شنيده بودم، ولى قيافه نورانى‏ات را نديده بودم، اواخر بهار سال 1361 در مدرسه شهيد براتى اهواز همديگر را ملاقات كرديم، سپس عمليات رمضان، مسلم‏بن عقيل، والفجر مقدماتى، والفجر يك، والفجر دو و ... خيبر و بالاخره بدر، و سردار شهيد عمليات بدر شدى.
چگونه مى‏شود از ياد ببرم آن بى‏خوابى‏هاى تو را بعد از هر عمليات كه ناى خوردن و آشاميدن نيز از تو سلب مى‏شد. چگونه از ياد ببرم قيافه مصمم تو را كه هميشه سفارش به تقوا و خداپرستى و ... و سفارش بسيجى‏ها - به قول خود ولى نعمت‏هايمان - را مى‏كردى.
معلم من بودى. از تو بندگى خداوند، اخلاص در عمل، توكل به خدا، تواضع، متانت، صداقت، مهربانى، استقامت، شجاعت، عشق به شهادت و خدمتگزارى به اسلام و خيلى چيزها و بالاخره روش زندگى را آموختم.
چقدر آموزگار خوبى بودى! كلاس‏هايت تئورى نبود، اعمالت و سخنانت هم برايم هم درس بودند و هم امتحان. در برخوردهايم و طرز تفكر، سنگ مَحَكَمْ بودى و هستى و خواهى بود. زيرا تبلورى از ميزان را داشتى. وا اسفا بر من كه درس‏ها و سفارش‏هايت را به گورستان ذهنم ببرم. نه! چنين نخواهد شد. گفته‏هايت از دل برمى‏آمد و بر دل مى‏نشست، ان‏شاءا... نصب‏العين خواهد ماند.
آنچه مرقوم شد مختصر مقدمه‏اى بود، اما روايتى از والفجر يك و سرانجام مأموريت شهادت:
در سرانجامِ خود، بى‏سنگر بودى، عادى مثل همه و بقيه. نه تن‏پوش زرهين بر تنت بود و نه در سنگرى آهنين بودى. با پاى پياده مى‏رفتى. صبح عمليات بود و درگيرى ادامه داشت. راه نبود. خود بولدوزر راندى و راه باز كردى. به ميدان مين برخوردى و مين‏ها را جمع كردى و ...
و امّا در بدر؛ براى تكميل عمليات روى دجله، حمله را خودت تكبيرگويان شروع كردى، از دجله هم گذشتى، در كنار سربازانت بودى. پاتك سنگين آغاز شد. مردانه در محاصره ايستاده بودى. به شجاعتت ايمان داشتم. در دلم بود كه از مهلكه سرافراز و سربلند بيرون مى‏آيى. مى‏دانستم كه پشت به دشمن نخواهى كرد. پيغام دادند كه:
- خود را برهان!
گفتى:
- چه موقع آمدن است كه موقع رزميدن و استقامت است!
آرپى‏جى مى‏زدى. خشاب پُر مى‏كردى. نيروهايت را فرماندهى مى‏كردى. آخر تو فرمانده نيروهايت بودى! محو جمال ازلى بودى. سر از پا نمى‏شناختى. با عشق و حرارت مى‏جنگيدى. در نبود يارانت، بغض گلويت را مى‏فشرد. صبر مى‏كردى. يقين داشتى كه پيروزى و نصرت خداوند از آن شماست. از آن بود كه ستيز نابرابر و بى‏امان را ادامه مى‏دادى. ايمان تو و ايمان يارانت فراتر از همه چيز بود...
آخرين ساعات عصر روز 1363/12/25 است. همچنان استوارى و مقاوم. تيرى از سوى دشمن شليك مى‏شود.. افتادى. ذكرت چه بود؟ چرا متبسم شدى؟ چگونه از تو پذيرايى كردند؟ مرا فهم و درك آن نيست. محرم راز مى‏خواهد. ندانستم ذكرت »فزت و رب الكعبه« بود يا »السلام عليك يا اباعبداللَّه«... چه زيبا بود سيماى منورت كه با خون پاكت خضاب شده بود. دلسوختگانت جسم مطهرت را با هزاران سوز و آرزو پس آوردند. عجب! تقدير خدا چيست؟... پيكرت در آب دجله افتاد... ديدار دوست... در اين ديدار مى‏دانم كه‏ها همراهت بودند؛ تجلايى، قصاب، باصر، نوبرى، دولتى، جوادى، آل اسحاق و ديگر سربازان گمنام. جمعتان جمع است...
از پسِ شما، به يُمن خون مطهر شما، كاروان‏ها به سوى كربلا گسيل خواهد شد تا ... نصرمن اللَّه و فتحٌ فريب.

فرمانده عزيز! حاج صادق صدقى
چه نسبتى ميان تو و آقا مهدى باكرى بود؟... تو آقا مهدى را چگونه ديده بودى، چگونه شناخته بودى؟... اين سخن‏ها در الفاظ نمى‏گنجد. پيوسته سعى بر آن داشتى كه از فرمانده خود اطاعت كنى. و اين اطاعت منحصر به دستورات نظامى نبود. حتى بعد از شهادتش نيز پيوسته در انديشه او بودى، در انديشه چون او شدن:
»از خصوصيات ايشان كه بايستى همواره نصب‏العين ما باشد:
1 - بنده خالص خدا بود.
2 - مغرور و متكبر نبود.
3 - طمع به جاه و مقام نداشت.
4 - در اغلب گفتارش از معاد مى‏گفت و ياد مرگ مى‏كرد.
5 - از دنيا و آنچه به دنيا تعلق داشت، بريده بود.
6 - از مواضع سوءظن و تهمت به دور بود.
7 - نماز را هميشه به اول وقت مى‏خواند.
8 - هميشه رضاى حضرت حق را مدّ نظر داشت و ديگران را به آن سفارش مى‏كرد.
9 - اعتقاد به ولى‏فقيه و اطاعت از آن را به تمام معنى رعايت مى‏كرد.
10 - خود را نوكر سربازان امام زمان )عج( مى‏دانست.
11 - كمتر مى‏خورد و كمتر مى‏خوابيد و كمتر مى‏خنديد.
12 - سخن ياوه و خارج از حدود نمى‏گفت )كم سخن بود.
13 - توكلش و اميدش خدا بود و خدا بود.«
تو نيز راهى را مى‏پيمودى كه باكرى آن را پيموده بود. هرگز و در نزد هيچكس، خود را فرمانده معرّفى نكردى. همواره نماز را در اوّل وقت بر پا مى‏داشتى، خود را خادم رزمنده‏ها مى‏دانستى. سخنانت آغشته به عطر عرفان بود. متواضع بودى، طمع به جاه و مقام نداشتى و ... هر گاه غذايى فراهم مى‏شد، سؤال مى‏كردى: »آيا همه رزمنده‏ها از اين غذا خورده‏اند؟« اگر پاسخ سؤالت منفى بود، دست به غذا نمى‏بردى...
پيشتر از عمليات والفجر 8، به چادر مسؤولين واحدها و فرماندهان گردان‏ها خط آزاد تلفن وصل شده بود تا ارتباطات فرماندهان و مسؤولين آسان انجام گيرد، اما تو براى ارتباط راه دور به ايستگاه تلفن صلواتى لشكر مى‏رفتى و مانند همه رزمنده‏ها در صف نوبت جاى مى‏گرفتى... همواره مى‏خواستى در متن امواج خروشان رزمنده‏ها باشى، ساده، بى‏تكلّف و گمنام.
تا شب عمليات جانشين تداركات لشكر بودى. اما آن شب ديگر در خودت نمى‏گنجيدى. انگار دنيا و آخرت را به تو داده بودند. آخر فرماندهى موافقت كرده بود كه با گردان امام حسين )ع( روانه خط شوى.
- يوسف! بيا بيرون!...
صدا، صداى تو بود. با شوق از چادر بيرون آمدم. شب بود و دير وقت. سوار موتور شديم. مى‏رفتيم به سوى گردان امام حسين )ع(. فاصله تداركات تا گردان زياد بود. موتور در تاريكى شب به سختى پيش مى‏رفت. تاريكى شب نخلستان‏ها را دربرگرفته بود. رفتن دشوار بود. چند بار با موتور زمين خورديم و باز هم برخاستيم. آخر سر تصميم خودت را گرفتى:
- تو موتور را به تداركات برسان!...
يعنى من بايد برمى‏گشتم و تو بايد مى‏رفتى.
- پياده مى‏روم، تو برگرد به تداركات!
باران باريده بود و نخلستان خيس بود. زمين خيس بود. باران باريده بود؟ نه! »به صحرات شدم عشق باريده بود و زمين تر بود، چندانكه پاى مرد به گِل فرو مى‏شد.« پاهايمان در گل فرو مى‏شد، موتور در گل فرو مى‏شد.
- ولى من با تو مى‏آيم حاجى!
گفتم و اصرار كردم. و تو وسايلت را دادى به من: »تو با موتور به تداركات برگرد!« خداحافظى كردى و در لابلاى شب و باران به سمت ياران امام حسين)ع( روانه شدى. و من با موتور بازگشتم. با هم آمديم و تنها برگشتم. دست من نبود. گفتى »برگرد!...« به تداركات باز مى‏آمدم، با موتور ... تو با موتور به خط نزديك مى‏شدى و اينك من با موتور از خط فاصله مى‏گرفتم، از تو دورتر مى‏شدم.
تو به سوى شهيدان مى‏رفتى. زيرا از جنس شهيدان بودى و ما هنوز نمى‏دانستيم. اكنون نوشته‏هاى تو را مى‏خوانم. اينها نوشته نيست، پاره‏هايى از دل توست كه شكل كلام گرفته است. هر چه هست بوى نماز شب‏هاى تو را دارد و عطر دعاى نيمه شبهايت را. آخر ما مى‏خواهيم از تو بگوييم! آخر از تو چه مى‏دانيم؟... آرى، شهيدان را شهيدان مى‏شناسند. و از اين رو نامه‏هايت را، دردهايت را براى شهيدان مى‏نوشتى.
حاج صادق صدقى! اى شهيد صديق! تو خود بنويس:
»اى شهيد صديق! يا بسيجى گمنام، اى سرباز اسلام، و اى محمدرضا مهر پاك...
تو را نشناخته بودم. يارانت را نشناخته بودم، كريم وفا، مهدى داودى، شيخ على، ايوب رضايى، ياسر ناصرى، زين‏العابدين محمدى و ... ساير گمنامان را نشناخته بودم.
اميد كه مرا خواهى بخشيد و يارانت نيز همينطور...
چقدر از دورى و فراق ربّ‏ات نگران و خائف بودى... من نيز نگران خودم، نگران قلب خود... حسرتى، به درازى عمرى كه سپرى كرده‏ام دارم!
اى عزيز! اى شافع يوم حسرت! مرا هم دستگير خواهى بود؟ مرا هم دعا خواهى كرد؟ يقين دارم كه در حيات دنيوى‏ات زيانكارانى چون مرا دعا مى‏كردى ... و اكنون مترصدم كه در حيات عند ربّهم يرزقون نيز چنين باشى. گرچه آشنايى و رفاقت نزديكى با تو نداشتم، ولى عزيزم! اين را بدان كه جام دلم از نوشته‏ات شكست... بغض گلويم را فشرد. ياد تو و ياد دوستانى كه با هم جمع هستيد مرا واداشت كه هر چند الكن و قاصر - از قريحه و اثر صفايى كه داشتيد - قلم را به گردش درآورم و چندين دم با تو همدمى كنم. اگر توفيق يافتم بر سر مزارت خواهم آمد و ... در انتظار آن لحظه خواهم ماند كه مثل تو، مهرم به خدايم از هر چه رنگ غير خدايى دارد پاك شود... مرا نيز به جمع خودت بخوان.

فرمانده عزيز! حاج صادق صدقى
سلام و غفران خداوند بر تو باد. عاقبت بدانچه مى‏خواستى رسيدى. همانگونه كه خود مى‏خواستى و خدايت مى‏خواست. مهرت از هر چه رنگ غير داشت پاك شد و به جمع شهيدان پيوستى، درست در اولين سالروز شهادت فرماندهت آقا مهدى باكرى. 25 اسفند ماه 1364.
بگذار سلام كنيم. همچنانكه در پايان مكتوب خود به فرماندهت آقا مهدى و به شهيدان سلام كرده بودى: السلام عليك يا اباعبداللَّه، السلام عليكم يا انصار دين‏اللَّه، صلوات‏اللَّه عليكم و على اروحكم و على اجسادكم و على اجسامكم و على شاهدكم و على غائبكم و على ظاهركم و على باطنكم و رحمةاللَّه و بركاته.
ستاد بزرگداشت مقام شهید

 


 
 
جمعه 26 آذر 1389  2:18 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها