0

اندک سايه‌ ای از داستان

 
DRAGON333
DRAGON333
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 8083
محل سکونت : سیستان و بلوچستان خاش

اندک سايه‌ ای از داستان

خلاصه داستان

احمد راوی داستان، بعد از سال‌ها بی‌خبری از ایرج (دوست دوران کودکی‌اش) به طور تصادفی او را می‌بیند و این دو در طی داستان به مرور خاطرات گذشته می‌پردازند.

خاطرات، مربوط به ده سالگی احمد است. آن زمان که احمد و ایرج با پدر و مادرشان ساکن آغاجاری بودند. زمانی که کارگران شرکت نفت، دست به اعتصاب می‌زنند و حکومت نظامی، امنیه‌ها را به سراغ اعتصابیون می‌فرستد.

این رویارویی باعث دستگیری، کشته و مفقود شدن بعضی از دوستان و آشنایان خانواده‌های احمد و ایرج می‌شود که در داستان به آنها پرداخته می‌شود.

گم شدن اسحاق و نداف، فرزندان یکی از کارگران اعتصابی که خود نیز دستگیر می‌شود و گم شدن پیرمردی که در میانه درگیری اعتصابیون و اعتصاب شکن‌ها، احمد را نجات می‌دهد.

قسمتی از داستان مربوط به شخصی به نام هادی است. هادی که قبلاً رئیس اداره حفاظت شرکت نفت بوده و باعث آزار کارگران و خانواده‌های آنها شده است، به دنبال ماجرایی به خود می‌آید و توبه کرده و جزء اعتصابیون می‌شود.

روزهای اعتصاب به روز عاشورا متصل می‌شود. روز عاشورا هنگام مراسم تعزیه که مردم و اعتصابیون مشغول عزاداری هستند، هادی که اسبی به نام ذوالجناح دارد، بعد از خواندن روضه متوجه می‌شود که اعتصاب شکن‌ها قصد جانش را کرده‌اند.

در این بین پسرخوانده‌اش به نام منصور با گلوله‌ای که به سرش اصابت می‌کند، کشته می‌شود. کَرَم سیاه ـ که ضد اعتصاب است و مزدور انگلیسیها ـ با چاقو شکم ذوالجناح را می‌درد.هادی نیز (احتمالاً به دست کَرَم) با کاردی سینه‌اش شکافته می‌شود در این بین کارگران اعتصابی نیز پراکنده می‌شوند. 

معرفی این کتاب به عنوان کتاب سال، عده‌ای را بر آن داشت تا به نقد اثری بپردازند که به تأیید داوران رسید. ضمن عرض تبریک به آقای بیگدلی، به ایشان خدا قوت گفته و امیدوارم که این به اصطلاح نقد داستان را به عنوان هدیه‌ای بپذیرند.

 پیرنگ

شاید اولین چیزی که باید به آن پرداخت، صداقت نویسنده است. آنجا که می‌گوید: «لانه‌ام آنجا بود و امن بود. ترتیب روزها و سالها به هم نمی‌خورد. جنگ نبود و زلزله‌ای خونبار ویرانمان نمی‌کرد.

میل گریز از این همه دلواپسی است که داستانهای بی‌اتفاق را دوست می‌دارم.»(ص 13) و این گونه است که ما هیچ اتفاق خاصی را در داستان نمی‌بینیم.

همه چیز آرام مسیر خود را پیش گرفته. اتفاقات، قبلاً افتاده و حالا وقت مرور خاطرات است که به کرات در داستان، به آن اشاره شده:

«ایرج که باشد، آن خود پرشر و شور ایرج که باشد، یکراست می‌رویم سر وقت کوچه و بازار شهری که در آن زاده شده‌ایم. آلبوم را ورق می‌زنیم با عشقهای ساده دبیرستانی: آراکس و گل‌افروز. نامه‌های کوچک تا زده و انگشتهای جوهری...» (ص 20)

داستان از ابتدا تا انتها، یادآوری خاطرات مشترک بین دو دوست قدیمی است. آخر داستان با اول آن هیچ فرقی نمی‌کند. یعنی اصلاً چیزی نیست که بخواهد تغییر کند. حتی گمشده‌های خاطرات نیز در پایان، همچنان مفقود باقی می‌مانند.

پس اجازه بدهید که این نوشته را خاطره‌ای بنامیم که از پیرنگ داستانی در آن خبری نیست.

 شخصیت

به راستی شخصیت اصلی داستان کیست؟ شخصیتها مشکلی ندارند که زندگیشان را مختل کند. راوی که از ابتدا تا انتها حضور دارد، فقط یک شاهد راوی است و نه بیشتر. هر چند که ایرج هم با فاصله نزدیک، در داستان حاضر می‌شود

و تا انتها نیز در کنار راوی حضور دارد. هیچ کدام از مشخصه‌های شخصیت اصلی به طور کامل در یک نفر جمع نشده تا بتوانیم کسی را شخصیت اصلی بنامیم و این، به دلیل خاطره بودن این نوشته است.

به جز یک سلسله اطلاعات، راجع به گذشتة شخصیتها و اندک اطلاعاتی راجع به زمان روایت چیز بیشتری درباره آدمهای داستان متوجه نمی‌شویم. حتی نام راوی جز یک مورد، آن هم در انتهای صفحه 58 گفته نمی‌شود. یعنی تقریباً تا نیمه داستان حتی نام راوی را نیز نمی‌دانیم. خانواده‌ای در کنار او نمی‌بینیم، گویا همه کس در این کتاب همچون سایه‌اند.

 زاویه دید

«پری خانم نشسته بود کنار منقل آتش. منتظر بود آب جوش بیاید برای چای ... با چشمهایش حال مرا پرسید، حتی سراغ بچه‌هایم را گرفت. با چشمهایش از غربت پسرش حرف زد، از تنهائی خودش و کاکا که پیر شده بود و زانوهایش درد می‌کرد،

که بیشتر اوقات می‌ماند خانه و سیگار می‌کشد، ساز می‌زند و یا زل می‌زند به گوشه آسمان...» (ص 84)با توجه به انتخاب زاویه دید «من راوی» و با توجه به حدود اختیارات اول شخص، راوی چگونه این همه سؤال را در چشمهای پری خانم دیده. خانمی که در داستان تنها کلامش آه است.

 نثر

نثر داستان، نشان از آشنائی نویسنده با واژگان دارد، اما این رقص کلمات گاهگاهی دل را می‌زند:

«واژه‌های مقدس و مأنوس، راه بی کنار کاج‌های سردسیری را توصیف می‌کنند و ما را همراه کوچ مرغابیهای وحشی از فراز دریاچه ارال یا دریای آزوف عبور می‌دهند...» (ص 14)

 پرداخت

فضاسازی از محاسن این کار است. هر چند سایه نویسنده در داستان سنگینی می‌کند. ای کاش فقط اندکی سایه بود.

 درونمایه

پیامها چه اصلی و چه فرعی به صورت مستقیم و شعاری بیان شده. وجود نصایح و درسهای اخلاق در جای جای کتاب، خواننده را به یاد نویسندگی در قرون گذشته می‌اندازد. به عنوان مثال در صفحه 36 آمده است: «انگار همین دیروز، نه. همین حالا. ظلم چهره‌ای یگانه دارد آدمهای چاکر و گوش به فرمانند که بر این چهره یگانه سایه می‌اندازند.»

 نکته مبهم

از ابتدای کتاب راوی با یک مخاطب صحبت می‌کند. اما تا انتهای داستان نیز این مخاطب به خواننده معرفی نمی‌شود. به راستی این مخاطب کیست و وجودش در داستان چه دردی را دوا می‌کند. آیا این مخاطب، وجود خارجی دارد و یا شاید این هم یکی از همان سایه‌هاست. برای نمونه در صفحه 51 آمده است: «می‌دانی، آن وقتها، در آن خواب سکرآور، دلیلی برای این غربت نمی‌جستم.

حالا که روبه‌روی تو نشسته‌ام و تلخی آن خواب ناهمگون از ذهنم رفته است...» مخاطبی که قرار است به قول راوی در صفحه 19 در سرانجام بخشیدن داستان به نویسنده یاری کند. اما کدام سرانجام؟ کدام یاری؟ 

به هر حال آنچه مشخص است این است که نویسنده تلاش کرده تا تمام آموخته‌هایش را بر لوح سفید کاغذ به نمایش بگذارد که از مهر 1367 تا آبان 1383 راه بسیار است. سعی ایشان در خور تحسین است اما روی سخن، با داورانی است که به داوری نشسته‌اند.

ملاک داوری‌تان را نمی‌دانم، اما پذیرش این مسئله برایم مشکل است که در بین داستان‌های متعدد، کتابی متشکل از چند خاطره به همراه پرگوئی‌های نویسنده، کتاب سال شود. شاید منصفانه نباشد که بدون شنیدن دلایل داوران قضاوت کرد.

شاید خاطره هم می‌تواند به داستان‌های بزرگ طعنه بزند. هر چند یک خاطره خسته کننده و بدون کشش (با عرض پوزش از نویسنده) و یا شاید هم در بین کتابهایی که باید داوری می‌کردید، بهتر از «اندکی سایه» نبود، و چه بسا که بر کار داوران کتاب سال، داوران دیگری باید، که داوری کنند.

یک شنبه 14 اردیبهشت 1393  12:17 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها