0

شيطان

 
tondar
tondar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 42
محل سکونت : آذربایجان شرقی

شيطان


استاد دانشگاه با اين سوال ها شاگردانش را به چالش ذهني کشاند.
آيا خدا هر چيزي که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردي با قاطعيت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسيد: "آيا خدا همه چيز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چيز را خلق کرد, پس او شيطان را نيز خلق کرد. چون شيطان نيز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمايانگر ماست , خدا نيز شيطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخي نداد. استاد با رضايت از خودش خيال کرد بار ديگر توانست ثابت کند که عقيده به مذهب افسانه و خرافه اي بيش نيست.

شاگرد ديگري دستش را بلند کرد و گفت: "استاد ميتوانم از شما سوالي بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ايستاد و پرسيد: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "اين چه سوالي است البته که وجود دارد. آيا تا کنون حسش نکرده اي؟ شاگردان به سوال مرد جوان خنديدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فيزيک چيزي که ما از آن به سرما ياد مي کنيم در حقيقت نبودن گرماست. هر موجود يا شي را ميتوان مطالعه و آزمايش کرد وقتيکه انرژي داشته باشد يا آنرا انتقال دهد. و گرما چيزي است که باعث ميشود بدن يا هر شي انرژي را انتقال دهد يا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- f) نبود کامل گرماست. تمام مواد در اين درجه بدون حيات و بازده ميشوند. سرما وجود ندارد. اين کلمه را بشر براي اينکه از نبودن گرما توصيفي داشته باشد خلق کرد

شاگرد ادامه داد: "استاد تاريکي وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کرديد آقا! تاريک هم وجود ندارد. تاريکي در حقيقت نبودن نور است. نور چيزي است که ميتوان آنرا مطالعه و آزمايش کرد. اما تاريکي را نميتوان. در واقع با استفاده از قانون نيوتن ميتوان نور را به رنگهاي مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمي توانيد تاريکي را اندازه بگيريد. يک پرتو بسيار کوچک نور دنيايي از تاريکي را مي شکند و آنرا روشن مي سازد.
شما چطور مي توانيد تعيين کنيد که يک فضاي به خصوص چه ميزان تاريکي دارد؟ تنها کاري که مي کنيد اين است که ميزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگيريد. درست است؟ تاريکي واژه اي است که بشر براي توصيف زماني که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسيد: "آقا, شيطان وجود دارد؟"زياد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز
مي بينيم. او هر روز در مثال هايي از رفتارهاي غير انساني بشر به همنوع خود ديده ميشود. او در جنايتها و خشونت هاي بي شماري که در سراسر دنيا اتفاق مي افتد وجود دارد. اينها نمايانگر هيچ چيزي به جز شيطان نيست."

و آن شاگرد پاسخ داد: "شيطان وجود ندارد آقا. يا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شيطان را به سادگي ميتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاريکي و سرما. کلمه اي که بشر خلق کرد تا توصيفي از نبود خدا داشته باشد. خدا شيطان را خلق نکرد. شيطان نتيجه آن چيزي است که وقتي بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبيند. مثل سرما که وقتي اثري از گرما نيست خود به خود مي آيد و تاريک که در نبود نور مي آيد.

نام آن مرد جوان: آلبرت انيشتن بود
 
لحظه‌ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه‌ها همان خوشبختی بودند
چهارشنبه 28 مرداد 1388  8:47 PM
تشکرات از این پست
tondar
tondar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 42
محل سکونت : آذربایجان شرقی

راهب و دختر

دو راهب در خيابان گل آلودي در شهر قدم مي زدند که به دختري با جامه ي ابريشمين بر خوردند او به خاطر گل و لاي مي ترسيد از خيابان
بگذرد

اولي گفت: بيا دختر و او را بغل کرد و از خيابان گذراند. دو راهب تا شب سخن نگفتند سرانجام در دير،  دومي نتوانست بي تفاوت بماند و گفت: راهبان نمي بايست به دختران نزديک شوند خاصه به دختران زيبايي چون او چرا چنين کردي؟ اولي گفت: دوست عزيز من آن دختر را همانجا در شهر رها کردم اين تويي که او را با خود تا اينجا آوردي
لحظه‌ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه‌ها همان خوشبختی بودند
چهارشنبه 28 مرداد 1388  8:52 PM
تشکرات از این پست
tondar
tondar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 42
محل سکونت : آذربایجان شرقی

دسته گل

مردي مقابل گلفروشي ايستاده بود و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود.

وقتي از گل فروشي خارج شد، دختري را ديد که روي جدول خيابان نشسته بود و هق هق گريه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : « دختر خوب ، چرا گريه مي کني؟»

دختر در حالي که گريه مي کرد گفت: « مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي فقط 75 سنت دارم در حالي که گل رز 2 دلار مي شود.» مرد لبخندي زد و گفت: با من بيا من براي تو يک شاخه رز قشنگ مي خرم.

وقتي از گلفروشي خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ مي خواهي تو را برسانم؟
دختر دست مرد را گرفت و گفت: «آنجا» و به قبرستان آن طرف خيابان اشاره کرد.
مرد او را به قبرستان برد و دختر روي يک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.

مرد دلش گرفت ،طاقت نياورد، به گل فروشي برگشت ، دسته گل را گرفت و 200 مايل رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.
لحظه‌ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه‌ها همان خوشبختی بودند
چهارشنبه 28 مرداد 1388  8:55 PM
تشکرات از این پست
tondar
tondar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 42
محل سکونت : آذربایجان شرقی

سخاوت


پسر بچه اي وارد بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست
. پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد . پسر بچه پرسيد:


يك بستني ميوه اي چند است
؟پيشخدمت پاسخ داد:« ۵۰ سنت »
پسر بچه دستش را در جيبش برد وشروع به شمردن كرد. بعد پرسيد
يك بستني ساده چند است ؟در همين حال ، تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند و پيشخدمت

با عصبانيت پاسخ داد:
۳۵ سنت

پسر دوباره سكه هايش را شمرد و گفت:«
لطفأ يك بستني ساده »
پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت . پسرك نيز پس از

خوردن بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت.
وقتي پيشخدمت بازگشت از آنچه ديد شوكه شد


. آنجا در كنار ظرف خالي بستني، ۲ سكه ۵ سنتي و ۵ سكه ۱ سنتي گذاشته شده بود . براي انعام
پيشخدمت!!!
لحظه‌ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه‌ها همان خوشبختی بودند
چهارشنبه 28 مرداد 1388  8:56 PM
تشکرات از این پست
tondar
tondar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 42
محل سکونت : آذربایجان شرقی

يك ساعت ويژه

مرد ديروقت ، خسته از كار به خانه برگشت

. دم در پسر پنج ساله اش را ديد

كه در انتظار او بود:
‐ سلام بابا

! يك سئوال از شما بپرسم؟

‐ بله حتمأ. چه سئوالي؟
‐ بابا! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد . چرا چنين سئوالي
مي كني؟
‐ فقط مي خواهم بدانم.


اگر بايد بداني، بسيار خوب مي گويم: ۲۰ دلار!

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد

. بعد به مرد نگاه كرد و

گفت: مي شود ۱۰ دلار به من قرض بدهيد ؟
مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ، فقط اين بود
كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملأ در
اشتباهي. سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خود خواه
هستي. من هر روز سخت كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت
ندارم.
پسر كوچك، آرام به اتاقش رفت و در را بست


مرد نشست و باز هم عصبان ي تر شد


: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط

براي گرفتن پول از من چنين سئوالاتي كند؟
بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر
كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است . شايد واقعآ چيزي بوده كه او
براي خريدنش به ۱۰ دلار نياز داشته است


. به خصوص اينكه خيلي كم

پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد



‐ خوابي پسرم؟‐ نه پدر،بيدارم


‐ من فكركردم شايدباتوخشن رفتاركرده ام

. امروز كارم سخت و طولاني

بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم . بيا اين ۱۰ دلاري كه خواسته
بودي.
پسر كوچولو نشست ، خنديد و فرياد زد




: متشكرم بابا ! بعد دستش را زير

بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتي د يد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ، دوباره عصباني شد و
با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ، چرا دوباره درخواست پول
كردي؟
پسر كوچولو پاسخ داد : براي اينكه پولم كافي نبود ، و لي من حالا ۲۰ دلار
دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه
بياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ... !!!
لحظه‌ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه‌ها همان خوشبختی بودند
چهارشنبه 28 مرداد 1388  8:57 PM
تشکرات از این پست
tondar
tondar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 42
محل سکونت : آذربایجان شرقی

يك ليوان شير

روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.

روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. به طور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و به جاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.

دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد. پسر با طمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته كه نيكي، ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگزاري مي كنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.

دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامي كه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.

آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.

زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»
لحظه‌ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه‌ها همان خوشبختی بودند
چهارشنبه 28 مرداد 1388  8:59 PM
تشکرات از این پست
tondar
tondar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 42
محل سکونت : آذربایجان شرقی

خدايا با من حرف بزن


 کودک نجوا کرد :خدايا با من حرف بزن .
 مرغ دريايي آواز خواند کودک نشنيد.

سپس کودک فرياد زد : خدايا با من حرف بزن .
رعد در آسمان پيچيد اما کودک گوش نداد.

کودک نگاهي به اطرافش کرد و گفت :خدايا بگذار ببينمت .
 ستاره اي درخشيد اما کودک توجه نکرد .

کودک فرياد زد :خدايا به من معجزه اي نشان بده .
 ويک زندگي متولد شد اما کودک نفهميد .

کودک با نا اميدي گريست . خدايا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اينجايي .
بنابراين خدا پايين آمد و کودک را لمس کرد . ولي کودک پروانه را کنار زد و رفت .
لحظه‌ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه‌ها همان خوشبختی بودند
چهارشنبه 28 مرداد 1388  9:02 PM
تشکرات از این پست
tondar
tondar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 42
محل سکونت : آذربایجان شرقی

مهمان


خانمي ۳ پير مرد جلوي درب خانه اش ديد.
- شما را نمي شناسم ولي اگر گرسنه هستيد بفرماييد داخل.

- اگر همسرتان خانه نيستند، مي ايستيم تا ايشان بيايند.
همسرش بعد از شنيدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.
بعد از دعوت يکي از آنها گفت: ما هر ۳ با هم وارد نمي شويم.
خانم پرسيد چرا؟

يکي از آنها در پاسخ گفت: من ثروتم، آن يکي موفقيت و ديگري عشق است.
حال با همسرتان تصميم بگيريد کداممان وارد خانه شود.

بعد از شنيدن، شوهرش گفت: ثروت را به داخل دعوت کن. شايد خانمان کمي بارونق شود.
همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقيت نه؟
عروسشان که به صحبت اين دو گوش مي داد گفت چرا عشق نه؟
خانه مان مملو از عشق و محبت خواهد شد.

شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن بداخل بيايد. خانم به خارج خانه رفت و از عشق دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.
۲ نفر ديگر نيز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت:

من فقط عشق را دعوت کردم!

يکي از آنها در پاسخ گفت: اگر ثروت و يا موفقيت را دعوت مي کرديد، ۲ نفر ديگرمان اينجا مي ماند. ولي هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال مي کنيم.هر جا عشق باشد.موفقيت و ثروت هم هست!

حتما اولین برداشت شما از این داستان اهمیت عشق هست اما من میخوام برداشت دیگه ای از این داستان بکنم و اون این هست که :

«برای به دست آوردن هر چیز باید از چیزی گذشت و از دست داد»
لحظه‌ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه‌ها همان خوشبختی بودند
چهارشنبه 28 مرداد 1388  9:04 PM
تشکرات از این پست
tondar
tondar
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 42
محل سکونت : آذربایجان شرقی

خواب دید

در خواب با خدا گفتگویی داشت .

خدا گفت : پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟

او گفت : اگر شما وقت داشته باشین .

خداوند لبخند زد و گفت وقت من ابدی ست .چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی
از من بپرسی ؟

او پرسید : چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند .

خداوند پاسخ داد : اینکه آنان از بودن در دوران کودکی ملول می شوند عجله دارند
که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .

اینکه سلامتی شان را صرف بدست آوردن پول می کنند و بعد پولشان را خرج
حفظ سلامتی می کنند .

اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال فراموششان می شود آنچنان که دیگر
نه در آینده زندگی می کنند و نه در حال .

اینکه چنان زندگی می کنند که گویی دیگر نخواهند مرد و چنان میمیرند که
گویی هرگز نبوده اند.

سپس خداوند دستهای او را در دست گرفت و هر دو ساکت ماندند .

بعد او پرسید :به عنوان خالق انسانها می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی
یاد بگیرند ؟

خداوند با لبخند پاسخ داد :

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد اما می توان
محبوب دیگران شد .

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد بلکه کسی ست
که نیاز کمتری دارد .

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که
دوستشان داریم ایجاد کنیم و سالها وقت لازم خواهد بود که آن زخم التیام یابد.

با بخشیدن بخشش یاد بگیرند .

یاد بگیرند که کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند
احساسشان را ابراز کنند و نشان دهند .

یاد بگیرند که می شود دو نفربه یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .

یاد بگیرند که همیشه نیست که دیگران آنهاد را ببخشند بلکه خودشان هم باید
خودشان خودشان را ببخشید .

لحظه‌ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه‌ها همان خوشبختی بودند
چهارشنبه 28 مرداد 1388  9:06 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها