0

داستانهای کوتاه با موضوعهای مختلف

 
biglaryfard90
biglaryfard90
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 21

شمع فرشته

مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسيار دوست ميداشت. دخترک به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتي‏اش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت براي درمان او

خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد.  پدر در خانه اش را بست و گوشه‏ گير شد. با هيچکس صحبت نميکرد و سرکار نميرفت. دوستان و آشنايانش خيلي سعي کردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي

موفق نشدند.  شبي پدر روياي عجيبي ديد. ديد که در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان کوچک در جاده‏اي طلائي به‏سوي کاخي مجلل در حرکت هستند.  هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز

يکي روشن بود. مرد وقتي جلوتر رفت،  ديد فرشته‏اي که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگين را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسيد: دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو

خاموش است؟  دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن ميشود، اشکهاي تو آنرا خاموش ميکند و هروقت دلتنگ ميشوي، من هم غمگين ميشوم.  پدر در حالي که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از

خواب پريد.  اشکهايش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگي عادي خود بازگشت

te amo

شنبه 10 فروردین 1392  10:19 PM
تشکرات از این پست
biglaryfard90
biglaryfard90
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 21

داستان فوق العاده20دلاری

يک سخنران معروف در مجلسي که دويست نفر در آن حضور داشتند، يک اسکناس بيست دلاري را از جيبش بيرون آورد و پرسيد: چه کسي مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟   دست همه حاضرين بالا رفت.  

سخنران گفت: بسيار خوب، من اين اسکناس را به يکي از شما خواهم داد ولي قبل از آن ميخواهم کاري بکنم.   و سپس در برابر نگاه‏هاي متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسيد: چه کسي هنوز مايل است اين

اسکناس را داشته باشد؟   و باز دستهاي حاضرين بالا رفت.   اين بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روي زمين کشيد. بعد اسکناس را برداشت و پرسيد:

خوب، حالا چه کسي حاضر است صاحب اين اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.   سخنران گفت: دوستان، با اين بلاهايي که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چيزي کم نشد و همه شما خواهان آن

هستيد.   و ادامه داد: در زندگي واقعي هم همين‏طور است، ما در بسياري موارد با تصميماتي که ميگيريم يا با مشکلاتي که روبه‏رو ميشويم، خم ميشويم، مچاله ميشويم، خاک‏آلود ميشويم و احساس ميکنيم که ديگر پشيزي

ارزش نداريم، ولي اينگونه نيست و صرف‏نظر از اينکه چه بلايي سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نميدهيم و هنوز هم براي افرادي که دوستمان دارند، آدم پر ارزشي هستيم.

te amo

شنبه 10 فروردین 1392  10:29 PM
تشکرات از این پست
biglaryfard90
biglaryfard90
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 21

مرواریدهای زیبای ماری

 

ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک روز که با مادرش براي خريد به بازار رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش بخرد. مادر گفت

که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که اتاقش را هر روز مرتب کند، آن را برايش مي‏خرد. ماري قول داد و مادر گردنبند را برايش خريد.  ماري به قولش وفا کرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب مي‏کرد و به مادر کمک مي‏کرد.

او گردنبند را خيلي دوست داشت و هر جا مي‏رفت، آن را با خودش مي‏برد.  ماري پدر دوست داشتني داشت که هر شب برايش قصه مي‏گفت تا او بخوابد.  شبي بعد از اينکه داستان به پايان رسيد، بابا از او پرسيد: ماري، آيا

بابا را دوست داري؟  ماري گفت: معلومه که دوست دارم.  بابا گفت پس گردنبند مرواريدت را به من بده!  ماري با دلخوري گفت:‏نه! من آن را خيلي دوست دارم، بياييد اين عروسک قشنگ را به شما مي‏دهم، باشد؟  بابا

لبخندي زد و گفت: آه، نه عزيزم! بعد بابا گونه‏اش را بوسيد و شب بخير گفت.  چند شب بعد، باز بابا از ماري مرواريدهايش را خواست ولي او بهانه‏اي آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد.  عاقبت يک شب

دخترک گردنبندش را باز کرد و به بابايش هديه کرد. بابا در حالي که با يک دستش مرواريدها را گرفته بود، با دست ديگر از جيبش يک جعبه قشنگ بيرون آورد و به ماري کوچولو داد. وقتي ماري در جعبه را باز

کرد،چشمانش از شادي برق زد: خداي من، چه مرواريدهاي اصل قشنگي!  بابا اين گردنبند زيباي مرواريد را چند روز قبل خريده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگيد و يک گردنبند پرارزش را به او هديه

بدهد.

te amo

یک شنبه 11 فروردین 1392  8:17 PM
تشکرات از این پست
biglaryfard90
biglaryfard90
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 21

انعکاس زندگی

پسر و پدري داشتند در کوه قدم ميزدند که ناگهان پاي پسر به سنگي گير کرد، به زمين افتاد و داد کشيد:آآآي‏ي‏ي!!   صدايي از دوردست آمد:آآآي‏ي‏ي!!  پسرم با کنجکاوي فرياد زد: کي هستي؟  پاسخ شنيد: کي هستي؟  پسرک

خشمگين شد و فرياد زد ترسو!  باز پاسخ شنيد: ترسو:  پسرک با تعجب از پدرش پرسيد: چه خبر است؟  پدر لبخندي زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صداي بلند فرياد زد: تو يک قهرمان هستي!  پسرک باز بيشتر تعجب

کردو پدرش توضيح داد: مردم ميگويند که اين انعکاس کوه است ولي اين در حقيقت انعکاس زندگي است. هرچيزي که بگويي يا انجام دهي، زندگي عينا به تو جواب ميدهد.  اگر عشق را بخواهي ، عشق بيشتري در قلبت

به‏وجود مي‏آيد و اگر به دنبال موفقيت باشي، آن را حتما به دست خواهي آورد. هر چيزي را که بخواهي، زندگي همان را تو خواهد داد.

 

 

te amo

یک شنبه 11 فروردین 1392  8:18 PM
تشکرات از این پست
biglaryfard90
biglaryfard90
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 21

راز زندگی

در افسانه ‏ها آمده، روزي که خداوند جهان را آفريد، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند.  يکي از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا، آنرا در زير

زمين مدفون کن.  فرشته ديگري گفت: آنرا در زير درياها قرار بده.  و سومي گفت: راز زندگي را در کوه‏ها قرار بده.


ولي خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته‏هاي شما عمل کنم، فقط تعداد کمي از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بيابند، در حالي که من ميخواهم راز زندگي در دسترس همه بندگانم باشد.  در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت

فهميدم کجا، اي خداي مهربان، راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده، زيرا هيچکس به اين فکر نمي‏افتد که براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون خودش نگاه کند.


و خداوند اين فکر را پسنديد

te amo

یک شنبه 11 فروردین 1392  8:21 PM
تشکرات از این پست
biglaryfard90
biglaryfard90
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 21

پاسخ به:داستانهای کوتاه با موضوعهای مختلف

 

دیاکو : ایران را پرورانده و ساختم تا پناهگاه آزادگان باشد .   

 
بهار سال 728 پیش از میلاد بود جهان در تب و تاب ایجاد و زایش بزرگترین تمدن تاریخ خویش قرار داشت . سواران بسیاری به سوی هگمتانه روان بودند همه بر این باور که باید دست در دست یکدیگر کشوری

یگانه را بنا نهند . در این بین جوانی خوش سیما و بلند نظر نگاه همه ریش سفیدان را شیفته خود ساخته بود همه ایمان داشتن او می تواند چنین کار بزرگی را به سامان برساند .  


دیاکو از تیره ماد ( یکی از سه تیره ایرانی پارت ، ماد و پارس )بود مردم او را به خردمندی و دادگستری می شناختند و برای بر طرف شدن دعاوی بزرگ خویش از او کمک می خواستند . ریش سفیدان سه تیره

آریایی در فصل رویش شقایق های سرخ ، دیاکو نخستین فرمانروای ایران را برگزیدند . در آن مجلس دو زن هم در میان ریش سفیدان و بزرگان بودند که هر دو از تیره پارت و پهلوی بودند سه روز پس از انتخاب

دیاکو به فرمانروایی از نزدیک با او دیدار کردند و به او گفتند در آشور زنان تحت فشار سارگون (سارگن) هستند و هیچ حقی ندارند آیا تو هم به آن راه خواهی رفت که اگر اینطور باشد دوستی میان ما نیست دیاکو با

وجود جوانی گفت ایران سرزمین آزادگان خواهد بود در آزادگی و وارستگی هر که بلندتر باشد میدان بزرگتری در اختیار خواهد داشت . 


 دیاکو 53 سال پادشاهی کرد و همه در او دادگستری و گذشت را به نیکی دیدند چنانچه ارد بزرگ اندیشمند نام آشنای کشورمان می گوید : خود را برای پیشرفت مردم ارزانی دار تا مردم پشتیبان تو باشند . دیاکو

توانست با پادشاهی شایسته خویش پایه اتحاد جاودانه سه تیره بزرگ آریایی ایران را بریزد که امروز همه ما به این همبستگی افتخار می کنیم

te amo

یک شنبه 11 فروردین 1392  8:24 PM
تشکرات از این پست
biglaryfard90
biglaryfard90
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 21

نخستین پادشاه ایرانی

دیاکو : ایران را پرورانده و ساختم تا پناهگاه آزادگان باشد .  

 
بهار سال 728 پیش از میلاد بود جهان در تب و تاب ایجاد و زایش بزرگترین تمدن تاریخ خویش قرار داشت . سواران بسیاری به سوی هگمتانه روان بودند همه بر این باور که باید دست در دست یکدیگر کشوری

یگانه را بنا نهند . در این بین جوانی خوش سیما و بلند نظر نگاه همه ریش سفیدان را شیفته خود ساخته بود همه ایمان داشتن او می تواند چنین کار بزرگی را به سامان برساند .  


دیاکو از تیره ماد ( یکی از سه تیره ایرانی پارت ، ماد و پارس )بود مردم او را به خردمندی و دادگستری می شناختند و برای بر طرف شدن دعاوی بزرگ خویش از او کمک می خواستند . ریش سفیدان سه تیره

آریایی در فصل رویش شقایق های سرخ ، دیاکو نخستین فرمانروای ایران را برگزیدند . در آن مجلس دو زن هم در میان ریش سفیدان و بزرگان بودند که هر دو از تیره پارت و پهلوی بودند سه روز پس از انتخاب

دیاکو به فرمانروایی از نزدیک با او دیدار کردند و به او گفتند در آشور زنان تحت فشار سارگون (سارگن) هستند و هیچ حقی ندارند آیا تو هم به آن راه خواهی رفت که اگر اینطور باشد دوستی میان ما نیست دیاکو با

وجود جوانی گفت ایران سرزمین آزادگان خواهد بود در آزادگی و وارستگی هر که بلندتر باشد میدان بزرگتری در اختیار خواهد داشت . 


 دیاکو 53 سال پادشاهی کرد و همه در او دادگستری و گذشت را به نیکی دیدند چنانچه ارد بزرگ اندیشمند نام آشنای کشورمان می گوید : خود را برای پیشرفت مردم ارزانی دار تا مردم پشتیبان تو باشند . دیاکو

توانست با پادشاهی شایسته خویش پایه اتحاد جاودانه سه تیره بزرگ آریایی ایران را بریزد که امروز همه ما به این همبستگی افتخار می کنیم

te amo

یک شنبه 11 فروردین 1392  8:26 PM
تشکرات از این پست
biglaryfard90
biglaryfard90
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 21

داستان قصر بی عیب پادشاه

پادشاهي قصري زرنگار بنا کرد و سپس حکيمان و نديمان را فرا خواند و گفت: آيا در اين بنا عيبي مي  بينيد؟



همگان زبان به تحسين گشودند و از بي عيب بودن آن کاخ گفتند، تا اين که زاهدي برخاست و گفت: قصر نيکويي است اما حيف که رخنه اي در آن ديده مي شود که اگر اين رخنه نبود اين کاخ با قصر فردوس برابر بود.



شاه گفت: کدام رخنه، من رخنه اي نمي بينم. گفت: آن رخنه را فقط عزرائيل مي بيند و اين رخنه براي عبور او و گرفتن جان شما ساخته شده است.

te amo

یک شنبه 11 فروردین 1392  8:44 PM
تشکرات از این پست
biglaryfard90
biglaryfard90
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 21

داستانی از پائلو کوئیلو

در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود :


مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.


متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند.


اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند!
پائلو کوئیلو
همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم!

te amo

یک شنبه 11 فروردین 1392  8:50 PM
تشکرات از این پست
biglaryfard90
biglaryfard90
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 21

قصه ی طنز اما پر مفهوم لاک پشت ها!

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.
از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند.
در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند.
برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند.
بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند.
بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره.
خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت … و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده.
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!!!!!!!

نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.

te amo

یک شنبه 11 فروردین 1392  8:56 PM
تشکرات از این پست
ali201355
ali201355
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : دی 1390 
تعداد پست ها : 792
محل سکونت : سیستان و بلوچستان

پاسخ به:داستانهای کوتاه با موضوعهای مختلف

مطالب خوب و جالبی بود لطفا مطالب متنوع تری بنویسید

یک شنبه 11 فروردین 1392  9:42 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستانهای کوتاه با موضوعهای مختلف

 

 



سایه تان از سر ما کم نشود

 

درعبارت بالا معنی مجازی و استعاره ای سایه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصی است که مقام بالاتر و مؤثرتر نسبت به کهتران و زیردستان مبذول می دارد . این عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره درآمده بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نیز گسترش پیدا کرده ؛ در عصر حاضر هنگام احوالپرسی یا جدایی و خداحافظی از یکدیگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار می دهند .
قبلاً گمان نمی رفت که این عبارت ریشه تاریخی داشته باشد ، ولی از آنجا که کمتر اصطلاحی بدون مأخذ و مستند تاریخی است ، ریشه تاریخی ضرب المثل مزبور نیز به دست آمد .
دیوژن یا دیوجانس از فلاسفه مشهور یونان است که در قرن ششم قبل از میلاد مسیح می زیست و محل سکونتش در منطقه ای به نام " کرانه " واقع در یکی از حومه های " کورنت " بوده است .
دیوژن پیرو فلسفه کلبی بود و چون کلبی ها معتقد بودند که : « غایت وجود در فضیلت و فضیلت در ترک تمتعات جسمانی و روحانی است . » به همین جهت دیوژن از دنیا و علایق دنیوی اعراض داشت و ثروت و رسوم و آداب اجتماعی را از آن جهت که تماماً اعتباری است به یک سو نهاده بود .
یعقوبی در مورد علت تسمیه کلب یا کلبی عقیده دیگری ابراز می کند : « پس به او گفتند چرا کلب نامیده شدی ؟ گفت برای آنکه من بر بدان فریاد می زنم و برای نیاکان تملق و فروتنی دارم و در بازارها جای می گزینم . »
به عبارت اخری کلبیون هیچ لذتی را بهتر از ترک لذات و نعمت های مادی و طبیعی نمی دانستند .
دیوژن با سر و پای برهنه و موی ژولیده در انظار ظاهر می شد و در رواق معبد می خوابید . غالب ساعات روز را دور از قیل و قال شهر و در زیر آسمان کبود آفتاب می گرفت و در آن سکوت و سکون به تفکر و تعمق می پرداخت . لباسش یک ردا و مأوایش یک خمره ( خم ) بود . فقط یک کاسه چوبین برای آشامیدن آب داشت ، که چون یک روز طفلی را دید که دو دستش را پر از آب کرده آن را آشامید ، در همان زمان کاسه چوبین را به دور انداخت و گفت : « این هم زیادی است ، می توان مانند این بچه آب خورد . »
بی اعتنایی او به مردم دنیا تا به حدی بود که در روز روشن فانوس به دست می گرفت و به جستجوی انسان می پرداخت . چنان که گویند : روزی بر بلندی ایستاده بود و به آواز می گفت : ای مردمان ! خلقی انبوه بنابر اعتقاد درباره او جمع آمدند . گفت : « من مردمان را خواندم ، نه شما را ! »
بی اعتنایی به مردم و بی ملاحظه سخن گفتن ، موجب شد که دیوژن را از شهر تبعید کردند . از آن به بعد آغوش طبیعت را بر مصاحبت مردم ترجیح داد و خم نشین شد . در همین دوران تبعیدی بود که کسی به طعن و تمسخر گفت : « دیوژن ؛ دیدی همشهریان ترا از شهر بیرون کردند ؟ » جواب داد : « نه ، چنین است . من آنها را در شهر گذاشتم » .
دیوژن همیشه با زبان طعن و شماتت با مردم برخورد می کرد ، « به قدری به مردم طعنه زده و گوشه و کنایه گفته که امروزه در اصطلاح فرنگیان دیوژنیسم به جای نیشغولی زدن مصطلح است . »
میرخواند از دیوژن چنین نقل می کند : « چون اسکندر را فتح شهری که مولد دیوجانس بود میسر شد به زیارت او رفت . حکیم را حقیر یافت ، پای بر وی زد و گفت : « برخیز که شهر تو در دست من مفتوح شد . » جواب داد که : « فتح امصار عادت شهریاران است و لگد زدن کار خران . »
به روایت دیگر : زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود ، شهرت وارستگی دیوژن را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به ملاقاتش رفت .
دیوژن که در آن موقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم می کرد ، اعتنایی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورده است . اسکندر برآشفت و گفت : « مگر مرا نشناختی که احترام لازم به جای نیاوری ؟ » دیوژن با خونسردی جواب داد : « شناختم ، ولی از آنجا که بنده ای از بندگان من هستی ادای احترام را ضرور ندانستم . »
اسکندر توضیح بیشتر خواست . دیوژن گفت : « تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستی ؛ در حالی که من این خواهش های نفس را بنده و مطیع خود ساختم . »
به قولی دیگر در جواب اسکندر گفت : « تو هر که باشی مقام و منزلت مرا نداری ، مگر جز این است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان یونان و مقدونیه هستی ؟ »
اسکندر تصدیق کرد ! دیوژن گفت : « بالاتر از مقام تو چیست ؟ »
اسکندر جواب داد : " هیچ " . دیوژن بلافاصله گفت : « من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم ! »
اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی تفکر گفت : « دیوژن ، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی می دهم . »
آن فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان ، به اسکندر که در آن موقع بین او و آفتاب حایل شده بود ، گوشه چشمی انداخت و گفت : « سایه ات را از سرم کم کن . » به روایت دیگر گفت : « می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی . »
این جمله به قدری در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بی اختیار فریاد زد : « اگر اسکندر نبودم ، می خواستم دیوژن باشم . »
باری ، عبارت بالا از آن تاریخ بصورت ضرب المثل درآمد ، با این تفاوت که دیوژن می خواست سایه مردم ، حتی اسکندر مقدونی از سرش کم شود ، ولی مردم روزگار علی الاکثر به این گونه سایه ها محتاج اند و کمال مطلوبشان این است که در زیر سایه ارباب قدرت و ثروت به سر برند .
او مردی بود که در طول زندگانی دراز خود ، هرگز گوهر آزادی و سبکباری را به جهانی نفروخت و پیش هیچ قدرتی سر فرود نیاورد . زر و زن و جاه در چشم او پست می نمود .
او پس از هشتاد سال عمر همان گونه که آزاد به دنیا آمده بود ، آزاد و رها از قید و بند و عاری از هر گونه تعلق با خوشرویی دنیا را بدرود گفت .

