0

روایتی واقعی از علم به شهادت شهید آوینی

 
ghkharazi
ghkharazi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1391 
تعداد پست ها : 884
محل سکونت : تهران

روایتی واقعی از علم به شهادت شهید آوینی

 

 



 شهيد آوينى يك سال قبل از شهادتش به من گفت: من شهيد مى‏شوم. گفتم: سيّد! بوسنى جنگ شده خوبه ديگه شما دوربينت را بر مى‏دارى و آنجا مى‏روى و شهيد مى‏شوى و درِ باغِ شهادت را به رويت باز مى‏كنند. گفت: حاجى بهت مى‏گم كه من شهيدى به جامانده از شهداىِ ايران هستم و در همان سرزمينى شهيد مى‏شوم كه شهداىِ خودمان شهيد شدند. بعد هم روز اوّلى كه مكّه رفتيم، گفت: دعا كنيد هر سال بياييم؛ ولى روز آخر گفت: من ديگر مكّه نمى‏آيم. اين آخرين حجِّ من است. آنجا كه بوديم شهيد آوينى دفترِ مرا گرفتند و بعد از يك ساعت كه دفترم را گرفتم گفت: دوست ندارم اينجا بخوانى. در اتاقم بودم كه دفتر را باز كردم و ديدم نوشته: »بسم اللَّه الرحمن الرحيم. كاش مى‏مُردم، قبل از آنكه بميرم.« او خودش مى‏دانست كه نه در بوسنى و لبنان بلكه در نقطه‏اى از ايران شهيد مى‏شود. لذا آن شبى كه شهيد مى‏شود كسانى كه با ايشان بودند، گفتند: وقتى بچّه‏ها داشتند دعاىِ كميل مى‏خواندند سيّد از سنگر بيرون رفت و از جايى كه شهيد شده خاك برداشت و آورد و گفت: بچّه‏ها اين خاك چه بويى مى‏دهد؟ بچّه‏ها گفتند كه بوىِ خاك مى‏دهد. گفت: »نه، بوىِ شهادت و شهيد مى‏دهد.« بوىِ شهيد از قبل و بوىِ شهادت كه فردا اتّفاق مى‏افتاد.
 دانشجوهاىِ ما بايد چنين الگوهاىِ معنوى داشته باشند و ببينند آنها چه كار كردند كه به اينجا رسيده‏اند.

نشريه اشراق شماره 15، مرداد و شهريور 15  :  82.

فقط لبخند های خاکی زیباست

 

جمعه 29 آذر 1392  4:05 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها