پسرم معلم بود. صبح ها خیلی زود تر از شروع کلاس به مدرسه می رفت و شب ها دیر بر می گشت. یک روز از او پرسیدم:
چرا اینقدر زود می روی و دیر بر می گردی؟
در جوابم گفت:
یکی از شاگردانم فلج است. به او گفته ام که در منزل بماند تا بروم دنبالش. غروب ها هم به شاگردان علاقمند، قرائت نماز را می آموزم و مسائل شرعی را به آن ها آموزش می د هم. بعد هم نماز جماعت می خوانیم.
پدر شهید