اوايل خدمتم بود. من و رضايي خيلي به هم وابسته بوديم به طوري كه نمي توانستيم دوري يكديگر را تحمل كنيم. از وقتي كه رضايي به آموزش رفت آرام و قرار نداشتم. مدام دلم هواي او را ميكرد به گونهاي كه براي ديدنش روز شماري ميكردم.
بعد از روزها انتظار و ناراحتي ، رضايي را به طور اتفاقي در جزيره مينو ديدم. خيلي خوشحال شدم. او را در آغوش گرفتم و حسابي با او خوش و بش كردم. از او خواستم به سنگر ما بيايد. رضايي هم قبول كرد. توي سنگر بچهها دور هم جمع شدهبودند و ميگفتند و ميخنديدند.
ساعت از نيمههاي شب گذشته بود كه يكي از سربازان گرگاني كه دچار موج گرفتگي شده بود و از لحاظ روحي در شرايط مناسبي نبود، با اسلحه وارد سنگر شد. با فرياد و سرو صدا همه ي بچهها را از خواب بيدار كرد و اسلحه را به سمت آنها نشانه گرفت. بچهها همگي دچار وحشت شدند و هاج واج مانده بودند كه چه كار كنند. هر كدام براي نجات جان خود پشت چيزي پناه ميگرفت.
هرگاه كه لوله تفنگ به سمت يكي از بچهها ميگشت او داد و بي داد راه ميانداخت. ولوله ي عجيبي در سنگر به پا شده بود. بچهها مطابق دستور سرباز گرگاني دستهايشان را بالا گرفتند و تكان نميخوردند. فقط به چشمانش خيره شده بودند و حركات او را زير نظر داشتند. رضايي هم كه به سنگر ما آمده بود از ترس رفت پشت من و جنب نميخورد.
بعد از چند لحظه يكي از بچهها او را آرام كرد و تفنگ را از دستش گرفت. وقتي خطر تهديد از بين رفت و خيال بچهها راحت شد. همگي زدند زير خنده و مدام حركات و سكنات يكديگر را بيان ميكردند و ميخنديدند.
ولي دخت ـ نكا