به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، درست 20 سال پیش بود که احمد موقع بازگشت به منطقه، به مادرش قول داد« به زودی برگه پایان خدمت می گیرم و برمی گردم خانه و به درس ام ادامه می دهم». آن روز احمد با عجله خداحافظی کرد و رفت. 40 روز بیشتر از خدمت سربازی اش نمانده بود. «نصرت قدمی» مادر سرباز وظیفه احمد کورشلی لحظه شماری می کرد تا هر چه زودتر خدمت سربازی احمد تمام شود و به قولش عمل کند.
روزهای آخر خدمت احمد، وقتی اشرار منطقه به پاسگاه سرو شبیخون زدند، احمد یک آن زیر همه قول و قرارهایش زد و داوطلبانه به سمت دشمن رفت تا پاسگاه سِرُو به دست اشرار نیفتد. احمد آنقدر مقاومت کرد تا اینکه در راه دفاع از مرزهای میهن از دروازه خون گذشت و به درجه رفیع شهادت نائل شد و شهد شهادت نوشید. حالا از آن روز تاکنون مادر پیرش چشم به در دوخته تا احمد برگردد و به قولش وفا کند و به چشم انتظاری کشنده مادرش پایان دهد. آنچه می خوانید برش هایی کوتاه از گفت و گوی یک ساعته با خانم «نصرت قدمی» در باره احمد کورشلی است که این روزها در دهکده المپیک تهران روزگار می گذراند.
*****
متولد بهار
احمد شهر ری به دنیا آمد؛ توی محله شیر و خورشید. تاریخ تولدش یادم نیست. گمانم خرداد سال 53 بود. شما خیلی دیر آمده اید سراغ ما. بعد از 18 سال دیگر چیزی یادم نمانده که تعریف کنم. احمد سومین بچه ام بود. وقتی به دنیا آمد حاج آقا توی کار خانه چیت سازی ممتاز کارگری می کرد. بعد کارمند تربیت بدنی شد. احمد از همه بچه هام قد بلند بود. همه چیز این بچه فرق میکرد؛ وزنش، قدش، اخلاقش(بغض میکند). بچه خیلی آرامی بود. اصلاً شیطنت نمی کرد. یکبار هم کسی نیامد درِ خانهمان که بچه ات ما را اذیت کرده. از بس احمد بچه آرامی بود.
مرد کار
سال 54 از شهر ری آمدیم و در دهکده المپیک ساکن شدیم. منظورم همین خانه است. البته آن موقع ساختمان به این شکل نبود. کلی خرجش کردیم تا سر و سامان گرفت. احمد همین جا رفت مدرسه. دوره ابتدایی را در مدرسه شهید مطهری خواند. درسش خوب بود. دوره راهنمایی هم به مدرسه 14 خرداد می رفت. دوم راهنمایی بود که شروع کرد به کار کردن. کارگاهی در بلوار دهکده بود که خشکبار بسته بندی می کردند. احمد هم آنجا کار می کرد. غیر از این، وقت هایی که در ورزشگاه آزادی بازی فوتبال بود می رفت آنجا و جلوی استادیوم ساندویچ می فروخت. هم درس می خواند و هم کار می کرد.
سیاه مشق
به شنا و تکواندو خیلی علاقه داشت. در مجموعه ورزشی باشگاه توحید(دهکده المپیک) زیر نظر استاد حقی فعالیت می کرد. در رشته تکواندو دان مشکی گرفته بود اما ذره ای احساس غرور و قلدری نمی کرد. اهل دعوا نبود. خیلی دل نازک و سربزیر بود. می گفت: «می خواهم به قدری تکواندو کار کنم که شاگرد بگیرم و شاگردهای خوبی پرورش بدهم.» احمد از بس بچه خوبی بود که همه دوستش داشتند. غیر از ورزش به خطاطی(خوشنویسی) هم خیلی علاقه مند بود. موقع تمرین خوشنویسی بیشتر کلمه «شهید» را تمرین می کرد. سیاه مشق های زیادی از احمد داریم که نوشته: «شهید قلب تاریخ است.»
سرباز داوطلب
احمد از بچگی از درس و مشق زیاد خوشش نمی آمد. اما در عوض، بچه کاری و پول جمع کنی بود. کار کردن را خیلی دوست داشت. از بچگی می خواست دستش توی جیب خودش باشد. یعنی بیشتر مرد کار بود. به خاطر همین درسش را نیمه کاره رها کرد و آخر سر هم دیپلم نگرفت. سرش بیشتر گرم کار و ورزش بود. هر چقدر گفتم احمد تو که این همه حکم ورزشی و موقعیت خوب در ورزش داری، حیف است که به درس ات ادامه ندهی. هر چی گفتم گوش نکرد و گفت:« از خدمت سربازی که برگشتم ادامه تحصیل می دهم و درسم را تمام می کنم.» نمی دانم چرا برای رفتن به خدمت سربازی عجله داشت.
از پل چوبی تا سی و سه پل
اوایل سال 71 رفت پل چوبی و دفترچه آماده به خدمت سربازی گرفت. هی می گفت: «دوست دارم برم خدمت و شهید بشوم» البته ما حرفهایش را زیاد جدی نمی گرفتیم(بغض می کند). دوره آموزشی افتاد اصفهان. بعد از پایان دوره آموزشی چون از احمد راضی بودند، همانجا نگهش داشتند. احمد سرباز نیروی انتظامی بود. موقع سربازی هم از کار کردن ابایی نداشت. وقتی برای مرخصی می آمد تهران، همراه دائی اش می رفت سر کار و با ماشین سنگین برادرم کار می کرد. اصلاً از پدرش پول نمی گرفت. اصفهان که بود از محل خدمتش خیلی راضی بود. همیشه از خوبی های آنجا تعریف می کرد . فقط عجله داشت که خدمتش زودتر تمام شود.
خداحافظی آخر
احمد آخرین بار که آمد مرخصی، عوض شده بود انگار. این سری رابطه اش با من خیلی خوب و صمیمی بود. یک شب که سفره شام را پهن کردم، احمد بی مقدمه آمد و دست انداخت گردنم و سر و صورتم را چند بار بوسید. تعجب کردم و گفتم : «احمد چرا همچین می کنی پسر؟! » جواب داد: « مامان میخواهم بدانم که از من راضی هستی یا نه؟». گفتم: من که تا به حال از تو بدی ندیده ام. کوچکت هم هستم. مرخصی اش که تمام شد بار و بندیلش را بست و آماده شد برای رفتن به منطقه. موقع خداحافظی ساکش را برداشتم و عقبش رفتم تا دم در بدرقه اش کنم. زود ساکش را از دستم گرفت و گفت « مامان برگرد خانه ، من زود بر می گردم».
کمان ابرو
فقط 40 روز مانده بود که سربازی احمد تمام شود و برگردد تهران. یک روز زنگ زد خانه و گفت : «از اصفهان منتقل شدم به ارومیه. فقط پول کم دارم. برایم مقداری پول بفرستید.» بلافاصله برایش پول تهیه کردیم و فرستادیم. احمد از وضعیت محل خدمت جدیدش خیلی ناراضی بود. می گفت : «اینجا اصلاً امنیت جانی نداریم.» محل خدمتش پاسگاه سِرُو بود. لب مرز ایران و ترکیه. چند روز بعد اشرار حمله کرده بودند به پاسگاه. احمد اولین نفر، داوطلب شده بود برای کمین زدن به دشمن. حین درگیری خم شده بود که بند کفش اش را سفت کند، ناگهان تیر خورده بود وسط ابروهایش (بغض می کند).
روز وداع
خبر دادند که احمد مجروح شده و نیاز به خون دارد. اما دروغ بود. کم کم اصل خبر را دادند و بالاخره فهمیدیم که احمد شهید شده(گریه می کند).خیلی ناراحت شدم. فامیل ها که آمدند گفتم: خوشحالم که احمد به راه بد نرفت و شهید شد. تشییع جنازه اش خیلی باشکوه بود. احمد اول تیر 73 تیر خورده بود. هفتم تیر هم جنازه اش را آوردند و هشتم هم سپردیم به خاک(کمی مکث می کند). چند اتوبوس سرباز از اصفهان آمده بودند برای خداحافظی با احمد. فرماندهانش هم آمده بودند. احمد را خیلی ها دوست داشتند. نیروی انتظامی در تشییع جنازه احمد سنگ تمام گذاشت. الان هم هر از گاهی به ما سر می زنند و حال مان را می پرسند.
کوچک انقلاب
افتخار می کنم که پسرم در راه خدا شهید شده . جانم به فدای اسلام . ما اسلام را دوست داریم . اگر کسی پشت سر اسلام حرف بزند، می زنیم توی دهنش. هیچ چیز هم نمی خواهیم. بارها از بنیاد شهید و شهرداری منطقه آمده اند برای سرکشی و گفته اند «چه چیزی می خواهید؟ اگر چیزی نیاز دارید، بگویید تا تامین کنیم». من هم گفته ام ما چیزی نمی خواهیم . پسرم در راه خدا شهید شده و این برای ما افتخار است. ما کوچک این انقلاب هستیم. همین که جویای احوال ما هستید برای ما کافی است. شکر خدا مردم به خانواده شهدا احترام می گذارند. اگر یک روز به مسجد نروم، خانمها زنگ می زنند و می پرسند : پس کجایی مادر شهید؟
گفتو گو: محمد علی عباسی اقدم