0

رودخانه وحشى

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

رودخانه وحشى

ضجه هاى گوش خراش آنها جگرريش بود و ناله هاى دلخراش شان گوش آزار. همه به هم نگاه مى كردند. مى خواستند، اما ياراى انجام نداشتند. انگشت ها را به صورت مى زدند و غمزده دور مى شدند. من مانده بودم و او و آنها. خشاب گذاشتم. گلنگدن كشيدم و از ضامن خارج كردم. نوك لوله اسلحه را روى پيشانى اولى گذاشتم. ناله قطع شد و سكوت. سپاس در ديدگان درشتش موج مى زد.
انگار با زبان بى زبانى مى گفت «شليك كن!» پلك هايم روى هم نشست و انگشتم به طرف ماشه رفت...
خستگى ماموريت قبلى هنوز در تنم بود كه راهى شدم؛ اين بار مقصد غرب بود؛ دره باينگان، نزديك حلبچه.
تاريك- روشن صبح بود كه وارد پايگاه شدم. هلى كوپترها گوش تا گوش با ملخ هاى از جلو نظام آماده پرواز بودند. نفرات، تجهيزات به دست و كيسه خواب به دوش گله گله در اطراف آنها پرسه مى زدند.
آفتاب نزده بال گشوديم. ناظورى هم بود. با او كه هم ماموريت مى شديم دلمان قرص بود، اما حواس ها را جمع مى كرديم كه مقابلش انگشت به سيگار نشويم. از سيگار متنفر بود. حسابى كنفمان مى كرد.
با اين وجود خوب فرمانده اى بود؛ دلسوز و اخت با بچه ها.
در مسير، هلى كوپترهاى «شنوك» و «۲۰۶» و «كبرى» هم در دل آسمان در دريچه ديدگانمان نشستند كه بال گردان همراهمان مى آمدند.
به محل كه رسيديم تازه پى به ابهت دره و عمليات برديم. تنگه اى بسيار باريك و پيچ و خم هاى زهره آب كن. نگاهمان از بالا با ترس به تيزى صخره هاى هولناك بود و رودخانه خروشانى كه در كف آن جريان داشت. آن بالا اگر كوچكترين اتفاقى رخ مى داد تكه بزرگمان گوش بود. رودخانه كه نگو! بچه ها همان روز اول اسمش را گذاشتند «رودخانه وحشى»؛ مهار نشدنى و غير قابل كنترل. جهادى ها هر چه تلاش كردند كه روى آن پل بزنند نشد. دو دستگاه بولدوزر و يك دستگاه بيل مكانيكى را مثل قوطى كبريت در هم خرد كرد و با خودش برد. تنها راه چاره را براى عبور از رودخانه زدن پل هوايى با هلى كوپتر ديدند. بچه ها دست به كار شدند و پل نصب شد؛ طنابى و هوايى، فقط براى عبور نيروها.
بيرونى مى رفتند و بر مى گشتند. سرعت كار به حدى بود كه حتى فرصت خاموش كردن هم نبود. با همان موتور روشن سوخت مى زدند و بال مى گرفتند.
هوا كه تاريك شد خسته و كوفته به سنگرهاى سنگى و سوله ها پناه برديم.
سپيده نزده نماز خوانديم و پروازها شروع شد؛ پى در پى دسته دسته جمعى، خبرهايى كه از حلبچه مى رسيد سوهان بود. ميگ هاى عراقى هم گروه گروه از بالاى دره عبور مى كردند. ورود و خروج شان به داخل خاك ايران، درست از بالاى سر ما بود. نزديك ظهر بود كه خبر رسيد منطقه دو شناسايى و با بمباران به خاك و خون كشيده شده است.
موضع ما هنوز شناسايى نشده بود و عمليات و فعاليت همچنان ادامه داشت. دستور بود كه پروازها فقط در دل تنگه و با استتار كامل باشد.
طرف عصر سومين روز بود كه چشم ها نگران به پرواز پى در پى و مشكوك ميگ ها بر فراز دره ميخكوب ماند. ناظورى سرآسيمه فريادش در دل دره پيچيد كه همه متفرق شوند و سنگر بگيرند. همزمان با داد و بيداد او بمباران شروع شد. انفجار پشت انفجار با طنين رفت و برگشت در دل دره مهيب مى پيچيد و سنگ هاى ريز و درشت را به پايين سر مى داد. ضجه هاى گوشخراش حيوانات به وضوح از انتهاى دره به گوش مى رسيد.
هواپيماها كه رفتند به سوى جايگاه آنها دويديم. دريايى از خون و تكه پاره هاى نگفتنى. زبان بسته ها فقط ناله بودند و خر خر و تقلا. تعدادى كشته و بقيه زخمى و دست و پا و شكم پاره ضجه مى كشيدند. ناله هايشان گوشخراش بود و جان كندن شان دلريش.
ساعتى نگذشت كه انتهاى دره در سكوت مرگبارى فرو رفت. انگار نه انگار كه اتفاقى افتاده.
نه هواپيماهاى عراقى بمباران كرده بودند.

ویژه نامه سروقامتان
پنج شنبه 25 آذر 1389  6:28 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها