در يكى از روزهاى آغازين جنگ تحميلى، اخبارى از جبهه هاى جنگ از راديو پخش مى شد كه خرمشهر تحت محاصره دشمن مى باشد. با شنيدن اين خبر، خون غيرت در رگ هايم به جوش درآمد. تصميم خود را گرفته بودم. من نمى توانستم بنشينم كشته شدن و به اسارت درآمدن هم وطنانم را ببينم.
به جهاد سازندگى مراجعه كردم و آمادگى خود را براى شركت در جبهه جنگ اعلام كردم. من همراه چند نفر ديگر، به مشهد اعزام شديم. شب را در حرم مطهر امام رضا(ع) سپرى كرديم و صبح به طرف جبهه هاى غرب حركت كرديم. در طى مسير، همگى با هم آشنا شده و هم ديگر را برادر صدا مى زديم. پس از رسيدن به قرارگاه نجف اشرف و استراحتى چند روزه، برخى از ما به خط مقدم اعزام شديم كه يكى از آنها من بودم پس از اعزام به خط، ما را براى بازديد به مناطقى كه دشمن به آن جا حمله كرده بود بردند از جمله : سرپل ذهاب، دشت ذهاب، قصر شيرين، مهران، دهلران، سومار و گيلان غرب همگى اين مناطق در يك محور عملياتى قرار داشتند پس از بازگشت، من و مسوول پايگاه، آقاى زرين كاسه، با هم به گفت و گو مشغول شديم. من به او گفتم كه بهتر است هر چه زودتر كمك هاى مردمى را بين رزمندگان كه نياز شديد به آنها دارند، تقسيم كنيم آقاى زرين كاسه اين كار را خطرناك مى دانستند ولى من پذيرفتم كه با همه خطرات اين كار، كمك ها را بين رزمندگان تقسيم كنم. به دليل كمبود آب در جبهه به پيشنهاد من قرار شد كه اول ميوه هاى رسيده مثل هندوانه را كه مى توانست حكم آب براى رزمندگان داشته باشد را تقسيم كنيم. عصر پنج شنبه در پايگاه مشغول كار خود بودم كه از بلندگو اعلام شد برادر بوژ مهرانى هر چه زودتر به دفتر ستاد مراجعه كنيد. من بلافاصله به دفتر ستاد رفتم. آقاى زرين كاسه گفتند: «با طرح شما موافقت شده و ماشين هاى حامل ميوه آماده هستند.»
من خودم را به ماشين ها رساندم . اكثر ميوه ها، هندوانه بودند، همراه راننده راهى خط شديم. حين تقسيم ميوه ها، زيباترين لحظه، ديدن لبخند حاكى از رضايت رزمندگان بود كه خستگى را از تن ما به در مى كرد. پس از پخش ميوه ها در مناطق مختلف، راهى منطقه قصر شيرين شديم، چون مسافت طولانى و خسته كننده بود، در بين راه براى رفع خستگى، پياده شده و زير يكى از نخل ها استراحت كرديم.زيردرخت نشسته بوديم، من با خنده به بچه ها گفتم: كداميك از شما خرما دوست داريد؟
هنوز حرفم تمام نشده بود كه ديديم ماشينى با سرعت به سمت ما مى آيد، وقتى نزديك آمد متوجه شديم كه يكى از درجه دارهاى ارتش است، با عجله به ما گفت: شما در تيررس دشمن هستيد، هر چه زودتر اين جا را ترك كنيد.
همين كه ما آن جا را ترك كرديم، توپ خانه دشمن شروع به آتش كرد. من با خنده رو به بچه ها گفتم: من شربت شهادت نمى خواهم، چون قبلا قرصش را خورده ام. همگى بچه ها زدند زير خنده. دوباره مقصد را در پيش گرفتيم و به طرف مقر رزمندگانى كه در پايين تپه هاى بازى دراز مستقر بودند رفتيم، پس از تقسيم ميوه ها بين رزمندگان، خواستيم به ستاد برگرديم كه با اصرار شديد رزمندگان براى بيشتر ماندن روبه رو شديم، ولى به هر حال پس از تشكر از دعوتشان به سمت ستاد حركت كرديم. چند روز بعد تولد امام رضا(ع) بود، به همين مناسبت براى بچه ها كيك و فالوده درست كردم و جشنى ترتيب داديم. جاى همگى شما خالى بود.
ايثارگر: عسگر اميدوار
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان