خبرگزاری دفاع مقدس: جنگ هنوز به طور رسمی شروع نشده بود که سربازان متجاوز عراقی به پایگاه سربازان ایرانی مستقر در منطقه صفر مرزی(نفت شهر) یورش بردند و آنها را محاصره کردند. در این درگیری غافلگیرانه گروهی از سربازان ایرانی مظلومانه به شهادت رسیدند. عده ای به اسارت دشمن درآمدند و برخی دیگر، از چنگ عراقی ها گریختند و پس از ماهها سرگردانی و آواره گی در کوه های نفت شهر عاقبت به میهن بازگشتند.
ستوان «پرویز شیر محمد جوزانی» به همراه 8 نفر دیگراز همرزمانش در آن حمله ناجوانمردانه از محاصره تنگ عراقی ها جان سالم به در بردند اما در راه بازگشت به خاک میهن به سرنوشت نامعلومی دچار شدند که با گذشت بیش از 33 سال هنوز هیچگونه اطلاعی از آنان در دسترس نیست.
به بهانه آشنایی با این عزیز گمشده به شهرک شهید باقری رفتیم و به خاطرات تلخ و جانسوز « علی شیرمحمد جوزانی» برادر بزرگوار ایشان گوش سپردیم. در این دیدار، «رضا شیر محمد جوزانی» برادر زاده شهید که قریب به 20 سال پیگیر سرنوشت عموی گمشده اش است ، با یادآوری خاطرات خود یاری مان کرد که از لطف ایشان سپاسگزاریم. گفتنی است به یادمان این عزیز جاویدالاثر یکی از خیابان های اصلی منطقه به نام «جوزانی» نامگذاری شده است.
******
ته تغاری
پرویز بچه ته تغاری بود. اگر اشتباه نکنم پنجم مهر 1332 به دنیا آمد. آن موقع خانه مان در خیابان سلسبیل بود. یادم هست پرویز 4 ساله بود که از خیابان سلسبیل رفتیم سمت خیابان هاشمی. پرویز دوره دبستان را در خیابان آریانا (مالک اشتر) خواند توی مدرسه طبسی. البته زیاد به درس و مشق علاقه نداشت. دروغ چرا بگویم درس اش در حد متوسط بود. دوره متوسطه هم توی دبیرستان جلوه (خیابان هاشمی) درس خواند اما تمام نکرد. گفتم که پرویز علاقه چندانی به مدرسه نداشت. سر همین مدرسه را رها کرد و رفت سرغ کار. چند مدتی نقاشی ساختمان میکرد تا اینکه وقت سربازی اش شد. رفت پل چوبی و دفترچه آماده خدمت گرفت.
گروهبان
دوره آموزشی اش تهران (لویزان) بود. توی تقسیم بندی افتاده بود گارد جاویدان. بعد از پایان دوره آموزشی هم آنجا خدمت می کرد. بعد از اینکه سربازی اش تمام شد باز رفت سراغ ارتش و این بار استخدام ارتش شد. دوره های آموزشی را مجدداً در همان پادگان لویزان گذراند و بالاخره درجه گرفت. آن روزها از اینکه درجه گرفته و گروهبان شده بود خیلی خوشحال بود. بعد از گرفتن درجه در گارد شاهنشاهی در قسمت پدافند هوایی مشغول خدمت شد. به گمانم سال 57 ازدواج کرد. عروسی ساده ای گرفت. عروسی اش توی پارکینگ خانه همسایه مان بود. بعد از تشکیل زندگی مشترک در محله لویزان ساکن شد. محلی که بودند به «خانه های تریلی» معروف بود. پرویز زندگی نسبتاً خوبی داشت. البته هنوز از ارتش خانه سازمانی نگرفته بود.
مدافع پاوه
زمان شلوغیهای انقلاب، مثل خیلی از ارتشیهای دیگر مدتی از ارتش جدا شد یعنی ترک خدمت کرد و به گروه های مردمی یعنی صف مبارزان رژیم پیوست و همراه مردم شد تا اینکه با آمدن امام خمینی (ره) انقلاب به پیروزی رسید. بعد از پیروزی انقلاب امام خمینی(ره) دستور داد «ارتشی ها برگردند به پادگانها». پرویز به خاطر حرف امام دو باره لباس ارتش را پوشید و برگشت سر خدمت. وقتی ماجرای کردستان و محاصره پاوه پیش آمد، پرویز به همراه چند نفر از دوستانش رفتند پاوه. چند روزی آنجا بودند تا اینکه به دستور امام محاصره پاوه شکسته شد و آنها برگشتند تهران. توی درگیری های گنبد هم یک ماموریت 45 روزه رفت آنجا و در ماجرای گنبد حضور داشت.
عکاس باشی
ماموریت بعدی پرویز، سفر به منطقه «نفت شهر» بود. یادم هست تابستان سال 59 به اتفاق چند نفر از همکاران خود رفتند نفت شهر. آن موقع هنوز از جنگ خبری نبود. ماموریت شان 45 روزه بود. بعد از پایان ماموریت آمد مرخصی و دو باره برگشت. سری دوم دو باره صحیح و سالم برگشت تهران. کلی عکس از منطقه گرفته بود. پرویز همیشه یک دوربین عکاسی همراهش بود. خیلی عکس می گرفت. همیشه یک حلقه فیلم در دوربین حاضر و آماده داشت. دوربین اش هم همیشه شارژ بود. هر جا منظره زیبایی می دید فوراً عکس می گرفت. حتی توی ماموریتها هم دوربین عکاسی را با خودش می برد. زمانی که آمد مرخصی عکس ها را یکی یکی به ما نشان داد. بعد دو باره آنها را با خودش برد. پرویز عاشق عکاسی بود.
دیدار آخر
دفعه سوم که داشت بر می گشت منطقه، کمی نگران بود. مادرم هم دست کمی از پرویز نداشت. موقع خداحافظی مادرم خیلی گریه کرد و گفت: «پرویز؛ این سری دیگر نرو منطقه». پرویز چیزی نگفت. خداحافظی کرد و در لحظه آخر، برگشت عقب و سیر همه را تماشا کرد و بعد دور شد. چیزی به پایان ماموریت پرویز نمانده بود. روز پنج شنبه 26 مرداد 59 از نفت شهر به خانه همسایه مان زنگ زد. آن موقع خودمان تلفن نداشتیم. خواهرم رفت خانه حاج آقا کاظمی پای تلفن. پرویز گفته بود: «ماموریتم تمام شده و شنبه برمی گردم تهران.نگران نباشید زود بر می گردم». وقتی مادرم شنید که ماموریت پرویز تمام شده کلی خوشحال شد. خدا بیامرز، برای دیدن پرویز لحظه شماری می کرد.
بی قرار
هر چقدر منتظر شدیم از پرویز خبری نشد. کم کم نگران شدیم. بیچاره مادرم از همه بیشتر بی قراری می کرد. هر چقدر پرس و جو کردیم فایده ای نداشت. گفتند گویا در منطقه نفت شهر بین نیروهای ایران و عراق درگیری شده. آن موقع هنوز جنگ شروع نشده بود. هر چقدر بیشتر سراغ پرویز را گرفتیم چیزی گیرمان نیامد تا اینکه 31 شهریور 59 جنگ شروع شد. اوایل سال 60 با خبر شدیم که رحیم اسفندیاری (فرمانده) و چند نفر از همرزمان پرویز به نام ابوالفضل موسوی و نور محمد بیرانوند اسیر شده اند و در عراق هستند. به رحیم اسفندیاری نامه نوشتیم و دادیم به صلیب سرخ تا ردی از پرویز پیدا کنیم. اسفندیاری در جواب نامه نوشته بود : تا زمان اسارات ما، آنها صحیح و سالم بودند اما بعد از اسارت هیچ خبری از آنها ندارم.
نشانی دوست
بیچاره مادرم همه اش چشم به در بود تا از پرویز خبری برسد. حدود 5 ماه از مفقود شدن پرویز می گذشت که متوجه شدیم یکی از دوستان پرویز برگشته تهران. با عجله رفتیم دنبالش و بالاخره دوست پرویز را که ملا حسین آقا نام داشت پیدا کردیم. وقتی خدا بیامرز پدرم از ماجرای درگیری بچه ها پرسید. ملا حسین آقا گفت: «وقتی عراقی ها به ما حمله کردند، ما 20 روز در محاصره عراقی ها بودیم. نه آب داشتیم و نه غذا. بالا خره عقب نشینی کردیم سمت کرمانشاه اما راه را گم کردیم. در کوههای نفت شهر سرگردان و آواره شدیم. بعد از این همه سختی بالاخره به یک گله گوسفند رسیدیم. چوپان به ما شیر و غذا داد و سیراب مان کرد. بعد ما را لا به لای گله گوسفندان خود رد کرد و ما به سمت ایران آمدیم.»
در حسرت آزادی
مادرم کارش شده بود گریه و زاری و چشم انتظاری. رفته بود یک رادیو نو خریده بود. با زحمت رادیو عراق را می گرفت و به اخبار رادیو بغداد گوش می داد تا شاید از پرویز خبری بگیرد. آن موقع رادیو عراق خیلی پارازیت داشت. بنده خدا خیلی اذیت می شد. همیشه گوش بزنگ بود تا اینکه جنگ تمام شد و نوبت آزادی اسرا رسید. مادرم فکر میکرد که پرویز هم جز اسراست. رفت یک گوسفند چاق و چله خرید تا جلوی پرویز قربانی کند. می رفت از این ور آن ور علف می خرید و می ریخت جلوی گوسفند تا چاق شود. چند بار با هم رفتیم هتل استقلال (محل استقبال از آزادگان) اما هیچ خبری از پرویز نشد. انگار آب شده بود رفته بود زمین. اما مادرم دست بردار نبود.
هنوز منتظریم
مادرم همچنان بیقرار بود. بارها به جمعیت هلال احمر رفتیم، نامه نوشتیم، پرس و جو کردیم اما از پرویز خبری نشد که نشد. وقتی کمیسیون اسرا و مفقودین راه اندازی شد، دو باره جستجویمان را شروع کردیم. پسرم رضا با زحمت ، همراهان پرویز را در شهرهای مختلف پیدا کرد و از آنها سراغ پرویز را گرفت اما هیچ کدام از آنها از پرویز خبر نداشتند. بیچاره مادرم از بس چشم به در ودیوار دوخت که از غصه آب شد و بالاخره فوت کرد. ما هنوز هم منتظر بازگشت پرویز هستیم. هنوز خانه پدری مان را با همان شکل و شمایل قبلی نگه داشته ایم تا اگر یک وقتی پرویز از ماموریت آمد بتواند نشانی خانه را پیدا کند و دو باره گم نشود(گریه می کند).
گفتو گو : محمد علی عباسی اقدم