0

صدايي از بهشت ؛ عمه خيري

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

صدايي از بهشت ؛ عمه خيري

احوالش را پرسيدم و گفتم با دوري از تهران چه مي كني، آن هم در شهر غريب تربت جام، بايد سخت باشد، نه؟ براي دختري كه يك عمر در تهران زندگي كرده و حالا دست تقدير، يك مرتبه او را به اين ديار كشيده؟

 گفت: البته آنچنان تنها هم نيستم، عمه خيري هست، خدا حفظش كند، پيرزن مهرباني است، از اقوام جواد آقاست، از وقتي آمده ام مرا تنها نگذاشته است، وقتي جواد آقا به سر كار مي رود، مي آيد به نزد من كه احساس تنهايي نكنم، راستي، شما را هم مي شناسد، گفته است هر وقت آمديد خبرش كنيم، حالا هم به او گفته ايم كه قرار است شما بياييد، بايد پيدايش شود، خيلي دوست داشت شما را ببيند. نام عمه خيري را انگار يك بار ديگر هم از اكبر آقا، پدر جواد آقا شنيده بودم، برايم جالب بود. بخصوص كه پيرها را گنجينه اي از اسرار مي دانم و از صحبت با آنها سير نمي شوم، وقتي سر صحبت را با آنها باز مي كني آنها هم بدشان نمي آيد چيزهايي را كه يك عمر در سينه پنهان كرده اند برايت بگويند و اگر اهلش باشي مي تواني خيلي چيزها را در گفته هايشان كشف كني!سرانجام عمه خيري آمد. دراولين نگاه نوري را در چهره اش ديدم كه در كمتر پيرزني مي شود ديد.





شباهت كمي به مادر بزرگم داشت كه 30 سال پيش فوت كرده بود. پس از احوالپرسي و خوش آمد گرمي كه به ما گفت، نشست و پس از صرف چاي سر صحبت را باز كرديم، صحبت را از شهيد حاج مختار آقابيگي شروع كرديم، پدر بزرگ جواد آقا، شهيد 72ساله روستايمان كه در سال 1361 در جبهه سومار به شهادت رسيده بود و نسبتي هم با عمه خيري داشت، عمه خيري هرچه بيشتر صبحت مي كرد بيشتر مشتاق شنيدن مي شدم.


انگار صحبتش از نوع ديگري بود، گذشته از اطلاعات وسيعش، صداقتي كه در گفته هايش موج مي زد، چيز ديگري بود. صحبت به جاهاي ديگر هم كشيد، به مسائل روز، به زندگي مردم گذشته، به انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي و...


وقتي صحبت از امام راحل و مقام معظم رهبري مي شد با چه شوقي از آنها سخن مي گفت، چه آگاهي وسيعي داشت، يك پيرزن و اين همه اطلاعات، يك پيرزن و اين همه صداقت، يك پيرزن و اين همه نورانيت و... هر وقت صحبت از آدمهاي خوب مي شد، با كمال صداقت از خوبي هاي آنها مي گفت و اگر صحبت به آدم بدي كشيده مي شد با لبخندي سرشار از آگاهي از آن مي گذشت و نمي گذاشت كه به غيبت تبديل شود.


برايم جالب بود. چون هرچه من مي دانستم انگار عمه خيري مي ديد و شايد خيلي بيشتر از آن!


در محضر عمه خيري دوباره خودم را در كلاس درس استاد بزرگي ديدم، بزرگتر از همه استاداني كه در طول عمرم در كلاس درسشان نشسته بودم. سرا پا گوش شدم، عمه خيري از گذشته ها مي گفت، از پسر عموي شهيدش، حاج مختار آقابيگي، از پدر بزرگ و مادر بزرگ من كه سالها پيش مرحوم شده بودند، از مردم روستاي ما و روستاي خودشان، بيدوي وساق كه در كنار هم قرار دارند و... خاطره هاي جالبي هم تعريف كرد. از جمله گفت: وقتي شهيد حاج مختار ازدواج كرد، همسرش به علت دوري از پدر و مادرش دلتنگي مي كرد، چون او را از بيدوي به ساق آورده بود، من مي رفتم و نمي گذاشتم تنها باشد و به او سخت بگذرد، حالا هم الحمدلله، هستم و نمي گذارم به زهره خانم، همسر جواد آقا سخت بگذرد، و... شايد بيشتر از دو ساعت صحبتمان طول كشيد، تازه يادم آمد كه از زندگي خودش بپرسم، متواضعانه گفت: مدتها پيش كه سالهاي زندگي بر ما تنگ آمده بود با شوهرم از روستاي ساق در تربت حيدريه كوچ كرديم و ساكن روستاي قلندرآباد در تربت جام شديم، خداوند چهار فرزند به ما داد، دو دختر و دو پسر، بچه هايم بزرگ شدند و ازدواج كردند كه انقلاب اسلامي پيروز شد و بعد از آن هم جنگ شروع شد. بعد از اينكه پسر بزرگم موسي به جبهه رفت و شهيد شد، پسر ديگرم محمد به جبهه رفت و نگذاشت اسلحه برادرش بر زمين بماند و او هم مجروح شد. حالا هم خانواده شهيد موسي به مشهد رفته اند و...


تازه متوجه چيزهايي مي شدم! سر آن نور در چهره پيرزن نود ساله و...؟!


عمه خيري مادر يك شهيد و يك جانباز است. مادر شهيد موسي عمراني و جانباز محمد عمراني. راستي به سراغ چند عمه خيري رفته ايم؟ آنهايي كه فرزندان شهيدشان شايد يكي از گنجهاي پنهان وجودشان باشد و...؟!


* حسين ميرزابيگي



روزنامه قدس

پنج شنبه 25 آذر 1389  6:20 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها