0

پرواز در فاطمیه

 
hasantaleb
hasantaleb
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 58933
محل سکونت : اصفهان

پرواز در فاطمیه

یاران همیشه همراه ردی از ستاره‏ها! - سلام
از همان موقعی که ردی از ستاره‏ها را شروع کردیم، ما را حسابی با نامه‏ها و تماس هایتان مورد لطف قرار دادید و تشویقمان کردید تا بیشتر در مورد شهدا بنویسیم .
حتی فرم‏های نظر سنجی را هم که می‏خواندیم، باز هم شاهد این درخواست‏ها بودیم!

چشم باور کنید ما هم تمام تلاشمان همین است‏سعی داریم در حد توان، نام آن عزیزان را با ذکر خاطراتشان زنده نگه داریم . اما شرط دارد!
شرطش هم این است که ما را یاری کنید و با دقت مطالب را بخوانید .
این بار مجموعه خاطراتی را از زنان حماسه ساز دفاع مقدس، جمع آوری کرده‏ایم و هر شماره با تعدادی از آن‏ها، میزبان دل‏های آسمانی تان می‏شویم .
اما قبل از آن باید سفارش کنیم که; این مقدمه را حتما به خاطر بسپارید .
حتما به خاطر بسپارید
عصر روز 24 دی ما 1365، یکی از حماسه‏های ماندگار دفتر خاطرات دفاع مقدس استان قم است .
در این روز که مصادف با 13 جمادی الاول (روز شهادت حضرت فاطمه زهرا ( سلام الله علیها) بود، ده‏ها تن از زنان انقلابی قم; در مجلس عزاداری حضرت فاطمه ( علیهاالسلام)، شراب شهادت را از دست‏های آن بانو نوشیدند و سر مست از وصال شدند .
این بمباران، که به عنوان اولین بمباران موشکی قم ثبت‏شد، رازهای ناگفته‏ای را در خود نهفته است که بسا گشودن این رازها پرواز سبک بالانه اندیشه را در آسمان حق و حقیقت‏خلوص و ایثار طلب می‏کند .
خانم زهرا سادات مؤمنی (یکی از اساتید جامعة الزهرا ( علیهاالسلام)) که از نزدیک شاهد لحظه به لحظه این حوادث بوده‏اند و مراسم عزاداری - بر اساس رسم هر ساله شان - در منزل پدری ایشان برگزار می‏گردید، خاطرات زیبایی از آن روزها را برایمان نقل می‏کنند البته به دلیل طولانی بودن این خاطرات، بر آن شدیم که آن‏ها را موضوع بندی و در شماره‏های متمادی تقدیم حضورتان می‏شود .
فراموش نکنیم آن چه در ادامه می‏آید تنها گوشه‏هایی از مظلومیت زنان درس‏آموز مکتب فاطمه ( علیهاالسلام) است; مظلومیتی به رنگ «پرواز در فاطمیه ...» .
رؤیای خانم سادات
راس ساعتی که اعلام کرده بودیم، تمام اتاق‏ها پر شد! همه با ذوق و شوقی وصف نشدنی، وارد مجلس می‏شدند! هر چه چای می‏آوردم، زود تمام می‏شد! حتی یک نفر هم نمی‏گفت چایی نمی‏خورم . بعضی‏ها 6، 7 تا چای خوردند! اما باز هم اشاره می‏کردند; چای بیاور!
کیک‏ها را که تعارف کردم هر کس یکی، دو تا می‏خورد و چند تا هم می‏گذاشت در کیفش!
داشتم کلافه می‏شدم از تعجب، تا آن روز همسایه‏ هایمان را این طوری ندیده بودم . رفتم داخل آشپزخانه و به خواهرم گفتم: شک ندارم یک اتفاقی افتاده . همه امروز عوض شده‏اند . او هم با من موافق بود و همین فکر را می‏کرد . اما هیچ کس نمی‏دانست چه خبر است جز یک نفر . بالاخره «خانم سادات‏» همه ما را از تعجب درآورد .
پیر زن 70 ساله‏ای بود . پاک، متدین و البته آماده مرگ! خودش بارها می‏گفت: هر شب موقع خوابیدن در را باز می‏گذارم تا مرگ راحت‏تر به سراغم بیاید! شب شهادت حضرت زهرا ( علیهاالسلام)، در عالم رؤیا دیده بود که حضرت ( علیهاالسلام)، در خانه ما مشغول نماز خواندن است و همه کسانی که در روضه هستند، به ایشان اقتدا کرده‏اند .
صبح زود به همه همسایه‏ها خبر داده بود که مجلس امروز نظر کرده حضرت زهراست و خلاصه همه با اشتیاق وافر به مجلس می‏آمدند . خوابش را که برایم تعریف کرد، علت اشتیاقشان را فهمیدم، اما اندکی پس از بمباران، تازه متوجه شدم چرا همه فرق کرده بودند ... .
بعد از بمباران، کیف‏هایشان را که باز می‏کردیم، هنوز کیک هایی که برداشته بودند در کیف‏ها بود . آن‏ها تبرک دنیایی می‏جستند و به تبرک اخروی رسیدند . بی آن که بدانند تا چند لحظه دیگر، میهمان سفره بی‏بی فاطمه‏اند ... .
توسل واصل
نگاهم را دور تا دور مجلس گرداندم . همه حال و هوای دیگری داشتند .
بندهای دعای توسل، گویی روضه‏ای بود که آتش به خرمن دل‏های شیفته‏شان می‏زد . خواندند و گریستند و ناله زدند، تا آن جا که لب‏ها مزین به توسل بی‏بی فاطمه ( علیها السلام) شد; یا فاطمة الزهراء یا بنت محمد یا قرة عین الرسول یا سیدتنا و مولاتنا ...
هق هق گریه‏ها، تجلی شوریدگی سرها و سینه‏های متوسلان به اهل بیت ( علیهم‏السلام) بود و زینت جلوس عاشقانه‏شان . لحظه‏ای بعد، فضا عطر آگین نغمه «یا وجیهة عند الله اشفعی لنا عندالله ...» بود که ناگهان ...
ناگهانی‏ترین حادثه پیوند خورده با اعماق فاطمیه، رخ داد ... .
صدای انفجاری مهیب و دلخراش، در فضای خانه، که نه، در تمام شهرمان پیچید . زنان و دخترانی که تا دقایقی پیش نجواگر یا فاطمة الزهرا ... یا وجیهة عندالله بودند، پیکرهاشان در زیر خروارها خاک، از نگاه‏ها دور شد و آن‏ها که زنده بودند، صدای ملکوتی یا زهرا و یا فاطمه‏شان از لابه‏لای سنگ‏ها و خاک‏ها هنوز هم به گوش می‏رسید .
در زیر آوار هم لطف و احسان فاطمه ( علیهاالسلام) را می‏طلبیدند و از درد و ناله، اثری نبود!
... چه زیبا از «مادر» ، برات شهادت و جانبازی گرفتند! و او شفیعشان شد برای بهشتی شدن ... ! !
کاش ما هم یکبار این گونه توسل بخوانیم .
آنچه در ادامه از نظر می‏گذرد خاطراتی است از اولین بمباران هوایی شهر مقدس قم، به نقل از خانم زهرا سادات مؤمنی (از اساتید محترم جامعة الزهرا) که انفجار در منزل پدری ایشان اتفاق افتاده است و البته همزمان با ایام فاطمیه و در مجلس عزاداری حضرت زهرا ( علیهاالسلام) .
«چادر متبرک، کفنی برای 3 شهید»
یکی از همسایه‏ها، چادر نو دوخته بود . با همان چادر هم وارد مجلس شد، و گفت: چون شنیدم مجلس نظر کرده بی‏بی فاطمه ( علیهاالسلام) است، گفتم: برای اولین‏بار، در مجلس حضرت ( علیهاالسلام) می‏پوشم .
حامله بود . یکی از بچه‏هایش را هم آورده بود . هر سه با هم شهید شدند .
بعد از شهادتش، دیدم که چادر نو و متبرک، کفن خودش شده بود و فرزندانش . چادرش را اولین‏بار در مجلس حضرت زهرا پوشید و آخرین‏بار هم ...
«مزد سجده‏های طولانی‏»
صبح از خواب بیدار شدیم و آماده برای روضه . خواهر 13 ساله‏ام بغض کرده بود . انگار می‏خواست فقط گوشه‏ای بنشیند و گریه کند . نه صبحانه خورد، نه ناهار . نماز ظهرش را که خواند، خم شد و رفت‏به سجده . همیشه سجده‏هایش طولانی بود . اما این بار از همیشه طولانی‏تر . طاقت نیاوردم . در حالی که بچه در بغلم بود، بالای سرش رفتم و به شوخی پرسیدم: جعفر طیار می‏خوانی؟
این را چند بار تکرار کردم تا بالاخره آهسته سر از سجده بلند کرد . صورتش شده بود، سرخ سرخ . احساس کردم در این سجده طولانی، حاجت‏بزرگی طلب کرده . اما چه حاجتی؟ در 13 سالگی؟ نمی‏دانستم .
جنازه‏اش را که برای تدفین آوردند، کفنش را کمی باز کردیم . تربتی کنار صورتش بود . همه به هم نگاه می‏کردند; با تعجب و حیرت . هیچ‏کس نمی‏دانست این تربت از کجا آمده، کنار صورت خواهرم!
تمام لحظات، فقط با خودم زمزمه می‏کردم: چه زیبا مزد سجده‏های طولانی‏اش را گرفت . شاید مادرم زهرا ( علیهاالسلام) ... .
«حجاب در بیهوشی‏»
مادرم را که از زیر آوار بیرون آوردم، بیهوش بود . آنقدر بینی و دهانش از خاک و گل پر شده بود که نمی‏توانست نفس بکشد . هیچ‏کس امید به زنده ماندنش نداشت . برانکارد آوردیم . برای بردنش سعی می‏کردیم تا می‏توانیم با انگشت گل‏ها را از دهانش بیرون بکشیم تا نفس بکشد . اما نمی‏شد . کمی که گل‏ها را خارج کردیم، صدای بی‏رمقی که از گلویش خارج می‏شد، فقط می‏گفت: چادرم ... چادرم ... چادرم ...
احساس کردم که به هوش آمده است . چادرش را کشیدم روی صورتش و گفتم: چادرت همین‏جاست .
در بیمارستان تا روز بعد زیر سرم و شستشوی معده و دهان و بینی بود، تا این که گل‏ها خارج شد و حالش بهتر شد . جریان را که برایش تعریف کردم، گفت: اصلا نفهمیدم چه شد و مرا کجا بردید . متوجه هیچ چیز نمی‏شدم .
باورم شد آنچه را که بارها در کتاب‏ها خوانده بودم . انسان در حالت‏بیهوشی، بخشی از مغزش کار می‏کند و مافی‏الضمیرش را می‏گوید . مافی‏الضمیر مادران شهدا، فقط حجاب است و چادر ... .
معمای نوزادی که زنده ماند!
مجروحان را داخل آمبولانس گذاشته بودیم و آماده حرکت . ناگهان نگاهم خیره شد به نوزادی که وسط خیابان افتاده بود! نفهمیدم چه‏طور خودم را کنارش رساندم . هنوز زنده بود . روسری سفید کوچکی به سر داشت . سرش شکسته و قنداقه و روسری اش یکپارچه خون ... خیلی کوچک بود; تقریبا 10 یا 20 روزه . از زمین بلندش کردم و دویدم به سمت آمبولانس . لب خشک و گریه‏هایش دلمان را می‏لرزاند . کمی شیر خورد و آرام شد، تا رسیدیم به بیمارستان و تحویلش دادیم . تمام مدت، همه در این فکر بودیم که نوزاد 10 روزه وسط خیابان چه می‏کرد؟ چرا فقط سرش شکسته؟ و ...
بعدها فهمیدم بر اثر شدت موج انفجار از پنجره طبقه بالای ساختمانی پرتاب شده بیرون . هنوز نمی‏دانم چه‏طور با آن شدت به زمین برخورد کرده و فقط سرش شکسته بود؟!
هیچ کس فکر نفس کشیدن نبود
خودم را به سختی از زیر آوار بیرون کشیدم . تمام صحنه‏های قبل از انفجار، پرده‏ای شده بود جلوی چشمانم . مرور می‏کردم شور و شوق وافر همه را، هنگام ورود به مجلس . در ذهنم تداعی می‏شد، هق‏هق گریه‏های بی‏وقفه مادران و دختران ... . به یاد می‏آوردم زمزمه «یا وجیهتا عند الله اشفعی لنا عند الله‏» را که با صدای مهیب انفجار و دود غلیظ بمباران درهم آمیخت .
به خود آمدم . صدای «یا فاطمه‏» و «یا زهرا» را زیر آوار می‏شنیدم . برگشتم که شاید بتوانم نجاتشان دهم . هرجاکه صدا می‏آمد، ویرانی‏های بمباران را کنار می‏زدم تا سرشان را بیرون بیاورم . کمی که می‏توانستند نفس بکشند به سمتی اشاره می‏کردند و التماس، که بغل دستی‏شان را نجات دهم . تا سر و صورت دیگری را از زیر آوار بیرون بکشم، خاک‏هایی که بالاتر بود برمی‏گشت روی نفر قبل . این ماجرا چندین بار تکرار شد . گویی هیچ کدامشان فکر نفس کشیدن نبودند . کنار هر که می‏رفتم می‏گفت: «بغل دستی‏ام‏» . آن‏قدر این عمل را تکرار کردند تا چند نفرشان زیر آوار شهید شدند .
یاد ماجرای معروف صدر اسلام افتادم . آن‏ها لب تشنه، شهید ایثار آب شدند و این‏ها، بی‏نفس، شهید ایثار نفس کشیدن ... .
کوچکترین شهید بمباران مجلس عزاداری حضرت فاطمه ( علیهاالسلام) دخترم، فاطمه بود . سال قبل، در همان مجلس، اولین حرکتش را احساس کردم . در من، جان گرفت، و در جریان بمباران 8 ماهه بود .
از همان موقع که به دنیا آمد، به اطرافیانم می‏گفتم: کاش فاطمه بزرگ شود . چون دیدن آینده‏اش آرزویم بود . بعد از تولدش، او را به جمکران بردم و در محراب مسجد از آقا خواستم که مرگش را شهادت قرار دهد و البته دعایم خیلی زود مستجاب شد ... .
در طول دوران بارداری، هر وقت وضو نداشتم، حرکتی نداشت . اما به محض وضو گرفتن، حرکتش را حس می‏کردم! برایم خیلی عجیب بود و عجیب‏تر از آن زندگی 8 ماهه‏اش ... .
فاطمه سادات در طول 8 ماه که در کنار ما بود، حتی یک شب نخوابید! نه مریض بود، نه گریه می کرد و نه درد داشت، اما تا اذان صبح بیدار می‏ماند و در گهواره‏اش شب زنده داری می کرد . و بعد از اذان صبح می‏خوابید .
مسائل پیرامونش را به طرز تعجب آوری درک می‏کرد . مثلا وقتی وضو نداشتم، گویا متوجه می‏شد و حتی قطره‏ای شیر نمی‏خورد .
از بعد از شهادتش، مرتب به خوابم می‏آید . مخصوصا اگر به گلزار شهدا بروم و بر سر مزار او نروم، شب حتما به خوابم می آید و آنقدر گریه و بی‏تابی می‏کند تا به من بفهماند که ناراحتش کرده‏ام . هر چه در خواب تلاش می‏کنم، نه آب از دستم قبول می‏کند، نه شیر . گاهی اوقات خواب می بینم که در حال دفن کردنش هستم . اما دائم سرش را تکان می‏دهد و صورتش را از خاک بیرون می‏آورد و مظلومانه نگاهم می‏کند . شرمنده‏اش می شوم . سعی می کنم بیشتر به سراغش بروم .
نامگذاری‏اش برایم خاطره تکان دهنده و ماندگاری است . قبل از تولد، به همه می گفتم که نام فرزندم زینب است . وقتی هم که به دنیا آمد، در دو نام بحث می کردیم; زینب و نورالسادات . اما پدرش موقعی که برای گرفتن شناسنامه به ثبت احوال رفته بود، پرسیده بودند: نامش؟ جواب داده بود: فاطمه!
نمی‏توانستیم به کسی بگوییم که نامش فاطمه است، چون همه فقط به زینب و نورالسادات فکرمی‏کردند . مجبور شدیم بگوییم: نورالسادات و همه به این نام صدایش می زدند .
بعد از شهادت، بالای سر جنازه نوشته شده بود: «فاطمه سادات حسینی‏» . نمی‏گذاشتند به طرفش بروم . می‏گفتند: این که دختر تو نیست . همه تعجب زده بودند . حتی نامش را هم بی‏بی فاطمه ( علیهاالسلام) انتخاب کرده بود .
خوابی که بعد از شهادتش دیدم، تنها التیام بخش دلتنگی‏های من است; به جایی رسیدیم و از من جدا شد . پرسیدم: بچه‏ام کو؟ اتاقی را نشانم دادند و گفتند: به اینجا وارد شده است . نگران نباش . در این اتاق، فاطمه زهرا ( علیهاالسلام) از فرزندانش نگه داری می‏کند . نگاهی به سردر اتاق انداختم; روی تابلویی نوشته بود: «فاطمیه‏» .

سه شنبه 6 فروردین 1392  2:25 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها