توي برنامه نبود كه برادر كليجي هم بيايد آن طرف فاو. تا اسم عمليات آمد لبخند معني داري روي لبش نشست و با لحن آرام و خيلي مطمئن گفت: «مي آيم كه هوايي عوض كنم».
جوري حرف مي زد كه هر كه نمي دانست خوب مي فهميد در دلش چه مي گذرد. با مخالفت شديد من روبرو شد. گفتم : «نمي تواني ، كار تو نيست.» اما فايده اي نداشت. او تصميم خود را گرفته بود و از چهره اش پيدا بود چه فكري در سر دارد. گفته بود شركت نمي كنم، نمي آيم. اما نه، فقط مي خواست ديگر كاري به كارش نداشته باشيم. صبح عمليات از راه رسيد. كليجي پيدايش نبود، به دلم برات شده بود كه كار خودش را كرده. خط كه شكسته شد و رفتيم جلو، چند قدمي نرفته بوديم كه ديدم دو نفر جلوتر از ما در حال انجام كارهايي هستند. از دور يكي كليجي به نظر مي رسيد. نزديك كه شديم حدسم درست از آب در آمد . نفر دوم نخجيري بود. تا ما را ديدند خودشان را زدند به بي خيالي و مشغول مين گذاري شدند. عصباني شدم. دست خودم نبود. چون اصلاً قرار نبود اين دو با ما باشند، آن هم توي خط مقدم. با همان حال برخورد تندي هم كردم. گفتم: «شما اين جا چه كار مي كنيد؟ مگر قرار نبود شما نياييد؟» كليجي آب دهانش را قورت داد و گفت: «خُب حالا آمديم، مگر چه اتفاقي افتاده؟!» در همين حين آتش تهيه دشمن شروع شد. تركش بودند كه از كنار گوشمان مي گذشتند. در آن لحظه بحراني كليجي را ديدم كه به سمت تير بار رفت و تير بار را گرفت تا با شليك گلوله نظر عراقي ها را به خود جلب كند. چون نخجيري در حال مين گذاري بود و بايد كارش به پايان مي رسيد. با شدت گرفتن آتش دشمن ما به عقب برگشتيم، ولي نخجيري و كليجي ماندند. منطقه پر از دود و آتش شده بود، يكي از بچه ها كه بعد از ما رسيد گفت: «كليجي مجروح شده و حالش خيلي وخيم است.» با شنيدن خبر پشتم شكست. خبرها متفاوت بود. يكي مي گفت: «كليجي شهيد شده.» ديگري مي گفت: «نه مجروح شده است.» من خيلي ناراحت شدم. با خودم مي گفتم تا نبينم باور نمي كنم. خودم را سريع به آن مكان رساندم. وقتي به بالاي سر كليجي رسيدم دلم آرام گرفت. جراحتش زياد بود. بچه ها اصرار كردند كليجي را برگردانيم عقب. وقتي شنيد مي خواهيم او را به عقب ببريم لب هايش جنبيد. احساس كردم چيزي مي خواهد بگويم. گوشم را به لبش نزديك كردم. با صدايي در گلو مي گفت: «شما به كار خودتان برسيد». خيلي حالش وخيم بود. ديگر نمي شد كاري برايش انجام داد. ناي حرف زدن نداشت. به زحمت مي شد فهميد چه مي گويد. با دست هايش اشاره كرد به كارتان ادامه دهيد. احساس كردم نفس هاي آخر را مي كشد. چشم هايش را به آرامي بازو بسته مي كرد. با دست هاي كم توانش سمت قبله را به ما نشان داد. نخجيري با اضطرابي كه در صحبت هايش بود گفت: «كليجي جان! نمي شود تو را حركت داد.» با بغضي كه در گلويش بود شهادتين را دم گوشش خواند و لحظه اي بعد كليجي به جمع شهدا پيوست.
ناصر شير افكن