 

 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 17 فروردین 1392  1:56 PM
تشکرات از این پست
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستانهای کوتاه با موضوعهای مختلف

 



درخت گردکان با این بزرگی ، درخت خربزه ا… اکبر 

 


 
یکی بود یکی نبود ، الاغی بود که فکر می کرد خیلی داناست . روزی الاغ در باغی چشمش به بوتهٔ خربزه افتاد و با خودش گفت : چه بوته ی خوبی ! با این که شاخه ی محکمی ندارد ، توانسته میوه ای به این بزرگی بدهد سپس الاغ زیر درخت گردو رفت تا استراحت کند .
درخت گردو گفت : سلامت کو ؟ همین جوری اومدی زیر سایه ی من ؟ من سالها زحمت کشیدم تا به این قد و بالا رسیدم الاغ گفت : به تو هم می گویند درخت ؟ فقط بلدی پُز شاخ و برگ و سایه ات را بدی . از بوته ی خربزه یاد بگیر یک هزارم تو قد ندارد ولی میوه ای به آن بزرگی می دهد .
اما تو با این همه بزرگی میوه ای به این کوچکی می دهی . بعد از مدتی الاغ چرتش گرفت و زیر درخت خوابش برد . درخت گردو تکانی خورد و گردویی بر سر الاغ انداخت .
الاغ سرش درد گرفت .گردو گفت : اگر همه ی فکرهای تو درست از آب در آید چه می شود .
الاغ گفت: یعنی چه ؟
درخت گفت: اگر میوه ی من بزرگ بود و به سر تو می افتاد حتماً تو را می کشت نه ؟
الاغ گفت : هر چیز به جای خودش نیکو است همان بهتر که میوه تو کوچک باشد !
به همین دلیل می گویند : درخت گردکان با این بزرگی ، درخت خربزه ا… اکبر .
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

شنبه 17 فروردین 1392  1:58 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها