
کيف يدعي حبالحسين عليهالسلام من سکن قلبه حبالغير؟!» اينگونه است که سرّ غربت را دوست ميداري. وادي غربت را وادي کمال ميبيني و در منزلگاه غربت ميسوزي به تمام و کمال. ما را بخوان غريبان! و غريبانند شيداييان.
و از خاک و از خاکيان بريدهاند، شيداييان... چونان «شهيد محمدرضا پيله وران» که از خاک بريده بود.چون ياران شهيدش «شهيد سبزيکار» و «شهيد مجيد افقهي» و «شهيد احمديخباز» و «شهيد...
«در آتشند و خنده مستانه ميزنند/ با داغ دل، گشاده عذارند لالهها»
چونان «شهيد محمدرضا پيله وران « که غربتش هيبتش داده بود. و هيبت غريبان از هيبت غربت حضرت عزيز ِ شهدا عليهالسلام است که در کربلا آباد عالم سکني گزيد تا احرار عالم بدانند راه بندگي و آزادي از ميان بلا و ابتلا ميگذرد... چونان «شهيد پيله وران»که آخرين مأمن و سرپناهش مسيحاي جمارانياش بود... و ما را تنها سرپناه و تنها مأمن، مسيحاي ماست.
و خوشا بر ما اين غريبي! و گواراي جان ما اين غربت و شيدايي! «در آينه ماست عيان راز دو عالم / هر چند ز حيرت زدگانيم جهان را» قلم سالک تو را ميگويد که: «مراقبه بيفزاي اينک که در سرزمين غربت و شيدايي سکني گزيدهاي!» مباد غفلت و نسيان در گاه ِديدار! در گاه ِ ديدار.
گفتم شهيدان بريده از خاکند. و عجبا که ديدم اين سخن آنها که روزگاران دور و درازي با شهيدان بودهاند نيز بوده است! و اينک؛ دلتنگيهاي ما به شهيدان کم کم دارد ما را هم بريده از خاک ميکند! ارواح عاشقان را در لازمان و لامکاني ديدارهاست! «چندين هزار گمشده را رهنما شده است / دلهاي شب به کعبه مقصد دراي ما»
محمدرضا
«محمدرضا پيلهوران»، به سال ۱۳۴۵ و در دهمين روز از شهريور ماه در شهرستان گناباد به دنيا آمد. پدر، چهار فرزند داشت و خودش کفاش بود. محمدرضا بعد از پنج فرزندي که همه از دنيا رفته بودند و عمرشان به دنيا نبود، آمده بود و زندگي پدر و مادرش را رونق و صفايي داده بود. عزيز و نازدانه پدر و مادرش بود و براي همين بسيار کودک شاد و سرحال ودرهمان حال آرام و ساکتي بود و بيشتر اوقات کودکياش را به بازي و سرگرمي و تفريح ميگذراند.
دوران تحصيل
دوران ابتدايي را تا سال ۱۳۵۵ در مدرسه قهرماني در گناباد گذراند. دانش آموزي بود ساعي و پرتلاش که تکاليفش را به خوبي انجام ميداد. دوره راهنمايي را هم در مدرسه ابن سينا در سال ۱۳۵۹ به پايان رساند. ايام فراغت خود را به مغازه کفاشي پدر ميرفت و به او کمک ميکرد. از اعضاي فعال انجمنهاي اسلامي بود و اهل مطالعه کتب مذهبي؛ مخصوصا کتب شهيد مطهري و شهيد دستغيب. به شهيد مطهري علاقه فراواني هم داشت. با همان سنّ و سال کم در تمام تظاهراتهاي مردمي و حتي دوشادوش جوانان در پخش اعلاميهها و مجالس سخنراني هم شرکت داشت.
نهالهاي کاج
محمدرضا از فعالترين نيروهاي انجمنهاي اسلامي بود. در تمام مراسمات مذهبي شرکت داشت، مخصوصا در دعاي ندبه که هميشه حضور مييافت. نهالهاي کاج کاشته شده در بهشت قاسم بيشترشان کار خود محمدرضاست!

به خطاطي و نقاشي هم علاقمند بود. خط خيلي خوبي هم داشت. در دوران بني صدر هم بيتفاوت به مسائلي که رخ ميداد نبود. مواضعش خيلي انقلابي و روشن بود؛ از شهيد بهشتي حمايت ميکرد. اوقاتش همين گونه سپري ميشد. يا در مدرسه بود يا در اتحاديه انجمنهاي اسلامي. اتحاديه آن زمان، محلش حسينيه بود، محلي که بعدا تبليغات سپاه شد. شب و روزش را در آنجا ميگذراند. خيلي وقتها شب هم همان جا ميخوابيد.
کشف حقايق
از همان ابتدا نسبت به جو به وجود آمده در دبيرستانها و مدارس توسط گروهکهايي مانند مجاهدين خلق(منافقين) و امثال آن که خود را مقيد به اسلام نشان ميدادند ولي در عمل فقط ترور و آدم کشي را پيشه کرده بودند مخالف بود و بهشدت با آنها مقابله ميکرد. تنها راه مبارزه با اين افراد را هم دعوت به کشف حقايق از طريق مطالعه کتب مذهبي مخصوصا کتب شهيد مطهري ميدانستند. سري کامل کتب شهيد مطهري را مطالعه کرده بود و به همه سفارش ميکرد اين کتابها را بخوانند. در مورد کانديداتوري بني صدر هم از همان ابتدا مخالف بود و او را فرد مناسبي نميدانست.
جبهههاي کردستان
پا به دبيرستان گذاشته بود که جنگ شروع شد. با اينکه به درس خواندن و ادامه تحصيلات علاقمند بود ولي جنگ و جهاد شد اولين اولويت زندگياش. پدرش گفت: درست را بخوان و ادامه بده.
محمدرضا با قاطعيت جواب داد: درس و مدرسه هميشه هست ولي جنگ و جبهه تمام ميشود و فعلا جنگ مهمتر است. و اينگونه بود که در سال ۱۳۶۰ در حالي که پانزده سال بيشتر نداشت، در جبهههاي کردستان حضور يافت.
هدف داشت
در جمع همسن و سالانش که به جبهه ميرفتند، بودند کساني که عليرغم مخالفت خانواده يا اطرافيانشان عازم جبهه ميشدند. در جمعهاي خودمانيشان هم اين را ميگفتند اما محمدرضا هيچ وقت حرفي مبني بر اينکه خانوادهاش موافق جبهه آمدنش نبوده باشند نميگفت. برعکس، هميشه از رضايت پدر و مادرش ميگفت. محمدرضا در يک چنين خانواده مذهبي و خوبي تربيت شده بود و انتظاري جز اين نميرفت اما جبهه رفتن، انتخاب خودش بود. روحياتش اينگونه بود که بدون تحقيق و تفحص و فکر کردن وارد قضيهاي يا جمعي نميشد. براي همين هرگز شک و ترديد در کردار و گفتار او ديده نميشد. هدف داشت و اين هدف را هم خودش انتخاب کرده بود.
خاکي و بيريا
محمدرضا خيلي آدم متواضعي بود. با بسيجيها فروتن و افتاده و صميمي بود و برايشان يک الگو به شمار ميرفت. هرگز در گفتار و رفتارش تکبر و منيتخواهي نبود. گويي اصلا من در وجودش نبود. همه چيز را از خدا ميدانست و هر چه داشت از اسلام ميدانست. کوچکترين موردي که نشان دهنده غرور باشد در او به چشم نميخورد. به معناي واقعي کلمه افتاده و خاکي و بيريا بود.
قدم به قدم
از سال ۶۰ که به جبهه اعزام شده بود تا سال ۶۵ در جبهه بود. سال ۶۲ در جبهههاي جنوب حضور يافت و در سال ۶۳ به عضويت سپاه پاسداران درآمد و پررنگتر و بيشتر در جبههها و در جهاد شرکت جست و ميشود گفت ديگر تمام وقتش را صرف جنگ و جهاد نمود. تو گويي جوانياش را وقف جهاد کرده باشد. در سال ۶۴ که برهه زماني مهم و نقطه عطفي در دفاع مقدس بشمار ميرفت، در تمام عملياتها شرکت داشت، از جمله در عمليات بدر و عمليات والفجر ۸ در سال ۶۴ و کربلاي ۵ در سال ۶۵ و عمليات ميمک. در عمليات والفجر ۸ در منطقه فاو غواص بود... و هر روز که بيشتر ميگذشت او را مصممتر و شيداتر ميديدي. قدم به قدم به آن چيزي که ميخواست نزديکتر ميشد...

ضيافتالله
مادر حسابي دلتنگش بود. و مگر اصلا ميشود براي فرزندي چون محمدرضا دلتنگ نشد؟! محمدرضايي که هرگز به پدر و مادرش کوچکترين بياحترامي نکرده بود و مادر به ياد نداشت حتي يک دفعه محمد او را آزرده باشد و يا کلمهاي با صداي بلند با او سخن گفته باشد... حسابي دلتنگش بود و همهاش چشمش به در، که شايد بيايد محمدرضا.
صبح بعد از نماز ندايي در دلش او را ميخواند که محمدرضا آمده! بعد از نماز که به حياط رفت و حياط را آب و جارو زد به سوي در رفت تا کوچه را هم تميز کند براي استقبال از محمد. در را که باز کرد، يکي پشت در خانه روي زمين خوابيده بود و پتويي رنگ و رو رفته رويش کشيده بود و به علت سرماي سحرگاهي خودش را زير پتو جمع کرده بود و انگار ساکش را هم گذاشته بود زير سرش. مادر، دلش به غربت او سوخت! خواست صدايش کند اما دلش نيامد و گفت خسته است بگذار بخوابد شايد در راه مانده، گرسنه و خستهاي باشد که به کوچه و خانه ما پناه آورده باشد!
برگشت در حياط و کنار حوض نشست و به محمدرضايش انديشيد که حالا شايد در دامنه تپهاي، در گوشه سنگري، مثل اين مرد غريب خفته باشد. اشکهاي مادر دست خودش نبود. روي دستهاي خسته و نحيفش ميچکيد و دلتنگيهايش را ميباريد. هوا که روشن شد گفت خوب نيست همسايهها بيدار شوند و غريبه را جلوي در خانه ببينند. بروم بيدارش کنم. صدايش که زد پتوي خاک آلود کنار رفت و برخاست و مستقيم به چشمانش نگاه کرد و گفت: سلام مادر! و مقابل مادر به زانو افتاد. مادرهاج و واج داشت نگاهش ميکرد.
گفت: دير وقت رسيدم، ميدونستم اگه در بزنم همه بيدار ميشن و همه از خواب محروم ميشن. دلم نيومد خواب شيرينتونو بگيرم. پشت در خوابيدم تا خودتون بيدار بشيد!
مادر خواست اعتراض کند که محمدرضا دست چروکيده و خسته مادر را بوسيد و مادر ديگر حرفي نزد و اشکهايش جاري شد. گفت: آره مادرجونم! مومن همين طور مثل غريبهاي هست که براي توقف کوتاه غريبانه پشت در آخرت منتظر ضيافت الله بر خاک خفته است!
تحمل ميکنم
بيست و چهار ساعت مانده بود به عمليات بدر که رسيدند به منطقه هور. در آنجا رزمندگان غسل شهادت ميکردند. محمدرضا هم از کساني بود که در آنجا غسل شهادت کرد. با وجودي که هوا بسيار سرد بود. همرزمش عباسعلي پور يعقوب به او گفت: هوا سرده، سرما ميخوريد.
محمدرضا جواب داد: اشکالي نداره، اگر سرما هم خوردم تحمل ميکنم!
مراقبه داشت
محمدرضا به شدت از تظاهر و ريا گريزان بود. از اينکه کارهاي عبادي و روحاني خود را در جمع انجام دهد يا خودنمايي کند به شدت بيزار بود. همه کارهايش فقط براي رضاي خدا بود. از نماز شب گرفته تا حتي رفتن به جبهه!
زماني که ميخواست به جبهه برود از شهرستان گناباد اعزام نميشد بلکه از شهرستانهاي اطراف به جبهه ميرفت. و به شدت در اين امور، مراقبه داشت و نيتش را حفظ ميکرد.

در خاطرهها
آنها را شيران روز و زاهدان شب ميگفتند. واقعا هم همين گونه بود. شبهايش که به تهجد ميگذشت و روزهايش به نبردي جانانه با دشمنان دين. شجاعت مثالزدني داشت. در لحظه به لحظه و ساعت به ساعت جنگ رشادتهايي از او بروز و نمود داشت که هنوز در خاطرها و خاطرهها باقي مانده است. کسي بود که در درگيريهاي اوليه بر خودش مسلط بود و ترسي نداشت. انگار که از صد سال پيش براي جهاد آماده بوده باشد و کوچکترين ترديد و ترس و تزلزلي در جودش راه نيابد.
سياهي لشکر امام حسين
وقتي از جبهه برميگشت، در نميزد و همانجا در کوچه جلوي در خانه منتظر ميماند تا خانوادهاش از خواب بيدار شوند. معمولا هم آنقدر خسته بود که همانجا خوابش ميبرد. يک بار مادر از ديدن اين صحنه بسيار منقلب شد و او را در آغوش گرفت و گفت: تو با اين دل نازکي چطور با دشمن ميجنگي؟
با دست اشکهاي مادر را پاک کرد و گفت: جنگ؟! من در جبهه جنگ نميکنم که! فقط براي رزمندهها چايي ميريزم، ظرفها و لباسهايشان را ميشويم! من آنجا کارهاي نيستم فقط سياهي لشکرم!
مادر گفت: اين حرفها را نزن! همين که در آنجا هستي و به رزمندهها خدمت ميکني خودش خيلي مهم است. اجرت با امام حسين.
بعد از ماهها که به مرخصي نيامده بود فقط چهار روز ماند و بعد با عجله رفت!
مادر که هنوز جمله « من اونجا سياهي لشکرم» محمد به يادش مانده بود گفت: چرا با اين همه عجله؟ تو که به قول خودت اونجا کارهاي نيستي حالا چرا با اين همه عجله ميروي؟!
محمد که متوجه شد مادر دارد به حرف خودش اشاره ميکند خنديد و گفت: مادرجان! بالاخره ما هم وظيفهاي داريم؛ بر فرض کوچک اما به قول شما مهم!
تا رهبرم خوشحال شود
از کساني که شعار ميدادند و عمل نميکردند، متنفر بود. در منطقه کله قندي که بودند محمد رضا از نيروهاي اطلاعاتي بود. در آن منطقه با همرزمش علي اکبر اثباتي خيلي درددل کرد و از افرادي که شعار ميدادند و عمل نميکردند، گله ميکرد. ميگفت: بايد حرف و عمل يکي باشد. از کساني که به جبهه نميآمدند و بهانههاي مختلفي را براي نيامدن به جبهه ميآوردند گله مند بود. برايش مهمترين مسئله در عالم، عمل به فرامين امام رضوان الله عليه بود.
به همه هم اين توصيه را داشت که تابع کلام امام باشيد. حتي در وصيتنامهاش هم همين مطلب را تذکر داده بود. بزرگترين آرزويش آن بود که هر چه زودتر راه کربلا باز شود و چون ميپرسيدند: چرا؟ نميگفت تا بروم زيارت يا دوست دارم کربلا را ببينم. بلکه حتما ميگفت: تا رهبرم خوشحال شود. علاقه غير قابل وصفي به امام روحالله داشت. توصيهها و سخنان امام را فتوا ميدانست و لازم الاجرا که حتي لحظهاي در انجامشان کوتاهي و تعلل نميکرد.
آخرين مأمن و سرپناه
در مصاحبهاي در زمان حيات گفت: « از تمام خانوادهها و دوستان ميخواهم که پيرو کامل دستورات امام باشند. يکي از مسائلي که امام زياد تأکيد دارند مقدم بودن جبهه بر بقيه کارهاست و ما نبايد کارهايي مانند درس و غيره را بهانه قرار دهيم و به جبهه نرويم. اگر دشمن بر ما مسلط شود حتي تخصص ما بيفايده است. به فرمايش امام که فرمودند تنور جنگ را گرم نگه داريد، از شما مردم ميخواهم که جبههها را پر کنيد...
«محمدرضا، امام رضوانالله عليه را اولين و آخرين مأمن و سرپناه خود ميدانست. اگر کسي کوچکترين بياحترامي و يا توهيني نسبت به امام و انقلاب ميکرد، بيدرنگ آن مکان را به نشانه اعتراض ترک ميکرد.
اهل صبر
در عمليات کربلاي چهار در سال ۱۳۶۴ مجروح شد و دوران نقاهت را در اهواز گذراند. بدون آنکه حتي پدر و مادرش متوجه شوند. بعد از اتمام دوره نقاهت دوباره به جبهه بازگشت. در بحرانها و مشکلات هم صبور بود و هم بقيه را به صبر و استقامت در برابر مشکلات دعوت ميکرد. مشکلاتش را به زبان نميآورد و هرگز از سختيها گله و شکايتي نميکرد. خيلي اهل صبر و استقامت بود.
همه برابر هستند
در منطقه عملياتي که بودند بايد سنگر ميساختند. محمدرضا مسئول گروه بود ولي در هر کاري شرکت ميکرد. سرکيسهها را ميگرفت و خاک داخل آنها ميريخت و مثل يک رزمنده عادي هر کاري انجام ميداد. يکي از رزمندهها پرسيد: چرا شما اين کارها را انجام ميدهيد؟ محمدرضا جواب داد: من با شما چه فرقي دارم؟ همه با هم برابر هستند. مسئول و غير مسئول وجود ندارد.

باوقار صبور
محمدرضا خيلي باوقار و صبور بود. بيشتر عمل ميکرد و کمتر حرف ميزد. با آنکه بسيار اجتماعي بود اما به شدت هم مقيد به رعايت مسائل ديني بود. حتي در جمع هم نيت و خلوصش را حفظ ميکرد. در کارهاي جمعي پيشقدم بود و اهل مشورت بود. ميگويند او يک رزمنده و يک تحليلگر به معناي واقعي کلمه بود. اگر خلافي از کسي ميديد با يک منطق و روش درست او را توجيه ميکرد. از کنار مسائل بيتفاوت نميگذشت و هميشه بهترين روش را براي برخورد با هر مسألهاي انتخاب ميکرد...
به خدا متوسل شويد
در عمليات بدر، ۲۴ يا ۲۵ نفر بودند که گردان خطشکن بودند. محمدرضا هم به عنوان غواص همراهشان بود. در بدو عمليات موقعي که به خط عراقيها نزديک شده بودند و ميخواستند حمله کنند يکي از افرادي که روحيه ميداد، محمدرضا بود. ميگفت: به خدا متوسل شويد و از او کمک بخواهيد.
در اين عمليات محمدرضا مأموريت داشت ضدهوايياي که در سمت چپ آبراه منطقه هور قرار داشت را از کار بيندازد که موفق شد اين کار را بکند و اگر ضدهوايي از کار نميافتاد ديگر نميتوانستند به جاده بدر برسند و شکست ميخوردند و آبراه باز نميشد.
دغدغه مهم
از دغدغههاي مهم و بزرگش، خانواده شهدا بودند. خانواده شهيدي نقل ميکردند: هنگامي که شهيد پيلهوران به ديدن ما آمده بود از نظر مالي مشکل داشتيم. او متوجه موضوع شده بود و بيآنکه متوجه شويم مقداري پول در زير فرش ما گذاشته بود، بدون اينکه به کسي حرفي بزند.
همان چند روزي که به مرخصي ميآمد از همه بستگانش ديدن ميکرد و به خانواده شهدا سر ميزد...
کمتر ميخنديد
بعد از شهيد سبزيکار، محمدرضا شد معاون و جانشين مجيد آقاي مصباح. شايد اصلا به خاطر همين ساکت و آرام و کاري بودن محمدرضا و شايد هم به خاطر دقت و تيزهوشي که داشت. متواضع بود و کمتر ميخنديد و بيشتر محبت ميکرد؛ برعکس سبزيکار و احمدي خباز و افقهي!
اصلا اهل بذله گويي و شوخي کردن نبود. بيشتر در اتاق نقشه و با بچههاي مسئول بود. معمولا نگاه کنجکاوانهاي روي بچهها داشت و بچهها که نشسته بودند سر سفره يا سر نماز، محمدرضا از گوشهاي همه را زير نظر داشت. در کار گزينش بچهها دقت ميکرد.
اجر جهاد
محمدرضا به مسائل اخلاقي و امر به معروف و نهي از منکر خيلي بها ميداد. نسبت به مسأله غيبت بسيار حساس بود. يعني نميگذاشت کسي غيبت کند و کسي هم که غيبت ميکرد محمدرضا بلافاصله آن مکان را ترک ميکرد. با اين اوصاف نسبت به مسأله تهمت حساستر بود و اصلا نميتوانست تحمل کند در جمعي که حضور دارد به کسي تهمتي زده شود. بصيرت بالايي داشت.
از همان روزهاي اول که به جبهه رفته بود، دريافته بود که جبهه بهترين مکان و سالهاي جهاد بهترين زمان براي خودسازي است و براي همين به بعد عرفاني و معنوي جهاد بسيار علاقه داشت. آنجا از هر فرصتي براي خودسازي استفاده ميکرد. براي ديگران هم سعي داشت همين موضوع را تفهيم کند و با اعمال و رفتارش بفهماند که جبهه مکان گناه کردن نيست و بايد مراقب بود تا اجر جهاد ضايع نشود...
برخورد متواضعانه
آنقدر ساکت و درون گرا بود که بعضيها فکر ميکردند محمدرضا نميتواند حرف بزند!
اما بعدها که جانشين مجيد مصباحي شد، و بعدها که شناساييهاي که محمدرضا در بحرانيترين موقعيتها و سختترين شرايط به درد خورد و... همان سکوت محمدرضا ابهتي عجيب به او داد. همان قدر که ساکت و آرام بود، مهربان هم بود.
اصلا با نيروهايش بدرفتاري نميکرد. برعکس آن همه مهربان بود که از او شخصيتي محبوب و قابل اعتماد ميساخت. مخصوصا مدتي که برادر مصباح نبود يا در خط بود براي توجيه مسئولين قرارگاه، محمدرضا به خوبي واحد را اداره ميکرد. بچههايي که در واحد بودند با گردانها فرق داشتند. خيلي روي خودشان کار کرده بودند و خودساخته بودند.
مثل هم بودند، طوري که کسي سر در نميآورد از بچههاي واحد که اينها مسئولند ویک فرد تازه وارد نميتوانست بفهمد مسئول واحد چه کسي است و معاون چه کسي. برخورد متواضعانه آنها باعث ميشد که کسي نداند مسئول چه کسي است. نحوه مديريتشان علني نبود و معلوم نبود چه کسي تصميم نهايي را ميگيرد! الگوي کاريشان اينگونه بود.
وداع آخر
به مادر قول داد که بعد از اين هر وقت آمد و شب، نيمه شب بود يا صبح زود بود، ملاحظه خوابشان را نکند و در بزند و آنها را از خواب بيدار کند و يا کليدش را گم نکند!
کتابهاي درسياش را هم برداشت تا آنجا درس بخواند. مادر برايش آب و قرآن آورد و محمدرضا از زير قرآن گذشت و خداحافظي کرد و رفت. همه چيز گواه آن بود اين آخرين وداع محمد با پدر و مادر و خانه و محله است... سختترين لحظات زندگي مادر همين لحظات وداع با محمد بود. وداع آخري هم که ديگر زمين و زمان داشتند روضه وداع ميخواندند براي دل مادر!
سياهي لشکر؟!
صبح خبر شهادتش را براي مادر آوردند. مادر در حالي که گريه ميکرد گفت: چطور اين اتفاق افتاد؟ محمد که ميگفت در جبهه کارهاي نيست و سياهي لشکر است!
دوستش که خبر شهادت را آورده بود سري تکان داد و گفت: سياهي لشکر؟! ... در کربلاي ۵ فرمانده دسته خط شکن بود. پيشاپيش همه نيروها حرکت ميکرد. بعد از اينکه موانع را از سر راه برمي داشت، به بقيه اجازه عبور ميداد. در حين عمليات از ناحيه پهلو و پا مورد اصابت چند گلوله قرار گرفت ولي هيچ چيزي نميتوانست مانع از ادامه رزمش شود.
وقتي آخرين قوايش را از دست داد حلقه محاصره دشمن هم تنگتر شد، به نيروها دستور عقب نشيني داد. بچهها ميخواستند او را با خود عقب ببرند ولي او حاضر به اين کار نشد و به ما دستور داد او را پشت به کوه و رو به دشمن بنشانيم و خود سريعا عقب نشيني کنيم. بچهها هم به ناچار از دستور مافوق اطاعت کردند. ما منطقه را ترک کرديم در حالي که با دوربين ميديدم محمدرضا تا آخرين فشنگش دفاع ميکرد و وقتي مهماتش تمام شد براي اينکه اسير نشود با سنگ و کلوخ به مقابله با دشمن ميپرداخت.
و بالاخره در حالي که جاي سالمي در بدنش نمانده بود و در خون خود غوطه ميخورد آخرين ترکش به سرش اصابت کرد و به درجه رفيع شهادت نايل شد؛ آن هم درست در شب شهادت حضرت فاطمه سلام الله عليها. در تاريخ ۲۴ /۱۰ / ۱۳۶۵ در عمليات کربلاي ۵ و در شلمچه.
پيکر پاکش در بهشت قاسم گناباد، همان جا که روي ديوارهايش هنوز شعار نوشتههاي محمدرضا به چشم ميخورد و نهالهاي کاج کاشته شده توسط وي در آنجا حالا ديگر قد کشيده و بزرگ شده بودند آرام گرفت...
آمدهايم تا تزکيه نفس کنيم
اين وصيتنامه زيبا و کوتاه شهيد محمدرضا پيله وران چه زيباست و چه خواندني. و بعد از مرور خاطرات و زندگينامهاين جوان ساکت و آرام و کم حرف و باهيبت گنابادي، چقدر ميتوان عطش داشت براي دانستن واپسين کلمات و سخنانش!
« بسم الله الرحمن الرحيم. ان تنصرواالله ينصرکم و يثبت اقدامکم. بهنام خدايي که هستي ام از اوست، از اويم و براي اويم و کارهايم همه به خاطر رضاي اوست. درود بر امام بت شکنمان که با فريادهاي خود بتهاي زمان خويش را نابود ميسازد. سلام بر امت حزبالله که با حضور هميشه در صحنه خويش ثابت کردند که پيرو مقلد فداکار امام عزيز خويش خواهند ماند. و سلام بر شهيدان انقلاب اسلامي که با حماسهها که آفريدند و با خون سرخ خويش اين پيام را دادند که راه اسلام و امام را هرگز رها نکنيم.
امت حزبالله ايران، با فريادهايشان در ميان خيابانها در مقابل تيرهاي دژخيمان در جبهههاي نبرد در ميان آتش و خون و در جبهه داخلي و خارجي اين پيامشان را به همه ملتهاي محروم رساندند که اينان وارثان زمين خواهند شد. ما جوانان اين امت با الهام از پيامهاي پيامبرگونه اماممان، جان بر کف نهاده، براي هدف مقدس و فقط براي رضاي خدا به جبهه آمدهايم. آمدهايم تا اين گفته خداوند در مورد ما تحقق پذيرد که مرا ياري کنيد تا شما را نيز ياري کنم. به جبهه آمدهايم تا تزکيه نفس کنيم، آمدهايم تا شايد لياقت اين را داشته باشيم که شهادت، اين بالاترين سعادت نصيبمان گردد و خداوند تعالي ما را در جوار رحمت خويش بپذيرد و اين رجعت را نيز قبول کند.
من وصيت ميکنم پس از اينکه خداوند تبارک و تعالي اين بنده حقير را پذيرفت و اين بالاترين سعادت را نصيبم ساخت، پدر و مادرم و ديگران هيچ براي شهادت من نگريند، بلکه شيريني پخش کنند و شادي بگيرند. در اين صورت روح من شاد خواهد بود.
پدر و مادرم به خاطر سالها که براي من زحمت کشيدهاند و نافرمانيهايي که کرده ام از آنها و اذيتهايي که آنها را کرده ام اميدوارم که مرا ببخشند. محل دفن من بهشت قاسم خواهد بود...
در آخر به همه شما برادران و خواهران وصيت ميکنم که نماز و روزه و دعاها را هرگز ترک نکنيد و هميشه دعا کنيد که خداوند تا انقلاب مهدي عجلالله فرجه اين امام عزيزمان را برايمان نگه دارد و هر چه زودتر فرج آقا امام زمان عجلالله فرجه را نزديک نمايد و انقلاب اسلامي را برايمان حفظ کند. به اميد روزي که نماز به امامت امام در کربلا و قدس برگزار شود.
اگر باشد قرار آخر بميرم / نميخواهم که در بستر بميرم / دلم خواهد چو سلمان وابوذر / براي ياري رهبر بميرم / دلم خواهد که چون فرد مسلمان / براي ياري اسلام بميرم.
« من طلبني وجدني و من وجدني عرفني و من عرفني عشقني و من عشقني عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فانا ديته » هر کس مرا طلب کند خواهد يافت و هر کس بيابد خواهد شناخت و هر کس شناخت عاشقم شود و هر کس عاشقم شود عاشقش خواهم شد و هر کس عاشقش شوم او را خواهم کشت و هر کس او را بکشم ديه اورا به گردنم خواهم گرفت.
والسلام عليکم و رحمتالله و برکاته.
محمدرضا پيلهوران.»