0

گشت شبانه

 
amirpetrucci0261
amirpetrucci0261
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : تیر 1388 
تعداد پست ها : 27726
محل سکونت : http://zoomstar.ir/

گشت شبانه

وقتى نماز جماعت ظهر و عصر تمام شد. قدرى نشستم و بعد از در مسجد آمدم بيرون .مى خواستم تا موقع افطار خانه بمانم. برنامه ريزى كرده بودم تا موقع عصر كمى به درسهايم برسم. هنوز چند قدمى از مسجد دور نشده بودم كه صداى مرتضى را شنيدم، برگشتم، ديدم بدو بدو آمد طرفم، گفت: كجا؟ گفتم: مى رم خونه . گفت: مگه خبر ندارى؟

گفتم: از چى؟ مرتضى دستم را گرفت و دوتايى آمديم كنار در ورودى مسجد، گفت: حاج اكبر پيغام داده امشب بعد از نماز مغرب و عشا با بچه هاى پايگاه بريم گشت شبانه. خيلى خوشحال شدم . از مدت ها قبل قرار بود يك شب با بچه هاى قديمى تر پايگاه بريم گشت شبانه. حاج اكبر مسوول پايگاه هميشه مى گفت: وقتش كه بشه بهتون خبر مى دم . به مرتضى گفتم : بعد از افطار تو مسجد مى بينمت. مرتضى خداحافظى كرد و رفت.


من هم وقتى رسيدم خانه اول از همه رفتم داخل اتاق در را بستم و تمام درس هاى هفته قبل را مرور كردم.


نزديك امتحانات بود و ريز نمرات كارنامه هم براى مسوول پايگاه بسيج خيلى مهم بود. يعنى اگر كسى نمراتش در هر نوبت از امتحانات زير حد نصاب بود از طرف مسوول پايگاه به عنوان نيروى معلق از خدمت معرفى مى شد تا وقتى كه نمراتش را جبران بكند. به خاطر همين اعضاى دانش آموز اول از همه مراقب درس هايشان بودند. تمام بعدازظهر به درس خواندن گذشت تا اين كه وقت افطار شد و بعد از افطار هم براى نماز رفتم مسجد. مرتضى را ديدم كه توى صف دوم جماعت نشسته بود و حاج اكبر هم وقتى آمد پشت سر من داخل صف چهارم نماز جماعت جا گرفت.


بعد از نماز به همراه مرتضى رفتيم دفتر حاج اكبر. كمى كه نشستيم بچه هاى ديگه هم آمدند.


حاج اكبر توضيح داد كه من و مرتضى به همراه چند نفر از اعضاى بسيج امشب بايد براى گشت توى پايين محله اعزام بشويم. از وقتى كه حاج اكبر مسوول پايگاه بسيج شده، به طور مرتب پايگاه گشت شبانه دارد. حاج اكبر هميشه مى گفت: جدا از برقرارى امنيت محله، يكى از اهداف اصلى گشت هاى شبانه رسيدگى به وضع و حال مستمندان و نيازمندان است. تو اين مدت هم بچه هاى پايگاه هم توانستند افراد نيازمند محله را شناسايى بكنند و هم كمك هاى پايگاه بسيج را به افراد نيازمند برسانند.


حدود نيم ساعت گذشت كه حاج اكبر گفت: وقت رفتن است.


من و مرتضى و سه نفر ديگر از اعضاى پايگاه راهى شديم. وقتى به كوچه هاى پايين محله رسيديم آن سه نفر از روى آدرسى كه داشتند درب چند خانه را زدند و وقتى يكى از اعضاى آن خانواده مى آمد جلوى در برگه اى را تحويل مى دادند و بعد مى رفتيم به خانه ديگرى.


بعد از گذشتن از چند كوچه متوجه شدم كه به خيابان رسيدم كه انتهاى آن كوچه ؛ منزل ما بود وقتى داخل كوچه شديم ديديم يكى از آن سه نفر درب منزل همسايه ديوار به ديوار خانه ما را زد و آقاى جهانى همسايه ما آمد جلوى در، سلام و احوال پرسى و تحويل يكى از آن برگ ها، خيلى تعجب كردم. خيلى هم ناراحت شدم تا وقتى كه برگشتيم و برسيم جلوى در مسجد هيچ حرفى نزدم. وقتى تنها شدم به مرتضى گفتم برگه هايى كه بچه ها تحويل مى دادند چى بود. مرتضى گفت: حواله برنج و روغن و شكر و قند، مرتضى متوجه ناراحتى ام شده بود . گفت: چيزى شده؟ حرفى نزدم. يعنى جوابى نداشتم كه بدم.


همسايه ديوار به ديوار ما محتاج باشد ولى منى كه همسايه اش هستم خبر نداشتم. گرچه از آن شب به بعد قرار شد من و مرتضى هم يك گروه جداگانه باشيم ولى هيچ وقت نتوانستم به خاطر بى خبرى از حال همسايه خودم را ببخشم.



* حميدرضا صفار


ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان

پنج شنبه 25 آذر 1389  5:00 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها