0

دختر همسایه‌مان را وسط عملیات دیدم

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

دختر همسایه‌مان را وسط عملیات دیدم

روایتی از عملیات مرصاد/۲
دختر همسایه‌مان را وسط عملیات دیدم

منم صبا، همسایه تان. بازگیر و صبا قبلا در شهر پلدختر همسایه بودند و کاملا همدیگر را می شناختند؛ اما با گذشت زمان یکی راه انقلاب می گیرد و دیگری راه ضد انقلاب.

خبرگزاری فارس: دختر همسایه‌مان را وسط عملیات دیدم
  •  

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، هنوز زمان زیادی از پذیرش قطعنامه جنگ ایران و عراق نمی ‌گذشت که خبر رسید دشمن دوباره حمله کرده است. مرداد سال 67 منافقین وقت را مغتنم شمرده بودند تا به اصلاح خودشان ارتش آزادی بخش را جایگزین دولت جمهوری اسلامی کنند. با همین توهم از غرب کشور حرکت کرده و قصد داشتند تا 72 ساعت خود را به تهران برسانند. اما این خیال باطل تا ابد به تاریخ پیوست. آنچه خواهید خواند خاطرات صفدر لک از رزمندگان جنگ تحمیلی است که دیده های خود را از عملیات مرصاد اینگونه روایت می‌کند:

                                                                           ***

ما چون  تازه وارد منطقه شده بودیم اصلا با منطقه آشنا نبودیم و نمی دانستیم چکار کنیم چون جاده مسیر اسلام آباد و کرند غرب که به تیپ 57 می‌رفت توسط منافقین بسته شده بود ولی ناصر جمشیدی گفت: سریع سوار شوید چون اینجا خیلی ناامن است. بلافاصله دور زد و گفت: من یک جاده فرعی و روستایی را می شناسم که به مقر لشگر 57 می رود. با بهمن بخشی و علی اصغر پدرپیر و سلوکی و دیگر بچه ها از طریق راه فرعی و خاکی بطرف قرار گاه لشگر 57 رفتیم، در بین راه جاده اصلی چندین تریلی متعلق به ارتش و سپاه و کمیته انقلاب اسلامی، که روی هر کدام توپ و خمپاره و یا دوشگاه مستقر بود در حال شلیک به طرف پشت گردنه بودند ولی نیروی آن چنانی از طرف ما در گردنه حسن آباد وجود نداشت.

 

اگر منافقین مجددا حمله می کردند می توانستند به راحتی از گردنه عبور و وارد باختران شوند ولی خدا آنها را کر و کور و قدرت حرکت را از آنها گرفته بود و این عنایت خدا بود، اگر وارد شهر می شدند با توجه به آموزش جنگ شهری که دیده بودند و از طرفی فراخوانی نیروهای منافقین از طریق رادیو مجاهد و ارسال پیام با وسایل دیگر به  منافقین در زندانها و شهرها آماده باش کامل داده بودند و آنها نیز منتظر رد شدن ستون عظیم منافقین از گردنه حسن آباد (مرصاد) بودند تا بعد از وارد شدن به کرمانشاه به آنها به پیوندند.

خلاصه از جاده فرعی و مال رو با هر زحمتی خودمان را به قرارگاه تیپ 57 در تنگه  رساندیم. نیروهای موجود در آنجا همه شوکه شده بودند و اصلا انتظار حمله و پیشروی دشمن تا اسلام آباد و گردنه را نداشتند. در قرارگاه تعدادی از نیروهای ویژه اطلاعاتی منافقین توسط بچه‌های حفاظت و اطلاعات تیپ 57 دستگیر شده بودند که  از لحاظ  لباس و قیافه بعضا شبیه ما شده بودند و آدم از دیدن آنها با آن لباسها گیج می شد.

آنها می گفتند که ما را اشتباه گرفتید و منکر ارتباط خود با منافقین بودند، یکی از آنها کارت آموزش و پرورش باختران را به همراه داشت و دیگری می‌گفت من کشاورزم  و لباس کردی به تن داشت. دیگری می گفت من کارمند دولت هستم و بدنبال برادرم آمده ام. اعتراف نمی کردند که جزو ارتش منافقین هستند و هرگز  اطلاعاتی نمی دادند.

یکی از پاسداران واحد اطلاعات و عملیات کوهدشتی که تازه رسیده بود و دید که اعتراف نمی کند با استفاده از تجربه خودش دست به ابتکار جالبی زد و گفت شلوارتان را در بیاورید آنها نیز به شدت امتناع می کردند، با فشار بچه ها شلوارهایشان را در آوردند که با تعجب دیدیم همه‌ی آنها شلوارک های سفید رنگ و یک مدل سازمانی یکجور دارند که داخل جیب زیپ دار هر کدام نیز قرص سیانور وجود داشت که فرصت استفاده از آن را نیافته بودند و به اسارت در آمدند.

یکی از واحد های لشگر 57  که نقش شگرفی در عملیات مرصاد بازی کرد گردان ادوات لشگر 57 بود که در زمینگیر شدن منافقین نقش بسزایی داشت. در همان روز دوست ارجمندم حاج عبدالرحیم اسکندری فرمانده گردان ادوات هرکدام از نیروهای گردان را با سلاحی به نقطه ای از محل درگیری با منافقین فرستاد تا با سلاح سنگین  ستون منافقین را مورد حمله قرار دهد، در همان زمان برای یکی از بچه های گردان ادوات اتفاق جالبی رخ داد و آن اینکه زمانی که ماشاءالله بازگیر (فرمانده فعلی سپاه خرم آباد) با همرزمان دیگر برای حمله به ساختمان کارخانه ی آرد نزدیک سه راه اسلام آباد می رود، در حین درگیری  توسط یکی از منافقین که پلدختری می باشد شناخته می شود و قبل از اینکه همدیگر را  هدف قرار دهند، منافق زن از روبرو داد می‌زند که ماشالله تیر اندازی نکن!

منم صبا، همسایه تان و این موضوع باعث تعجب بازگیر می‌شود بازگیر و صبا قبلا در شهر پلدختر همسایه بودند و کاملا همدیگر را می شناختند؛ اما با گذشت زمان یکی راه انقلاب می گیرد و دیگری راه ضد انقلاب. شوهر صبا هم در همین عملیات کشته می‌شود و در نتیجه خودش اسیر. ساعت 11 صبح بود که دیدم صبا را وارد اردوگاه کردند. صبا از ناحیه ی دست و کتف و پای چپ مجروح بود؛ اما جراحت عمیقی نداشت. او را بازجویی کردن، گفت که در این عملیات خودم، برادرم و شوهرم شرکت داشتیم و حالا از وضعیت آنها هیچ خبری ندارم. هر 3 نفرمان در گردان مجزا خدمت می کردیم و فرمانده تیپ ما ابراهیم ذاکری، مسوول تسخیر باختران است. مقدار کمی  اطلاعات داد و مرتب به بچه ها و پاسداران التماس می‌کرد که او را نکشند!

از طرفی بچه های دلاور و غیرتمند تمامی شهرهای استان لرستان با هر وسیله موجود نیز در حال رساندن خود به تیپ 57 جهت سد کردن نفوذ منافقین بودند و اندک اندک جمع مستان فرا  می رسیدند.

من با میرزا کشاورز محو حرکات اسرای منافق و در حال عکس گرفتن از آنها  در دامنه کوه نزدیک چادر اطلاعات و عملیات لشگر بودیم. در حین عبور مینی بوس عقیل مرزبان مرا از دور می بیند، متوجه شدم یک نفر مرا صدا می‌زند دیدم عقیل مرزبان است می‌گویید: بیا بالا.

چند  مینی بوس دیگر  از بچه های گردان مالک اشتر ازنا که در مرخصی بودند و به آنها فراخوان داده بودند تازه از راه رسیدند. بعد از سلام و تعارف با بچه ها، عقیل مرزبان گفت: چرا نماندی که با ما بیایی؟ حالا بیا برویم گردان مالک و گروهان من پیش ما، با دیدن دوستان قدیمی گردان مالک خیلی خوشحال شدم. از شهید ناصر جمشیدی و میرزا کشاورز خداحافظی کردم و با عقیل مرزبان به مقر گردان مالک رفتم. خیلی از بچه ها را نمی شناختم.

در مینی بوس قربانعلی ترک گفت: بعد از تماس تیپ 57 با علی احمدی و سپاه ازنا، ما با موتور و لندکروز های سپاه ازنا توانستم این تعداد نیروی گردان مالک که در شهر و روستاهای ازنا در مرخصی بودند را جمع آوری کرده و به اینجا برسیم.

قرارگاه ظاهرا از سد بوکان و گمو به تنگه شوهان آمده بود و گردانها در چادرها مستقر شده بودند. همزمان با ورود ما شهید احمد ملکی با وانت نیسان ستاد پشتیبانی جنگ  آموزش و پروش ازنا به رانندگی آیت میرزایی با مقداری هندوانه و وسیله تازه رسید و مشغول تخلیه در چادر تدارکات جهت توزیع بین گروهان‌ها و دسته ها شد و بعد از تخلیه شهید ملکی ماند و آیت میرزایی با وانت نیسان ستاد پشتیبانی جنگ به عقب برگشت. در این حین دکتر قاسم رضیعی، دکتر حمید ملکی و آقای سیف الله نوری  و ... را دیدیم و با آنها حال احوال کردم.

عقیل مرزبان ( فرمانده گروهان) گفت سریع برو از تسلیحات گردان اسلحه بگیر می‌خواهیم برویم بالای گردنه چارزبر. با احمد ملکی و بچه ها رفتیم و  اسلحه و کارت و پلاک گرفتیم، شهید احمد ملکی داشت کوله پشتی مرا می بست که حاج ناصر بیات از ما چند عکس یادگاری گرفت. علی احمدی فرمانده گردان که خود نیز تازه از مرخصی رسیده بود در حال سازماندهی نیروهای تازه رسیده جهت اعزام به جلو بود. بهرام گودرزی فرمانده اسبق گردان ابوذر نیز با تعدادی از دوستانش با دو دستگاه ماشین میتسوبیشی شبکه بهداشت الیگودرز از راه رسید و به مقر گردان ابوذر رفتند.

ما نیز بلافاصله سازماندهی و سریع گروهان ما به فرماندهی عقیل مرزبان از تنگه شوهان به طرف ارتفاعات بالای تنگه چارزبر حرکت کرد، بعد از چند ساعت کوهپیمایی  به یکی از ارتفاعات بالای گردنه حسن آباد جهت رویارویی با منافقین رسیدیم.

ادامه دارد...

انتهای پیام/ب

 

 
 
دوشنبه 6 مرداد 1393  4:23 PM
تشکرات از این پست
860919832
دسترسی سریع به انجمن ها