تقديم به نام هاى بى ياد و يادهاى بى نشان، لاله هاى پرپر شده در كوه ها و دره هاى كردستان.
در يكى از روزهاى سرسبز، با طراوت و پرنشاط بهارى كه طبيعت غرق در سرور و شادى است، گستره دشت ها و دامنه كوه ها چشم اندازى در رنگ هاى طبيعت بود و كردستان عراق در آلاله هاى سرخ، زرد و... چشم ها را نوازش مى داد.
مأموريتى به ما ابلاغ شد كه مى بايد براى انجام آن عمليات ويژه اى را در درون خاك عراق انجام دهيم. منطقه مورد بحث اطراف شهر قلعه ديزه عراق، نزديك سد دوكان بود و كيلومترها با محل اعزام ما - روستاى ژازوكه سردشت فاصله داشت. ما بايد با نفوذ به عمق منطقه، اهدافى را در نزديكى سد دوكان و ورودى شهر قلعه ديزه مورد تهاجم قرار مى داديم.
مسير حركت را از طريق يال ها و شيارهاى ارتفاعات سردشت، با استفاده از اختفا و پوشش در تاريكى شب، با فنون عملياتى و تجاربى كه در جنگ هاى نامنظم به كار گرفته مى شود، طى كرديم. يك قسمت از مسير حركت، ارتفاعات صعب العبور صخره اى و بخشى به صورت دره و شيار كوه بود.
تيم ۹ نفره همراه بود با دو نفر تيربارچى و كمك آنها، بى سيم چى، متخصص بهدارى، تخريب چى، تيرانداز عادى با لباس كردى، به همراه يك بلدچى، مردى ميانسال؛ چالاك و لاغر اندام به نام كاك مصطفى كه علاقه عجيبى به حمايل فشنگ به صورت قطار ضربدرى و كمرى داشت. كاك مصطفى از چريك هاى كرد مسلمان طرفدار بارزانى بود و تعصب شديد دينى و گرايش زيادى به ايران داشت . شب ۲۹ ارديبهشت ۶۶ پس از صرف شام مختصر، با كوله پشتى و داروهاى انعقاد خون، تجهيزات انفرادى جنگ چريكى و كلاشينكف تاشو كه هميشه در مأموريت ها همراهم بود، حركت كرديم.
پيش از حركت مسير را روى نقشه بررسى كرده و كروكى ساده مسير، مقرهاى ضد انقلاب و مناطقى كه ارتش عراق روى آن مستقر بودند، تعيين شد. با خودرو تويوتا از اطراف روستاها رد شديم و در نزديكى دامنه ارتفاعات از خودرو پياده شده، سپس به سمت مواضع پدافندى نيروهاى خودى در روى ارتفاعات رفتيم.
در آن جا پس از توجيه مختصر توسط فرمانده گروهان در خط، محل هاى سهل الوصول و استراق سمع گروهان بررسى شد. من تا حدودى به منطقه آشنايى داشتم، زيرا قبلاً همراه گروهان ضربت در همين منطقه به كمك، تقويت عملياتى گردان وارد عمل شده بوديم. از طرفى دو عمليات اجراى كمين بر روى يال ها و شيارهاى شهر قلعه ديزه عراق انجام داده بوديم. ارتفاعات مقابل محل استقرار پايگاه هاى ارتش بعثى عراق بود. آنها پيش از اين تلاش زيادى كرده بودند تا ارتفاعات را پس بگيرند، ولى هر بار اقدام شان ناموفق شده بود.
به آسانى از مواضع پدافندى خودى خارج شديم و در روشنايى مهتاب با احتياط پاى در سنگلاخ هاى كوهستان گذاشتيم. در حركت شبانه مى توان بخشى از جهت يابى كلى را به كمك ستارگان و ماه انجام داد اما به گراگيرى و استفاده از صداى تق تق قطب نما بيش از هر زمان ديگر نياز است.
معمولاً در اين گونه مأموريت ها بايد براى چندين شبانه روز دور از وطن در لابه لاى دره و شيارها و جاهاى صعب العبور صخره اى باشيم، شب ها به سمت هدف حركت كنيم و روزها توأم با هوشيارى كامل و به صورت آماده باش در پناه تخته سنگ ها به استراحت بپردازيم و در عين حال، در مصرف جيره غذايى و آب و مهمات هم حداكثر صرفه جويى را به عمل آوريم. يادآورى مأموريت هاى هراس آور و دلهره زاى دوران جنگ، پس از اتمام آن به لطف الهى حس خوشايند و لذت بخشى در ما پديد مى آورد. هر چند در زمان انجام مأموريت براى لحظه لحظه آن دوران، اضطراب هاى خاص تحمل شده است. زيرا انسان بى تجربه غالباً به وجود خود فكر مى كند، اما وقتى هستى و خانواده را فراموش كند، تنها به خواست و تقدير الهى مى انديشد و پاى در راهى مى گذارد كه در آن مرگ باشد و ترس نباشد. چنين انسان هايى همچون عارفان خداجو بدون كوچك ترين چشمداشت مادى و تعلقات دنيوى، خود را رها مى سازند و با توكل به خدا و اعتقاد به مشيت الهى به پيش مى روند و به قول عارف زمان امام خمينى(ره): «تمام خوف و ترس هايى كه انسان از دشمن دارد، براى اين است كه خودش را مى بيند، اگر چنانچه ديد كه خدا هست در كار و براى خدا دارد كار مى كند نمى ترسد.» صحيفه نور، ج ۱۷
در آن لحظه هاى خطير، انسان به قدرى از وجود خاكى رها مى شد كه گويى هر لحظه وصل به بى نهايتى، خدا را پيش خود حس مى كرد و سبكبال و آزاد و با فراغ بال در انتظار فردا بود. خستگى را به ستوه مى آورد و دنياى مادى را به سخره مى گرفت و دارايى اش خلاصه مى شد به وسايل درون كوله پشتى. در مأموريت هاى برون مرزى و دور از وطن، با تمام تهديدات و عدم امنيت جانى باز حس شادى و اميد به آينده داشت. نه بوروكراسى پيچيده ادارى بود و نه زرق و برق دنيا دل را به هول و هراس مى افكند. توجه و حضور را حس مى كرد و بويژه در هنگام غروب خورشيد در پس كوه هاى ناشناخته و غبار گرفته، زمزمه هاى دعاى فرج بسيار لذت بخش و اميد آفرين بود. در اين لحظه ها فرمانده حقيقى و مطلق (الله) هميشه با ما بود. ميدان آزمايش، حرف و عمل بود. نه رئيس و مسئولى كه با افكار، معيار و شاخص هاى تنگ نظرانه مادى ارزيابى مان كند و يا با تهديد، تطميع، ارتقا و ترفيع ما را به هراس و طمع بيندازد. كار رزمنده از جنس عشق و ايمان بود، زيرا او با خداى خود عهد بسته بود تا به تكليف دينى و ميهنى براى كشور و مردم عمل كند؛ آن جا معامله جان بود و هميشه و در همه حال به مرگ لبخند مى زدى و توكلت بر پروردگار بود. آرى اى برادر آن جا مرگ بود و ترس نبود.
حركت در نور ضعيف و كم رنگ مهتاب همراه با رعايت اقدامات تأمينى در سرزمين ناشناخته دشمن بسيار دشوار و دور از منطق و عقل است، اما هدف مقدس تر و والاتر از آن و منطق از نوع عشق و ايمان است.
پس از ۵ ساعت راهپيمايى، به منطقه عمومى رسيديم كه در دامنه كوهستانى، روستايى كوچك ديده مى شد. با استفاده از پوشش گياهى در اختفا و استقرار كامل در بخشى از يال ارتفاعى كه از آن جا جوى آب روان بود، استقرار يافتيم و پس از نماز صبح با تعيين ديده بان به استراحت پرداختيم. اولين دقايق براى استراحت به دليل كوفتگى بدن ناشى از راهپيمايى طولانى، بى خوابى، با سوزش دردناك بدن همراه بود. ليكن با گذشت زمان خواب بر خستگى غلبه پيدا مى كند. در اين گونه مأموريت ها روزها طولانى است. وقتى قرار باشد بدون فعاليت منتظر شب بمانى، زمان بسيار كند و دير مى گذرد، زيرا نه مى توانى با آرامش استراحت كنى و نه فرصت تهيه غذا وجود دارد. از طرف ديگر به علت صرف انرژى زياد نياز به غذا زياد مى شود. فقط استرس ناشى از عمليات، مانع اشتها براى خوردن غذا است.
روز بلند بهارى با استراحت، بررسى هدف و صحبت با هم سپرى شد. با گرگ و ميش شدن هوا از پناهگاه صخره اى خارج شديم و به سمت هدف حركت كرديم. آنگاه همچون شب گذشته با خوردن چند خرما گام در مرحله دوم مأموريت گذاشتيم و پس از سرازير شدن به جلگه «ده شو» مجبور شديم از دو جويبار متصل به رودخانه «زاب» عراق بگذريم كه آب بسيار سردى داشت.
به جاده اى خاكى رسيديم و با بررسى اطلاعات و نقشه مشخص شد كه اين جاده به سمت يكى از روستاهاى اطراف سد دوكان عراق مى رسد. هنگام راهپيمايى در حال و هواى خود بودم كه صداى خودرويى از دور ما را از فكر بيرون آورد. بى درنگ خود را از حاشيه جاده خارج كرديم و به چاله و شيارهاى بغل جاده رسانديم. به صورت چمباتمه نشستيم، خودرويى كه به ما نزديك مى شد، وانت «هاى لوكس» دو سرنشين داشت. لحظه اى انديشيدم كه خودرو را بگيريم و باقى مانده راه را با خودرو برويم اما در اين گونه مأموريت ها در عمق خاك دشمن نبايد ريسك مى كرديم. صداى مبادله آتش توپخانه دوربرد دو طرف به گوش مى رسيد. گلوله هاى مبادله شده از بالاى سر ما مى گذشت و به اطراف شهر اصابت مى كرد. شب، هنگام حركت، صداى برخاسته از طبيعت پوشش مناسبى براى جلوگيرى از انتشار صداى ناشى از تحركات و تجهيزات است. مرغ شب، فارغ از مخاصمات دولت ها و انسان ها همچون همه شب هاى كردستان هر جا كه درخت بود، در حال ناله شبانگاهى و شايد هم در حال راز و نياز بود. پارس سگ هاى عشاير و روستاهاى اطراف گه گاه سكوت دلهره آور شب را مى شكست. در جلگه براى چند لحظه اى از حركت بازايستاديم، زيرا دقايقى ترديد داشتيم. موقعيت و سمت هدف را گم كرده بوديم. بعد از دقايقى درنگ تا مسير يكى از انشعابات رود پيش رفتيم. از دور سوسوى چراغ هاى شهر و مناطق اطراف سددوكان ديده مى شد. مسير جلگه را با رعايت ملاحظات امنيتى و تأمينى طى كرديم. كاك مصطفى ادعا مى كرد كه با مناطق اطراف آشنايى كامل دارد. اين مكان قرارگاه ضدانقلاب، از جمله كومله ودموكرات نيز بود. پس با احتياط كامل مسير را پشت سر گذاشتيم و به جاى مورد نظر و هدف اصلى رسيديم كه تشكيل شده بود از مجتمع هاى تأسيسات نگهدارى و محافظت سد دوكان و پل، در تاريكى شب پس از بررسى و در نظر گرفتن جوانب تاكتيكى و امنيتى اجراى مأموريت را شروع كرديم. فعاليت اوليه در اطراف مجتمع هاى فوق و در نور كم رنگ مهتاب كار بسيار حساس و ظريفى بود و مهارت و تخصص فنى بالايى لازم داشت.
با سرعت و شتاب دست به كار شديم و در عرض يك و نيم ساعت تمام كارها را مطابق برنامه پيش بينى شده انجام داديم. سپس آماده شديم تا هر چه زودتر منطقه را ترك كنيم و تا قبل از سپيده دم خود را به مناطق كوهستانى اطراف و لابه لاى كوه و دره برسانيم . حركت شتاب زده گروه رزمى در اثر غفلت همراهان منجر به پديد آمدن صدايى نامتعارف شد. در نتيجه محافظ سد به اطراف مشكوك شد و بلافاصله شروع كرد به شليك كردن به طرف موقعيت ما. گلوله ها با فاصله اى چند سانتى مترى از بالاى سرمان گذشت و مجبور شديم براى مدتى زمين گير و بى حركت مواضع و اطراف را با دقت زير نظر داشته باشيم و چنان چه درگيرى پيش مى آمد، بايد از معركه فرار مى كرديم. گويى سرباز عراقى از شنيدن صداى نامتعارف بى هدف و از روى ترس شليك كرده بود. پس از دقايقى با مسلط شدن بر اوضاع به خود آمديم و به سمت مسير در نظر گرفته شده خيز برداشتيم. سرباز عراقى نيز پس از رگبار اوليه، گه گاه تك تيرهايى بدون هدف به سوى ما شليك مى كرد. با ايجاد تأمين و احتياط هر چه سريع تر منطقه تقريبا جلگه اى و پست را به سوى كوهستان و ارتفاعات ترك كرديم. پس از سپرى شدن دو ساعت به دامنه ارتفاعات رسيديم و پس از تعيين منطقه استقرار و نحوه انجام نگهبانى و استراحت بچه ها و سنگربندى دفاعى، متوجه شديم كه ذخيره غذايمان تمام شده است. اين در حالى بود كه طليعه نور خورشيد از سمت مشرق و كشور عزيز مان به سوى دره و كوهستان در حال تابش بود و ما خسته از گرد و غبار راه با توكل و اميد به امداد الهى پس از نماز صبح در وجود خود احساس آرامش كرديم. هرچند كه خواب صبحگاهى توأم با خستگى شب و حفاظت از جان خود از دغدغه هاى اصلى مان بود، ولى بايد فكرى هم براى غذا در مسير برگشت به سوى ايران مى كرديم. بعد از ساعاتى استراحت همراه با دلهره مأموريت، حدود ۱۲ ظهر در مورد نحوه تهيه غذا تصميم گيرى كردم و به اين نتيجه رسيديم كه كاك مصطفى و يك نفر از نيروها براى تهيه غذا به روستاى واقع در دامنه كوه بروند كه حدود ۳ كيلومتر با محل ما فاصله داشت. موانع و مشكلات را بررسى كرديم و قرار شد دو نفر به گونه اى حركت كنند كه عصر و در هواى گرگ و ميش به روستا برسند.دينار عراقى و يك بى سيم دستى به اين دو نفر تحويل داديم و علامت قراردادى را تيراندازى بين خود تعريف كرديم.
آنان به راه افتادند و پس از ساعتى با ما تماس گرفتند و گفتند كه نزديك ده هستند، اما وضعيت عادى به نظر نمى رسد، زيرا فرد مسلحى در ورودى ده ديده مى شد. از آنها خواستيم تا وضعيت را با حساسيت بيشترى بررسى و گزارش كنند و اگر احساس خطر مى كنند برگردند. معمولاً در مناطق كردستان به دليل اين كه گروه هاى مختلف شب ها براى دريافت كمك مالى و تهيه آذوقه وارد روستاها مى شدند، روستائيان مدتى را حيران و سرگردان مى ماندند كه اين ها متعلق به كدام گروه و حزب هستند، تا نسبت به آنان ابراز علاقه كنند. در واقع، احزاب و گروه ها شب ها روستاها را براى گرفتن باج و خراج محاصره مى كردند و در مواقع عادى هم مى شد با القاى اين كه در محاصره هستند، دو نفره وارد خانه ها شد و درخواست كمك كرد. بعد از حدود يك ساعت دو نفر دست خالى به ما ملحق شدند. شب فرا رسيده بود و ما نمى توانستيم موقعيت و زمان را از دست دهيم، زيرا شب ها موقع حركت ما بود و همان شب بايد به سوى كشور عزيزمان حركت مى كرديم. ته مانده خرما و كشمش ها را خورده بوديم و احساس گرسنگى شديدى مى كرديم. حركت را با جهت يابى به سمت دشت و سپس به جهت ارتفاعات كه مسير ناهموار و طاقت فرسايى بود ادامه داديم و بخشى از راه را در ادامه دشت طى كرديم. از نزديكى يك روستا كه رد مى شديم، تصميم گرفتيم بخشى از روستا را محاصره كنيم و در منزلى را بزنيم تا كمى نان و پنير بخريم. اين تصميم را خيلى سريع عملى كرديم و به بررسى سريع و اجمالى منطقه از لحاظ تاكتيكى پرداختيم. هر چه به روستا نزديك تر مى شديم، سگ ها شروع به پارس مى كردند، به طورى كه براى لحظاتى زمينگير شديم تا جلب توجه نكرده باشيم. به ضلع جنوبى روستا نزديك شديم، نقاط سركوب را تصرف كرديم و من به همراه كاك مصطفى پس از پوشاندن صورت هاى مان به وسيله چفيه وارد اولين منزل شديم. وقتى وارد محوطه شديم، مردى ميانسال در حال رفتن به دستشويى عمومى ده بود كه بى درنگ به او دستور توقف داديم. مرد ميانسال، مضطرب و نگران و درحالى كه دستش مى لرزيد، هاج و واج ما را نگاه مى كرد. به او تفهيم كرديم كه بدون سر و صدا و در آرامش كامل در قبال دريافت پول مقدارى نان و پنير و ماست و... به ما بدهد. او نيز مقدارى نان و پنير و شير و ماست براى مان آورد. نمى خواست پول بگيرد، ولى با اصرار مبلغ مواد غذايى را به او پرداخت كرديم. بوى نان خشكيده داخل كيسه اشتهاى افراد را كه گرسنه و تشنه بودند، چند برابر كرده بود. گونى را همراه با دبه اى ماست و شير با احتياط به سمت ارتفاعات برديم و پس از دور شدن از روستا آنها را بين خود تقسيم كرديم.
فرصت چندانى نداشتيم و بايد تا قبل از روشنايى به حد مرزى و خط پدافندى مى رسيديم. حركت به سمت ايران را از لابه لاى شيارها و يال هاى دامنه ارتفاعات در اطراف يكى از پايگاه هاى ضد انقلاب - كه يكى از افرادش بى هدف به سمت يال كوه رگبار مى بست، آغاز كرديم و پس از هفت ساعت راهپيمايى سخت و طاقت فرسا به نقاط مرزى پيش بينى شده نزديك شديم. اين بار به دليل شيب تند ارتفاعات از سمت عراق و استحكامات پدافندى عراق قبل از رسيدن به سمت دشت به سوى ارتفاعات حركت كرديم كه مسير ناشناخته و در عين حال پرترددى بود! معبرى كه ضد انقلاب براى نفوذ از آن استفاده مى كرد، حتى برخورد با گشتى و كمين ضد انقلاب را هم در طول راه پيش بينى مى كرديم.
سمت شمال به دشت سرسبز و وسيع و سمت جنوب به ارتفاعات محدود مى شد. ايران اين ارتفاعات را به دليل دشوارى هايى در تداركات زمستانى تخليه كرده و اكنون به تصرف عراقى ها درآمده بود. البته دشمن در محدوده يال ها، ميدان هاى مين و موانع مصنوعى مختلفى ايجاد كرده بود. صبح، هواى منطقه گرگ و ميش بود. سعى كرديم هر طور شده به وسيله بى سيم ارتباط برقرار كنيم، اما ضمناً بايد احتياط مى كرديم تا عراق و ضد انقلاب مكالمه ما را شنود نكنند. در چنين لحظه هاى دشوارى تصميم گيرى بسيار سخت است. مانده بوديم كه چگونه به خطوط پدافندى اطلاع دهيم. ما نيز مى توانستيم همچون ضد انقلاب بخشى از محور را دور بزنيم و بدون اطلاع پايگاه هاى مرزى وارد خاك كشور شويم و بعد ارتباط برقرار كنيم. همين فكر را با هوشيارى و استقبال خطر اجرا كرديم، اما هنوز بطور كامل وارد خاك ايران نشده بوديم كه رگبار سلاح هاى كاليبر كوچك و بزرگ از پايگاه مرزى به سمت ما شليك شد. صدا در دره پيچيده بود و ما بى درنگ خود را به خارج از تيرتراش در پناه تخته سنگ ها رسانديم. متوجه خمپاره هايى شديم كه مى توانستند تلفات سنگينى به ما وارد كنند. بى سيم را فعال كرديم و پس از مدتى سرانجام موقعيت خود را به گردان گزارش داديم . به دليل وضعيت آشفته پايگاه، پايگاه هاى اطراف نيز حساس شده و شروع به شليك به سمت دره و شيارهاى اطراف كردند. در همين گير و دار در حال برقرارى ارتباط در پشت تخته سنگ بودم كه احساس سوزش شديدى در پاى چپم كردم. دستم را به جاى سوزش برده و متوجه شدم دستم خيس شده، تركشى به بالاى زانوى چپم اصابت كرده بود. در نتيجه، بهدارچى تيم بسرعت وارد كار شد و اقدامات پانسمان را انجام داد. موقعيت تيم ما داشت بسيار آشفته و وخيم مى شد. سپيده زده بود و بچه ها براى حفظ جان شان به فكر جان پناه بودند. سعى كرديم به طريق فيزيكى به پايگاه اطلاع دهيم كه نيروى خودى هستيم، زيرا براى ارتباط بى سيمى با پايگاه اقدامات مان بى نتيجه مانده بود. سپس زيرپيراهن سفيدرنگى را به سرنيزه بستيم و سرنيزه را به تفنگ زديم، سپس از جان پناه شروع كرديم به علامت دادن به پايگاه.
عاقبت پس از دقايقى شيوه ما كارساز شد و تيراندازى به پايان رسيد، اما تا افراد پايگاه به خود آيند و جرأت پيدا كنند از پايگاه بيرون بيايند و ما هم بتوانيم با صداى بلند تيم را معرفى كنيم، يك ساعتى طول كشيد.
سرانجام با تكان دادن پرچم سفيد خود را از موضع بيرون آورديم و بچه هاى پايگاه با احتياط و حفظ موقعيت امنيتى خود به ما رسيدند و پس از معرفى ما را در آغوش گرفتند. آنها پس از كمك گرفتن تجهيزات، ما را به سمت پايگاه خود بردند و در پايگاه حسابى از ما پذيرايى كردند. آن گاه بود كه موقعيت استراحت برايمان فراهم شد و پانسمان مرا عوض كردند. زخم تركش چندان عميق نبود و به اين ترتيب در ساعت ۳ بعد از ظهر توانستيم موقعيت خود را به گردان گزارش دهيم.
سرهنگ ستاد محمد آقاجانى
روزنامه ایران