
شهيد آوينى يك سال قبل از شهادتش به من گفت: من شهيد مىشوم. گفتم: سيّد! بوسنى جنگ شده خوبه ديگه شما دوربينت را بر مىدارى و آنجا مىروى و شهيد مىشوى و درِ باغِ شهادت را به رويت باز مىكنند. گفت: حاجى بهت مىگم كه من شهيدى به جامانده از شهداىِ ايران هستم و در همان سرزمينى شهيد مىشوم كه شهداىِ خودمان شهيد شدند. بعد هم روز اوّلى كه مكّه رفتيم، گفت: دعا كنيد هر سال بياييم؛ ولى روز آخر گفت: من ديگر مكّه نمىآيم. اين آخرين حجِّ من است. آنجا كه بوديم شهيد آوينى دفترِ مرا گرفتند و بعد از يك ساعت كه دفترم را گرفتم گفت: دوست ندارم اينجا بخوانى. در اتاقم بودم كه دفتر را باز كردم و ديدم نوشته: »بسم اللَّه الرحمن الرحيم. كاش مىمُردم، قبل از آنكه بميرم.« او خودش مىدانست كه نه در بوسنى و لبنان بلكه در نقطهاى از ايران شهيد مىشود. لذا آن شبى كه شهيد مىشود كسانى كه با ايشان بودند، گفتند: وقتى بچّهها داشتند دعاىِ كميل مىخواندند سيّد از سنگر بيرون رفت و از جايى كه شهيد شده خاك برداشت و آورد و گفت: بچّهها اين خاك چه بويى مىدهد؟ بچّهها گفتند كه بوىِ خاك مىدهد. گفت: »نه، بوىِ شهادت و شهيد مىدهد.« بوىِ شهيد از قبل و بوىِ شهادت كه فردا اتّفاق مىافتاد.
دانشجوهاىِ ما بايد چنين الگوهاىِ معنوى داشته باشند و ببينند آنها چه كار كردند كه به اينجا رسيدهاند.
نشريه اشراق شماره 15، مرداد و شهريور 15 : 82.