0

خاطره

 
ghkharazi
ghkharazi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1391 
تعداد پست ها : 884
محل سکونت : تهران

خاطره

همراه ما کشيده بود عقب.بايد يک کم استراحت مي‌کرديم و دوباره مي‌رفتيم جلو. قوطي کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجي. نگاهم کرد.گفت«شما بخورين.من خوراکي دارم.» دست مالش را باز کرد.نان و پنيري بود که چند روز قبل داده بودند.  حاج احمد متوسلیان

یک شنبه 4 خرداد 1393  12:31 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها