صداي تانك است نزديكتر مي شود و سنگيني شني تانكها را بر سينه خود احساس مي كرديم . تجلايي سه راهي و كوكتل درست كرد و گفت : « مقداري مهمات در خانه هاي سازماني داريم بايد برويم و آنها را بياوريم » خانه هاي سازماني فاصله كمي با بيمارستان داشت . ولي خانه هاي سازماني تا بيمارستان را دشمن گرفته بود. از چهارراه بيمارستان وسط چهارراه اصلي را مي زدند.
از طرف بستان هم تا پشت آمده بودند و آنجا را هم مي زدند. از طرف هويزه هم آتش مي باريد. همه جا آتش بود و آتش و رفتن به خانه هاي سازماني براي هيچ كس ممكن نبود. مهمات تمام شده بود و آوردن مهمات نيز امكان نداشت حتي اگر كسي مي توانست در زير آتش تانك و دوشكا و در برابر چشم نيروهاي عراقي به خانه هاي سازماني برود برگشتش ممكن نبود. علاوه بر نيروها و ادوات زرهي نيروهاي پياده دشمن از هر طرف ما را مي ديدند و اگر كسي خطر مي كرد و به خانه هاي سازماني مي رفت طبيعي بود كه آن همه گلوله كه به سويش شليك مي شد پيكرش را به آبكش مبدل مي كرد!
در چنين اوضاع ناگهان تجلايي را ديديم كه پشت فرمان وانت نيسان نشست وانت نيسان لاستيكهايش را از دست داده بود و با يك رينگ رانده مي شد و اين مسئله در سرعتش تاثير زيادي داشت ...
تجلايي را ديديم كه سوار ماشين شد و به وسط چهارراه رفت . سيل رگبار دوشكا به طرفش سرازير شد. و با سرعت و به صورت مارپيچ حركت مي كرد. تانك از طرف چپ ميدان به طرف او پيچيد اما تجلايي تا حدودي از ديد تانك خارج شد...
در خانه هاي سازماني نيروهاي دشمن سنگر گرفته بودند. تجلايي وسط نيروهاي دشمن بود و فقط صداي شليك رگبارها را مي شنيد و نمي دانستيم كه كار به كجا كشيده است . از دست ما نيز كاري برنمي آمد. همينطور صداي شليك گلوله از خانه هاي سازماني به گوش مي رسيد . حدود 40 دقيقه بود كه تجلايي رفته بود و ما به شدت مضطرب و نگران بوديم كم كم از بازگشتن او نااميد مي شديم و با اين نااميدي احساس مي كرديم كه نبرد به دقايق آخر خود رسيده است . انگار اگر تجلايي شهيد مي شد شهر سقوط مي كرد و نبرد خاتمه مي يافت . در آنجا بود كه من تاثير و نقش يك فرمانده مومن و شجاع و ايثارگر را در نبرد با تمام وجود لمس كردم . گويي در آن دقايق تجلايي پرچم نبرد ما بود. پرچمي كه تا در اهتزاز باشد نيروها به پيروزي خود اميد مي بندند...
در آن لحظات كه ديگر از بازگشت تجلايي نااميد شده بوديم ناگهان متوجه شديم كه ماشين با سرعت به داخل خيابان پيچيد خدايا! تجلايي بود... رگبار مسلسل ها به طرف ماشين باريدن گرفت و تانكها نيز با تيرمستقيم ماشين را هدف گرفتند. هر لحظه انتظار داشتيم كه ماشين در زير باران گلوله و تيرهاي مستقيم تانك منفجر شود . تجلايي در خانه هاي سازماني 40 دقيقه يك تنه با نيروهاي دشمن جنگيده بود و اكنون با دست پر و مهمات از راه مي رسيد. چشمها به ماشين دوخته شده بود و دلها در هواي عنايت خدا مي تپيد. با چشم خود عنايت و لطف خدا را مي ديدم گويي حايلي نفوذناپذير از هر طرف ماشين را حفاظت مي كند.
ماشين از راه رسيد;
خدايا شكر... خدايالله
در ماشين كه باز شد تجلايي غرق در خون به زمين غلتيد گلوله كاليبر 75 به رانش اصابت كرده بود . گلوله از مسافت نزديك شليك شده بود و با شكافتن در ماشين در رانش فرو رفته بود. پايش خيس خون بود آري پايي كه در راه خدا حركت كند اينگونه مي شود.
تجلايي را به مسجد برديم . خون زيادي از زخمش رفته بود و نمي توانست حركت كند. در مسجد بچه ها با دست گلوله را از درون زخم بيرون آوردند. قبلا هم از ناحيه كتف مجروح شده بود; او را در مسجد نهاديم و بيرون آمديم . هنوز مابقي نيروها مي جنگيدند و مقاومت ادامه داشت .
مادر انتظار نيروهاي كمكي بوديم ناگهان تجلايي را ديديم كه به سنگر ما نزديك مي شد درحالي كه پارچه سفيدي بر زخمش بسته بود خون از زخم مي جوشيد پارچه سفيد سرخ شده بود. با اين حال جنگ را هدايت مي كرد. با كمك بچه ها راه مي رفت اما از پا در نمي آمد...
تبريز ـ خبرنگار روزنامه جمهوري اسلامي
با تقدير و تشكر از همكاري هاي موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس لشكر 31 مكانيزه عاشورا