0

مدیر مدرسه از جلال آل احمد (2)

 
DRAGON333
DRAGON333
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 8083
محل سکونت : سیستان و بلوچستان خاش

مدیر مدرسه از جلال آل احمد (2)

یک روز هم مالک مدرسه آمد پیرمردی موقر که خیال میکرد برای سرکشی به خانه مستاجر نشینش آمده،از در نیامده صدای فحشش به فراش می آمد که چرا بچه ها با زغال روی دیوار خط کشیده اند واز همین توپ وتشرش شناختمش .در جستجوی دوستهای مشترک در خاطرها مان انبان اسم ها را زیر و رو کردیم.کار آسانی نبود.او دو برابر من عمر داشت.ولی عاقبت چیز دندان گیری به دست آمد و آنوقت راحت شدیم و دانستیم که از چه باید حرف زد.بعد هم سفارش های او برای شیروانی طاق مستراح که چکه خواهد کرد وچاه آن که لابد پر شده است و آب انبار که لجن گرفته و لوله کشی آب که مبادا فردای زمستان یخ بزند و بترکد و کلاهی که فرنگ سر او گذاشته و اگر در فرنگستان بود حالا او را با این دست ودلبازی عضو آکادمی کرده بودند و از این جور اباطیل و ادعاها...چایی هم به او دادیم و با معلم ها آشنا شد و قول دادم تا رفت.

کنه ای بود .درست یک پیرمرد.تجسم خاطرات گذشته و انبان قصه ها و اتفاقات بی معنی و نمونه وقاری که فقط گذشت عمر به آدم میدهد.یکساعت ونیم درست نشست. باید پی دیدنش را ماهی یکبار به تن میمالیدم معلم ها نیز هر کدام یک ابلاغ 24 ساعته در دست داشتند ولی به هر کدام تنها 20 ساعت کلاس رسید .با ناظم قرار گذاشتیم معلمی دیگر از اداره بخواهیم وبه هر کدامشان 18 ساعت درس بدهیم به شرط آنکه هیچ بعداز ظهری مدرسه تعطیل نباشد ودشوارترین کار همین بود که با کدخدامنشی حل شد ومن یک معلم دیگر از اداره خواستم .

از اواخر هفته دوم فراش جدید آمد پیرمردی لاغر اندام که لباس آبی می پوشید آب را نوبتی می آوردند،مدرسه رونقی گرفته بود پلکان همیشه شسته بود وبخاریها سوار شدند .فراش جدید که سرش توی ح ساب بود صدای بودجه بخاریها را درآورد،که به ناچار کارگری گرفتیم که قبل از واکس بخاریها سروصورتش را سیاه میکرد ومثل حاجی فیروز در مدرسه می لولید.

هنوز یک هفته از آمدن فراش جدید نگذشته بود که صدای معلمها در آمد که این چه فراشی است، نه سلامی نه احترامی حتی خورده فرمایشاتشان را را نیز توجهی نميکند،درست است که به من سلام میکرد اما معلم ها نيز انتظار داشتند.در فاصله ساعات کلاس ها در دفتر بود،چای میریخت وآبی به دستشان میداد بعد همان گوشه می ایستاد و معلم ها را کلافه میکرد،دیگر صدای خنده هایشان از دور نمی آمد وبا چند سال تجربه ام میدانستم که اگر سنگینی بار تدریس را در ساعات بین کلاس با متلک پرانی به یکدیگر خالي نکند،در کلاس بر سر بچه های مردم میریزند یا چرت میزنند.فراش را به دفتر خواندم اول غیر مستقیم ودر نهایت مستقیم فهماندمش،هنوز کلام از دهنم خارج نشده بود که گفت:اين جماعت را من میشناسم شما اگر چند ماهیست با اینهایید من عمری هست که باهاشون سروکله میزنم .امروز سیگار میخواهند فردا روز سفارش مشروب میدهند .انگاری او نیز متوجه هیچ کاره بودنم شده بود،اما مدیر وسکوت در برابر فراش پررو؟

که صدای ماشین حمل ذغال به نجاتم آمد .نگاهی به او کردم وگفتم قباهت دارد این حرفها ،جیب معلم جماعت کجا به خریدن مشروب رسد،حالا بروسراغ ماشین زغال وهمینطور که بیرون میرفت افزودم دو روز دیگه که محتاجت شدند و ازت قرض خواستند با هم رفیق میشوید .با شروع بارندگی دستور سوختن بخاریها را از صبح دادیم،زغال هرطوربود میگرفتیم اوراق باطله مشق بچه هانيز فراوان،فقط یک کبریت لازم داشت .بچه ها همیشه زود می آمدند خیلی سعی کردم یک روز زودتر از بچه ها مدرسه باشم عاقبت نشد . ظهرها کارم طول می کشید دیرتر میرفتم اما همیشه مدرسه پر بود،نهایتا متوجه شدم شلوغی همیشگی مدرسه به خاطر گیوه بود در آب که راه میرفتی خیس می شد وسنگین واگر تندتر راه میرفتی از پایت در می آمد،عده غایب های صبح ده برابر شده بود .

برای گیوه به انجمن محلی رفتیم تصمیم گرفته شد که سه کامیون شن هم بفرستند برایمان که دو تایش را در حیاط ویکی را در خیابان مدرسه خالی کردیم،نیم ساعته خود بچه ها با تخته وچوب وکفش پهنش کردند.

یه روز که به مدرسه رسیدم ناظم هنوز نیامده بود از این اتفاقها کم می افتاد وطبیعی بود که زنگ را هم نزده باشند،10 دقیقه میگذشت ومعلم ها در دفتر گرم اختلاط .گفتم زنگ رازدند وهمه رفتند سر کلاس دو تا از کلاس ها معلم ها نداشت.در کلاس دوم یکی از کلاس شش ها را فرستادم وکلاس دیگر نیز خودم رفتم،نیمی از ساعت نگذشته که فراش به کلاس آمد وگفت زنی در دفتر منتظرم است،گمان میکردم از والدین بچه هاست.به دفتر رسیدم دختری 20 ساله می نمود،با موهای فر که کمی نیز در صورتش دست برده بود حکمش را داد دستم که دانشسرا دیده ومعلم جدید است .

پرسید آیا غیر از او معلم زن دیگری نيز است؟ گفتم که راه مدرسه ی ما برای پاشنه کفش خانم ها نساخته اند خنده زوری کرد .بعد از کمی صحبت درباره ساعات کلاسها زنگ خورد از دفتر بیرون رفت.معلم ها که انگار مویشان آتش گرفته خود را رساندند وتا از در آهنی مدرسه بیرون رفت ،هر کدام از پشت در او را می پاییدند.

یک روز برفی بود که با یکی از والدین بچه ها آشنا شدم یارو مرد کوتاهی قدی بود و فرهنگی و بزک کرده که ننشسته از سفرهای فرهنگش حرف زد،میخواست پسرش را که کلاس دوم بود واز همان سه تا نصفی درس که میخواندند،ثلث اول تجدیدی داشت به مدرسه ما بیاورد .از باغبانش که پسري درسخوان داشت شنیده بود که بچه ها زیر سایه مدیر پله های ترقی را سریعتر طی میکنند وبا مدارس دیگر مثقالی هفت سنار فرق دارند . حالیش کردم که احتیاجی به این تعارفات نیست ومدرسه افتخار دارد که بیشتر با بچه باغ ومیراب ها سروکار دارد،که حس کردم ناراحت شد.

ناظم را صدا کردم ومرد را به او سپردم معلم سر خانه خواسته بود که خود ناظم قبول کرد. دیگر دنیا به کام ناظم بود درست به اندازه حقوق دولتی اش اضافه کاری میگرفت آنهم از یک مشتری .هر روز نقشه تازه برای مدرسه وحتی من میکشید یک روز آمد که چرا ما خودمان انجمن مدرسه نداشته باشیم وبا حسابی که کرده بود حدود 60نفر از اولیا دستشان به دهنشان می رسید امور را با امضایی به خودش سپردم .

دعوت نامه ای برای اولیا نوشت و جلسه با حضور بیست وچند نفری از اولیا رسمی شد. خودم را کنار نگه داشتم وچه دست ودلباز مقام های انجمن را به دیگران سپردم همان مدیریت برای هفت پشتم کافی بود .آنکه ناظم به پسرش درس ميداد،پاکت سربسته ای به اسم مدیر فرستاده بود که در آن عذرخواهی ازاینکه نتوانسته بود حضور پیدا کند والبته وجه ناقابلی حدود 150 تومان نیز ضمیمه اش بود .که آن پول به همراه مقادیری دیگر که از دیگر والدین جمع آوری شده بود به ناظم سپرده شد.

اولین کاری کردم رونوشت مجلس آن شب را برای اداره فرستادم،ناظم نیز آن پول را صرف خریدن تور والیبال و درختکاری خیابان وساختن در برای مستراح مدرسه کرد .باز دیروز افتضاحی به پا شد وناگهان مردی رنگ ورو باخته وارد اتاقم شد نگاهی کردمش چه خبر شده با خانم سرافرازمان کردید ؟! نگاهی به زنش کرد و زن دست پسرش را گرفته واز اتاق بیرون رفتند .با خود گفتم حتما مشکل بزرگی دارد که با پشتوانه خانواده به مدرسه آمده سعی در خنثی کردن عصبانیتش داشت که سیگاری به او تعارف کردم گویی که مگسی را میپراند سیگار را با دست رد کرد وگفت :آقا این چه مدرسه ای است من جای شما بودم استعفا میدادم در این مدرسه ... که وسط حرفش پریدم چه میگویید اقا این مزخرفات کدومه ؟!حرف حساب سرکار چیه. خواستم از اتاق بیرون کنمش اما اخر باید میفهمیدم جریان چیست !!آبروی چندین وچند ساله من رفته،پزشک قانونی،کلانتری فهمیده اند .خبر به گوش محل هم رسيده.خلاصه ماجرا این بود که پسرک مفعول به همراه فاعل به بهانه دیدن

آلبوم تمبر به خانه شان رفته وماجرا در آنجا اتفاق افتاده.حال چرا مردک کوس رسوایی خود را به دست گرفته وپایین تنه وناموس خود در گذر میگذارد که کلانتری و پزشک قانونی پرونده درست کنند

که چه ؟مدرسه ای را تخته ومدیری را اخراج کند. پسرک فاعل را به دفتر خواندم وبا مشت ولقد به جانش افتادم و دو سه ترکه که ناظم اورده بود بر سر وصورتش خورد کردم.خود ناظم وساطت کرد وپسرک را از زیر دست وپایم نجات داد آرامتر که شدم تازه به صرافت افتادم که نکند عيبي کرده باشد،از فراش شنیدم که پسر مدیر اتوبوسرانی است وسر وصورتش را شسته وروانه خانه کرده اش.

بعد از اتمام ماجرا عصر به خانه رفتم در که باز شد چشمان همسرم گرد شد, وقتی می ترسید چهره اش چنین میشد.برای اینکه خیال نکند آدم کشتم ماجرا را برایش تعریف کرده که درماند.سیگار وعرق بیدمشک نیز از لرزش دستانم کم نکرد لقمه از گلویم پایین نمی رفت. با سیگار چهارم شروع کردم: میدونی زن؟

بابای یارو پولدار،حتما کار به دادگستری و این جور خنس ها میکشه که چه بهتر هر چی باشد که به عنوان مدیر کمی حرف دارم.مدیریت که الفاتحه.بپرسند که چرا بچه مردم راتنبیه بدنی کردم ...

زنم تلفن را برداشت وشماره دو سه تا از دوستانم را که در دادگستری کاره اي بودند گرفت وخودم قضیه را برایشان گفتم که مواظب باشند .

فردا پسرک فاعل به مدرسه نیامده بود از پسرک مفعول هم خبری نبود،بچه ها هر روز زمین میخوردند،سر نوشیدن آب دعوا میکردند ومعلم ها با چند دقیقه تاخیر ودیر راه افتادن ها وناظم همان گروپ گاراپش.فقط من مانده بودم و یکدنیا حرف و انتظار:تا عاقبت رسید...

احضاریه ای با تعیین وقت قبلی برای دو روز بعد در فلان شعبه و پیش فلان بازپرس دادگستری.آخر کسی پیدا شده بود که به حرفم گوش کند.

تا دو روز بعدکه موعد احضار بود اصلا از خانه در نیامدم.نشستم و ماحصل حرفهایی که با همه چرندی هر وزیر فرهنگی می توانست با آن یک برنامه هفت ساله برای کارش درست کند. و سر ساعت معین رفتم به دادگستری . اطاق معین و بازپرس معین.در را باز کردو سلام,و تا آمدم خودم را معرفی کنم و احضاریه را در بیاورم یارو پیش دستی کرد و صندلی اورد و چای سفارش داد و«احتیاجی به این حرفها نیست و قضیه کوچک بود و حل شد و راضی به زحمت شما نبودیم...» که عرق سرد بر بدن من نشست.چاییم را که خوردم روی همان کاغذهای نشاندار دادگستری استعفا نامه ام را نوشتم و به نام همکلاسی پخمه ام که تازه رییس فرهنگ شده ود دم در پست کردم.

یک شنبه 14 اردیبهشت 1393  12:23 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها