بیشتر از 10 از روز از آغاز جنگ می گذشت نمی توانم احساس خودم و بچه ها را در آن روزها بیان کنم همه می خواستند پرواز کنند و انتقام خونهای نا حقی که ریخته شده بود را از صدامیان بگیرند
عراق در آن زمان چون نیروی منسجمی را در جلوی خود نمی دید به شدت در حال پیشروی در خاک ما بود اکثر مقاومتها توسط پاسگاه های مرزی ، نیروهای مردمی و عملیاتهای چریکی بود که توسط نیروی زمینی ارتش انجام می شد ولی اینها نمی توانست مدت زمان زیادی جلوی لشگرهای زرهی عراق را بگیرد در این زمان باید نیروی جلوی پیشروی سریع نیروهای دشمن را می گرفت تا نیروی زمینی به منطقه برسد
جلوگیری از پیشروی دشمن
این مهم به نیروی هوایی سپرده شده بود که این نیرو نیز الحق از عهده این کار سربلند بیرون آمد چه بسا اگر نبود دلاورمردی هایی پرسنل نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران نیروهای دشمن کیلومترها بیشتر در خاک کشورمان پیشروی می کردند که البته در این راه نیروی هوایی شهدای گرانقدری را نیز تقدیم ملت ایران نمود .
پایگاه شکاری همدان نیز در این راه نقش مهمی را ایفا می نمود روزانه دهها سورتی پرواز از این پایگاه جهت جلوگیری از نفوذ نیروهای زرهی و پیاده دشمن انجام می پذیرفت به خوبی به خاطر دارم که وقتی در بالای سر نیروهای دشمن پرواز می کردم به وضوح حجم زیادی از نیرو و ادوات را می دیدم که در دشت های غربی کشور به سرعت در حال پیشروی هستند و بمبهای خودم را که نشانه خشم ملت ایران از این تجاوز ناجوانمردانه بود را بر سرآنها فرو می ریختم .
برای بمباران نیروی زمینی دشمن پرواز کردم
روز سیزدهم مهر ماه سال 1359 بود که به همراه دوستانم در پست فرماندهی نشسته بودم که ماموریتی به من محول گردید . دشمن به دروازه های قصر شیرین رسیده بود . من ماموریت داشتم به عنوان لیدر یک دسته دو فروندی به منطقه پرواز نمایم و نیروهای دشمن را بمباران نمایم .
بلافاصله توجیه قبل از پرواز انجام شد و آماده پرواز شدیم در این مرحله افسری در پایگاه داشتیم که نقاطی را که در آنجا عراق پدافند مستقر کرده بود را روی نقشه مشخص می کرد و قبل از پرواز این نقاط را به خلبانان یادآور می شد که خلبانان با تصحیح سمت خود از روی این نقاط پرواز نکنند ایشان نیز ضمن ترسیم این نقاط به ما یادآور شد که در آنجا سایتهای موشکی و پدافند عراق مستقر می باشد من نیز طبق گفته ایشان برنامه پروازی و مسیر رفت و برگشت را روی نقشه مشخص نمودم و برنامه عملیاتی را طرح ریزی نمودم غافل از اینکه این شخص یک خائن وطن فروش بود که با اطلاعات غلطی که به ما داده بود ما را دقیقا روی سایتهای موشکی دشمن می فرستاد .
این شخص با دادن اطلاعات غلط باعث شهادت و اسارت تعدادی از خلبانان شجاع نیروی هوایی شده بود که البته مدتی بعد شناسایی و به سزای عمل خود رسید .
خیانت یک نفر باعث شد هدف قرار بگیرم
در این روز هم من طبق نقاطی که او مشخص کرده بود برنامه ریزی پرواز را تنظیم کرده بودم . سکوت رادیویی در این عملیات یکی از ارکان اصلی موفقیت ما بود زیرا درصورتی که مسیر پرواز ما به سمت نیروهای دشمن لو می رفت آنها به راحتی می توانستند هواپیماهای خود را برای مقابله با ما به منطقه اعزام نمایند به همین دلیل به خلبان هواپیمای دوم تاکید نمودم که سکوت رادیویی را حفظ نماید و به ایشان متذکر شدم هر سوالی دارد همین الان بپرسد تا در آسمان مجبور به مکالمه نباشد .
طبق برنامه ای که چیده بودم باید نیروهای دشمن را دور می زدیم و از پشت سر به آنها حمله می کردیم در این حالت احتمال داشت آنها ما را با هواپیماهای خودشان اشتباه بگیرند .
راس ساعت مقرر دو فروند فانتوم مسلح یکی به خلبانی من و شماره دو به خلبانی شهید احمد هاشمیان روی باند پروازی قرار گرفتیم و به سوی هدف به پرواز در آمدیم با نزدیک شدن به مرز ارتفاع خودم را کم نمودم و در بین شکاف کوهها به مسیر خودم ادامه دادم هدفم این بود که به سمت خسروی پرواز نمایم و سپس در آنجا تغییر مسیر بدهم و از پشت سر به نیروهای دشمن حمله نمایم نردیک مرز بودم که ناگهان متوجه شلیک یک تیر موشک زمین به هوای دشمن شدم . بدلیل اینکه در ارتفاع خیلی پایین پرواز می کردم نتوانستم از دست موشک دشمن فرار نمایم . موشک با برخورد به هواپیما آنرا به حدود 50 پا بالاتر پرتاب نمود . کنترل هواپیما را برای لحظه ای از دست دادم ولی بلافاصله کنترل را در دست گرفتم .
دشمن را به سختی بمباران کردم ولی ...
خشم در دلم دوچندان شده بود با خودم گفتم اگر قرار است هواپیما را ترک نمایم اول باید هدف را بمباران نمایم . شروع به گردش کردم و لحظاتی بعد روی سر نیروهای زرهی دشمن رسیدم و تمامی بمبهای خودم را روی سر آنها فرو ریختم که ناگهان متوجه شلیک یک تیر موشک سام 6 شدم دود سفید رنگ حاصل از شلیک موشک را می دیدم ، خیلی سریع شروع به گردش نمودم و به لطف خداوند توانستم از دست موشک فرار نمایم .
کمی از آنها فاصله گرفته بودم ولی هواپیما در وضعیت خوبی قرار نداشت سیستم هیدرولیک هواپیما به واسطه برخورد موشک از کار افتاده بود و هر لحظه شرایط هواپیما بحرانی تر می شد ولی تصمیم داشتم اگر قرار به خروج از هواپیما هست حتما خودم را به نقطه ای امن برسانم و سپس از هواپیما خارج شوم . هواپیما به سختی ارتفاع می گرفت ، باهر زحمتی که بود از روی کوهی که در نزدیکی قصر شیرین بود عبور نمودم باگذشت زمان وضعیت هواپیما هر لحظه بدتر می شد با توجه به ارتفاع زیادی که داشتم تصمیم گرفتم دماغه هواپیما را پایین بدهم و با افزایش سرعت شروع به کم کردن ارتفاع نمایم شاید در این حالت می توانستم هواپیما را بهتر کنترل نمایم . با کاهش ارتفاع شروع به گردش نمودم و متوجه شدم هواپیما هنوز قابل کنترل می باشد با هر زحمتی که بود خودم را به نزدیکی پایگاه رساندم می دانستم در صورتی کم کردن سرعت کنترل هواپیما را از دست می دهم به همین دلیل مجبور بودم با سرعت بالا اقدام که فرود نمایم بی درنگ اعلام وضعیت اضطراری نمودم و شروع به کم کردن ارتفاع نمودم
مجبور به اجکت شدم
ناگهان نفری که در کاروان نشسته بود به من اعلام کرد که سریعا گردش نمایم و در محلی امن اقدام به خروج از هواپیما نمایم . نمی دانستم به چه دلیل می گوید باید اجکت نمایم چون من خسارت وارده به جنگنده ام خبر نداشتم ، موشک دقیقا به محفظه چرخ سمت چپ برخورد کرده بوده و چرخ را کامل از بین برده بود وقتی چرخها را پایین زدم نفری که در کاروان حضور داشت متوجه موضوع شده بود و به من اخطار می داد چون من با این شرایط نمی توانستم فرود بیایم .
مقداری ارتفاع گرفتم و به طرف منطقه ایستایی که در آنجا می توانستم اجکت نمایم گردش کردم با رسیدن به منطقه شروع به گردش نمودم که ناگهان متوجه شدم هواپیما از حالت گردش خارج نمی شود یادم می آید درست روی یکی از روستاهای همدان بودم نمی خواستم آنجا بیرون بپرم با رد شدن از روی روستا به همراه کمک خلبان اقدام به خروج اضطراری نمودیم
حادثه پشت حادثه
در آسمان غوطه ور شدم همزمان خلبان کابین عقب را می دیدم که با فاصله از من در حال فرود بود متوجه شدم که او سریعتر از من به زمین نزدیک می شود ولی من با کندی به سمت زمین می روم نگاهی به پایین انداختم که متوجه فاجعه ای که در کمینم بود شدم لاشه هواپیما که در حال سوختن بود دقیقا زیر پایم قرار داشت و من داشتم به داخل آن سقوط می کردم باید به نحوی از آنجا دور می شدم ولی باتوجه به آموزشهایی که دیده بودم می دانستم اگر به بندهای چتر نجات در ارتفاع پایین دست بزنم با شدت بیشتری به زمین برخورد می کنم ولی چاره ای نداشتم دستم را به داخل یکی از بندها انداختم و آنرا کشیدم به همین جهت نقطه مکانی فرود من تغییر پیدا کرد ولی سرعت به زیمن نزدیک شدن من بیشتر شده بود و درحالت نامتعادلی به زمین برخورد نمودم احاس درد فروانی در ناحیه پا ، کمر و قفسه سینه می کردم از همه بدتر اینکه با فرود به زمین باد در چتر نجات افتاد و به سبب آن روی زمین کشیده می شدم با هر زحمتی که بود بعد از چند متر کشیده شدن روی زمین تعادل خودم را بدست آوردم ولی درد در بدنم دوچندان شده بود
در محاصره مردم
تا به خودم آمدم دیدم که اهالی روستا محاصرم کردند هر کس چیزی می گفت یکسری نفرین می کردند یکسری بد بیراه می گفتند خلاصه همه بر این عقیده بودند که من عراقی هستم خیلی سریع هم تصمیم گرفتند که همانجا به حساب من برسند تا دلشان خنک بشود . هنوز گیج بودم شروع به داد و فریاد کردم و گفتم من ایرانی هستم و در همین پایگاه هوایی نزدیک شما خدمت می کنم که یک نفر از آن وسط گفت این موذدور عراقی چقدر قشنگ فارسی صحبت می کند مانده بودم چکار کنم باورشان نمی شد من ایرانی هستم در همین اثنا هلی کوپتر از پایگاه برای نجات من و خلبان همراهم پرواز کرده بود و صدای آنرا می شنیدم ولی واقعا فرصت آنقدر نبود تا آنها برسند چون مردم روستا قصد داشتند مرا بکشند . شروع کردم به زبان آذری که زبان قالب آن محدوده بود صحبت کردن گویا مقداری تاثیر گذاشته بود و مردم شک کرده بودند که شاید ایرانی باشم در همین موقع هلی کوپتر به زمین نشست و فرمانده پایگاه سرهنگ گلچین شخصا برای بردن ما به پایگاه آمده بودند ایشان مردم را به آرامش دعوت کردند و عنوان کردند که خلبان ایرانی است من را روی برانکارد گذاشتند تا داخل هلی کوپتر ببرند
جان سالم بدر بردم
ناگهان صدای داد یک نفر را شنیدم سرم را برگرداندم دیدی جوانی درشت هیکل که یک کارد در دست دارد به طرف من می دود و همزمان می گوید من باید این عراقی را بکشم شاید چند قدمی مانده بود به من برسد که جلویش را گرفتند و فرمانده پایگاه با صدای بلند گفت این ایرانی و هم وطن شماست چرا باور نمی کنید این جوان درشت هیکل که گویا تازه متوجه موضوع شده بود کارد را به طرفی پرتاب نمود و خودش را روی من پرتاب کرد و شروع به گریه نمود با اینکه از ناحیه قفسه سینه دچار شکستگی شده بودم و درد فراوانی را تحمل می کردم نمی توانستم به او حرفی بزنم وقتی خلبان هلی کوپتر ایشان را از روی من بلند کرد دیگر توان صحبت کردن را نداشتم مرا سوار هلی کوپتر کردند و به پایگاه بردند در آنجا اکثر بچه ها ایستاده بودند تا از احوال ما با خبر شوند فرمانده پایگاه رو به من کرد و گفت اگر می توانی به خاطر روحیه بچه ها هم شده با پای خودت از هلی کوپتر پیاده شود گفتم نمی توانم گفت تمام سعی خودت را بکن به هرحال به هر زحمتی بود از هلی کوپتر پیاده شدم و بعد از چند دقیقه به بیمارستان منتقل شدم از چند نقطه دچار شکستگی های شدید شده بودم و بعد از مدتی استراحت دوباره به پایگاه بازگشتم و پروازهای خودم را از سر گرفتم