یکی از اسرا درموصل4 بند ما به نام غدیرعلی امیری یک شب زمستون پتو به سر داشت و تو آسایشگاه قدم میزد. دونفر هم دنبالش بودن. اونها هم توی حال و هوای خودشون بودن که یک دفعه ای غدیرعلی امیری برگشت و گفت مگه خودت خواهر مادر نداری دنبال من راه افتادی و آسایشگاه از خنده ترکید.