0

اشك شوقى كه به گريه مبدل شد

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

اشك شوقى كه به گريه مبدل شد

نوجوانى ،۱۲ ۱۳ ساله و اسمش «حسين» يا «مصطفى» عليزاده و بچه فومن بود... آخر خرداد ۶۶ و زمان عمليات نصر ۴ و منطقه عملياتى ماووت كردستان عراق بود. از آن جايى كه منطقه كوهستانى و صعب العبور بود، تصميم گرفته شد كه بچه هاى زبده و ورزيده گردان را براى عمليات انتخاب و شناسايى كنند، اما او انتخاب نمى شود و به او گفته مى شود كه در توان تو نيست كه در اين عمليات شركت كنى؛ تو هنوز نوجوانى، توانايى اش را ندارى و... بالاخره او قاچاقى سوار ماشينى شد كه به سمت خط مقدم حركت مى كرد... به او گفته شد كه تعاون آمارت را نداده و اسمت در پرسنلى ثبت نشده، ممكن است مفقودالاثر بشوى.
اما او به اصرار از آقا صادق ]رضايى[ فرمانده گردان مى خواست كه سوار ماشين شود... بالاخره سوار ماشين شد.
عمليات ساعت دو بامداد و با رمز «يا امام جعفر صادق(ع)» شروع شد و تا چهار بعدازظهر روز بعد ادامه يافت.
تا ساعت ۵ و رسيدن نيروهاى كمكى و خط نگهدار بايد خط را نگه مى داشتيم، اما هيچ نيروى كمكى اى نرسيد، به  ناچار وضعيت را تحمل كرديم و به علت كمبود نيرو به صورت آتش  حركت خط را نگه داشتيم، زمان پاتك عراق فرارسيد؛ ساعت شش يا هفت غروب بود. من و مجيد پورعيسى و بقيه بچه ها تا ساعت ۱۲ شب مقاومت كرديم و تقريباً ،۲۰ ۳۰ نفرى خط را نگه داشتيم، اما به علت فشار نيروهاى عراقى از قله «دم اسبى» عقب نشينى كرديم. زمانى كه به پايين قله رسيديم، بچه هاى زيادى را ديديم كه شهيد و مجروح شده بودند. كسانى كه مجروح شده بودند اصرار مى كردند كه آن ها را به پشت خط انتقال بدهيم، اما متأسفانه به علت خستگى مفرط توان اين كار را نداشتيم... در زمان عقب نشينى عليزاده را ديديم. او وارد كارخانه آسفالت شهر ماووت شده بود و بعثى ها او را احاطه كرده بودند.
يكى از بعثى ها سعى مى كرد كه با زدن سرنيزه اسلحه اش به شكم او، وى را به شهادت برساند، اما او به اسلحه اش چسبيده بود و همراه اسلحه جلو و عقب مى رفت و مقاومت مى كرد تا سرنيزه به شكمش نخورد. اما كارى از دستمان برنمى آمد؛ خستگى امان ما را بريده بود. به ناچار به راهمان ادامه داديم.
سرانجام به يك دو راهى رسيديم. آن جا من و مجيد به علت ناآشنا بودن با منطقه هر كدام يك مسير را براى بازگشت انتخاب كرديم و با هم قرار گذاشتيم كه اگر برگشتيم به خانواده هايمان بگوييم كه ما تا يك دو راهى اى با هم بوديم و ديگر خبرى از سرنوشت يكديگر نداريم.
ساعت پنج صبح شده بود و مسير را با نگرانى ادامه مى دادم. سرانجام به مقرى رسيدم. چشمم كه به خودروها افتاد با نگاهى به آرمشان متوجه شدم كه به مقر نيروهاى خودى رسيده ام. در اين زمان طاقتم طاق شده به خوابى عميق فرو مى روم...
بعد از ساعتى چهار نفر از برادران بسيجى بيدارم مى كنند. با ديدن بچه ها روحيه اى مضاعف مى گيرم. آرى، به مقر لشكر ديگرى رفته بودم و با بيان اين كه جمعى لشكر قدس گيلان هستم، مرا به لشكر راهنمايى مى كنند.
به لشكر مى رسم و با مشاهده مجيد از خوشحالى سراز پا نمى شناسم، اما نگران وضعيت عليزاده هستم. به من گفته مى شود كه بعثى ها بعد از به شهادت رساندن عليزاده پوست بدنش را درآورده و روى سينه اش گذاشته بودند. افسوس كه اشك شوق ديدن مجيد خيلى زود تبديل به گريه مى شود.
سال ها از آن زمان مى گذرد اما همچنان چهره معصوم و دوست داشتنى عليزاده در جلوى چشمانم قرار دارد.

راوى: بيژن عمويى
نويسنده: عليرضا سجادى فر

ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

 


پنج شنبه 25 آذر 1389  5:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها