پدر در حال رد شدن از اتاق خواب پسرش بود با تعجب دید که تختخواب مرتب و همه چیز جمع وجور است و حکایت از این دارد که صاحب اتاق در اتاق نیست.پاکتی بغل پایش بود که رویش نوشته شده بود (پدر). پدر با دستان لرزان نامه را باز کرد وشروع به خواند کرد:
(( پدر عزیزم با اندوه و افسوس فراوان برایت مینویسم.من مجبور بودم با عشق عزیزم فرار کنم چون میخواستم جلوی یک رویارویی با شما ومادر را بگیرم.من احساسات واقعی را با عشقم(نیلوفر) پیدا کردم.او خانم خیلی مهربانی ست و میدانستم شما او را نمی پذیرید به خاطر تیزبینی هایش به خاطر لباس هایی که می پوشد و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتر است. ولی خب پدر، نیلوفر به من میگوید که ما میتوانیم با داشتن یک فرزند،شاد وخوشبخت شویم. او می گوید در جنگل هم می توانیم زندگی کنیم اما با رویای مشترک تا بتوانیم شاد وخوشبخت باشیم.
نیلوفر چشم های مرا به این حقیقت باز کرد که حشیش واقعا به کسی صدمه نمیزند وفقط میشود با آن تجارت کرد وغم ها را فراموش کرد.پدر دعا کن علم بتواند درمانی برای ایدز پیدا کند تا نیلوفر بهتر شود. او لیاقتش را دارد.نگران نباش پدر،من 14 سالم است و میدانم چطور از خود مراقبت کنم.یک روز مطمئنم برای دیدارتان برمیگردیم.آن وقت میتوانی نوه هایت را ببینی.))
چند خط پایین تر درون همین نامه نوشته شده بود:
((پدر جان،هیچ کدام از جریانات بالا واقعی نیست.من بالا هستم تو اتاق پدربزرگ،فقط میخواستم به شما یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم نسبت به کارنامه مدرسه من که چندتا تجدیدی توی آن نوشته وجود دارد.))
این داستان تقدیم به همه آنهایی که تحت فشار بیش از حد خانواده شان هستند.درس و مدرسه ودانشگاه مباحث مهمی هستند اما گاهی اوقات عکس العمل ها نسبت به این مباحث بیش از حد شدید، باور نکردنی و غیرقابل قبول است.