درس و تعليم نه تعارض
گفتم بايد اين تعارض را حل كرد و رمز آن را دريافت.بلى بايد رمز آن را دريافت.واقعا رمز و سرى دارد.اين تعارض با ساير تعارضها فرق دارد،تعارضى نيست كه روات و ناقلان احاديثبه وجود آورده باشند و وظيفه ما آن گونه حل و رفع باشد كه معمولا در تعارض نقلها مىشود،بلكه تعارضى است كه خود اسلام به وجود آورده،يعنى روح زنده و سيال تعليمات اسلامى آن را ايجاب مىكند.بنابراين اين تعارضها در واقع درس و تعليم است نه تعارض و تناقض،درس بسيار بزرگ و پر معنى و آموزنده.
مطلب را در اطراف همان دو مثالى كه عرض كردم توضيح مىدهم.يكى مثال سختگيرى و زندگى زاهدانه،در مقابل زندگى مقرون به تجمل و توسعه در وسائل زندگى،و يكى هم مثال قيام و نهضت،در مقابل سكوت و تقيه.همين دو مثال براى نمونه كافى است.اما مثال اول:
فلسفه زهد
به طور مسلم رسول خدا و على مرتضى عليهما السلام زاهدانه زندگى مىكردند و در زندگى بر خود سخت مىگرفتند. اين عمل را دو نحو مىتوان تفسير كرد.يكى اينكه بگوييم دستور اسلام به طور مطلق براى بشر اين است كه از نعمتها و خيرهاى اين جهان محترز باشد.اسلام همان طورى كه به اخلاص در عمل،و توحيد در عبادت،و به صدق و امانت و صفا و محبت دستور مىدهد،به احتراز و اعراض از نعمتهاى دنيا هم دستور مىدهد.همان طورى كه آن امور بالذات براى بشر كمالند و در همه زمانها مردم بايد موحد باشند،صدق و امانت و صفا و محبت داشته باشند،از دروغ و دغل و زبونى پرهيز داشته باشند،همين طور در همه زمانها و در هر نوع شرايطى لازم است كه از نعمتها و خيرات دنيا احتراز داشته باشند.
تفسير ديگر اينكه بگوييم فرق استبين آن امور كه مربوط به عقيده و يا اخلاق و يا رابطه انسان با خداى خودش است و بين اين امر كه مربوط به انتخاب طرز معيشت است.اينكه رسول خدا و على مرتضى بر خود در غذا و لباس و مسكن و غيره سخت مىگرفتند نه از اين جهت است كه توسعه در زندگى بالذات زشت و نا پسند است،بلكه مربوط به چيزهاى ديگر بوده،يكى مربوط بوده به وضع عصر و زمانشان كه براى عموم مردم وسيله فراهم نبود،فقر عمومى زياد بود.در همچو اوضاعى مواسات و همدردى اقتضا مىكرد كه به كم قناعت كنند و ما بقى را انفاق كنند.بعلاوه آنها در زمان خود زعيم و پيشوا بودند،وظيفه زعيم و پيشوا كه چشم همه به اوستبا ديگران فرق دارد.
وقتى كه على عليه السلام در بصره بر مردى به نام علاء بن زياد حارثى وارد شد،او از برادرش شكايت كرد و گفتبرادرم تارك دنيا شده و جامه كهنه پوشيده و زن و فرزند را يكسره ترك كرده.فرمود حاضرش كنيد.وقتى كه حاضر شد فرمود چرا بر خود سخت مىگيرى و خود را زجر مىدهى؟چرا بر زن و بچهات رحم نمىكنى؟آيا خداوند كه نعمتهاى پاكيزه دنيا را آفريده و حلال كرده كراهت دارد كه تو از آنها استفاده كنى؟آيا تو اين طور فكر مىكنى كه خداوند دوست نمىدارد بندهاش از نعمتش بهره ببرد؟
عرض كرد:«هذا انت فى خشونه ملبسك و جشوبة ماكلك» (2) گفتيا امير المؤمنين!خودت هم كه مثل منى،تو هم كه از جامه خوب و غذاى خوب پرهيز دارى.
فرمود من با تو فرق دارم،من امام و پيشواى امتم،مسؤول زندگى عمومى هستم،بايد در توسعه و رفاه زندگى عمومى تا آن حدى كه مقدور استسعى كنم.آن اندازه كه ميسر نشد و مردمى فقير باقى ماندند،بر من از آن جهت كه در اين مقام هستم لازم است در حد ضعيفترين و فقيرترين مردم زندگى كنم تا فقر و محروميت،فقرا را زياد ناراحت نكند،لا اقل از آلام روحى آنها بكاهم،موجب تسلى خاطر آنها گردم.
اين بود دو نوع تفسيرى كه از طرز زندگانى زاهدانه رسول خدا و على مرتضى عليهما السلام مىتوان كرد.
اگر تفسير اول صحيح مىبود مىبايست همه در همه زمانها خواه آنكه وسيله براى عموم فراهم باشد خواه نباشد،خواه آنكه مردم در وسعتباشند خواه نباشند آن طور زندگى كنند و البته ساير ائمه عليهم السلام هم در درجه اول از آن طرز زندگى پيروى مىكردند،و اما اگر تفسير دوم صحيح است،نه،لازم نيست همه از آن پيروى كنند،آن طور زندگى مربوط به اوضاعى نظير اوضاع آن زمان بوده،در زمانهاى غير مشابه با آن زمان،پيروى لازم نيست.
وقتى كه به احوال و زندگى و سخنان امام صادق عليه السلام مراجعه مىكنيم مىبينيم آن حضرت كه ظاهر زندگىاش با پيغمبر و على فرق دارد،به خاطر همين نكته بوده و خود آن حضرت اين نكته را به مردم زمانش درباره فلسفه زهد گوشزد كرده است.
اينها كه عرض كردم از تعليمات آن حضرت اقتباس شد.
در زمان امام صادق عليه السلام گروهى پيدا شدند كه سيرت رسول اكرم را در زهد و اعراض از دنيا به نحو اول تفسير مىكردند،معتقد بودند كه مسلمان هميشه و در هر زمانى بايد كوشش كند از نعمتهاى دنيا احتراز كند.به اين مسلك و روش خود نام«زهد»مىدادند و خودشان در آن زمان به نام«متصوفه»خوانده مىشدند.سفيان ثورى يكى از آنهاست.سفيان يكى از فقهاى تسنن به شمار مىرود و در كتب فقهى اقوال و آراء او زياد نقل مىشود.اين شخص معاصر با امام صادق است و در خدمت آن حضرت رفت و آمد و سؤال و جواب مىكرده.
در كافى مىنويسد روزى سفيان بر آن حضرت وارد شد،ديد امام جامه سفيد و لطيف و زيبايى پوشيده،اعتراض كرد و گفتيا ابن رسول الله سزاوار تو نيست كه خود را به دنيا آلوده سازى،امام به او فرمود:ممكن است اين گمان براى تو از وضع زندگى رسول خدا و صحابه پيدا شده باشد.آن وضع در نظر تو مجسم شده و گمان كردهاى اين يك وظيفهاى است از طرف خداوند مثل ساير وظايف،و مسلمانان بايد تا قيامت آن را حفظ كنند و همان طور زندگى كنند.اما بدان كه اين طور نيست.رسول خدا در زمانى و جايى زندگى مىكرد كه فقر و تنگدستى مستولى بود،عامه مردم از داشتن وسايل و لوازم اوليه زندگى محروم بودند.اگر در عصرى و زمانى وسايل و لوازم فراهم شد،ديگر دليلى براى آن طرز زندگى نيست، بلكه سزاوارترين مردم براى استفاده از موهبتهاى الهى،مسلمانان و صالحانند نه ديگران.
اين داستان بسيار مفصل و جامع است و امام در جواب سفيان كه بعد رفقايش هم به او ملحق شدند استدلالات زيادى بر مدعاى خود و بطلان مدعاى آنها كرد كه فعلا مجال نقل همه آنها نيست