شخصى را زنى بود با جمال و خدمتكار، و باغى و كتابى . روزى به باغ مى رفت و كتاب (1) مى خواند و روزى با زن مى نشست . چون مرگ نزديك شد، باغ را گفت : تو را آب دادم و آبادان داشتم . امروز من مى روم ، با من چه خواهى كرد؟ از باغ آوازى آمد كه مرا پاى نباشد كه با تو بيايم و چون تو بروى ، ديگرى خواهد آمد و در من خواهد آسود . مرد از باغ نوميد شد.
پس رو به زن كرد و گفت : من عمر در سر تو كردم و از بهر تو رنج ها كشيدم . امروز بخواهم رفت . چه كنى ؟ گفت : تا زنده باشى خدمت كنم و اگر بميرى ، جزع و فرياد كنم و چون تو را ببرندن ، تا لب گور با تو بيايم و چون در خاك پنهان شوى ، در خاك نيايم ؛ اما بنالم و بگريم و بازگردم و شوهرى ديگر كنم . مرد از وى نيز نوميد شد.
روى به كتاب كرد و گفت : بخواهم رفت . چه خواهى كرد؟ گفت با تو باشم و اگر در گور شوى ، مونس تو باشم و چون قيامت شود، دستگير تو شوم و هرگز تو را تنها نگذارم .(2)
1- گويا مراد از كتاب در اين جا، قرآن باشد.
2- عجايبنامه ، به نقل از قصص و تمثيلات مثنوى ، ص 166 .