رفته بود كردستان. يازده ماه طول كشيد. نه خبري، نه هيچي. هي خبرميآوردند تو كردستان، چند تا پاسدار را سر بريدهاند. راديو ميگفتيازده نفر را زنده دفن كردهاند.
مادرش ميگفت «نكنه يكيشون حسين باشه؟» ديگر داشت مريضميشد كه حسين خودش آمد. با سر و وضع به هم ريخته و يك ساك پراز لباسهاي خوني.
