در وزیدن های این بادهای پر از دود
از تلفن شرکت نمی توانستم زنگ بزنم . تلفن دستی ام که حساب خودش را داشت . از شرکت زدم بیرون . از کیوسک روزنامه ی فروشی ، کارت اعتباری تلفن همگانی خریدم . ته جیبم ، پول زیادی نماند . از تلفن همگانی ، تماس گرفتم . گوشی را برداشت . مکثم طولانی شد . قطع کرد .
از تلفن شرکت نمی توانستم زنگ بزنم . تلفن دستی ام که حساب خودش را داشت . از شرکت زدم بیرون . از کیوسک روزنامه ی فروشی ، کارت اعتباری تلفن همگانی خریدم . ته جیبم ، پول زیادی نماند . از تلفن همگانی ، تماس گرفتم . گوشی را برداشت . مکثم طولانی شد . قطع کرد . دوباره گرفتم . دیگر جواب نداد . باید تلفنم را عوض می کردم . با هوش بود می فهمید که تلفن عمومی است . از شماره ی نهی که حد واسط همه ی شماره های تلفن عمومی بود می فهمید . باید منطقه ی تلفن رو عوض می کردم . با پیش شماره ی این تلفن اگر زنگ می زدم ، جواب نمی داد. رفتم شرکت و به رئیس گفتم ، که امروز را مرخصی بدهد . از حال و روزم خبر داشت .
آن قدری پول نداشتم که با خیال راحت تاکسی بگیرم . فرقی نمی کرد ، کجا فقط باید منطقه ی تلفن رو عوض می کردم و از یک پیش شماره ی دیگر زنگ می زدم . باید یکسره اش می کردم . حالا که فهمیده بود . حالا که همه ی سخنرانی هایم ، همه ی ارائه ی مکاتب اخلاقی ام ، برایش رو شده بود ، باید زرنگی می کردم . باید می گذاشتم ، او حرف بزند . باید می گذاشتم زمان بگذرد . باید گم وگور می شدم . باید کاری می کردم که دنبالم بیفتد . نگرانم شود . بعد می شد کاری کرد . عذر خواهی ، چیزی .
اتوبوس رسید . نپرسیدم مقصد اتوبوس کجاست . اتوبوس خلوت بود . جای نشستن پیدا کردم . از ایستگاه خارج نشده بودیم که تلفنم زنگ خورد . تا جواب دادم ، قطع شد . یا شاید هم قطع کرد . پیش شماره ی شمال تهران بود و خانه ی ما در مرکز شهر . شاید از خانه زده بود بیرون و او هم می خواست که از تلفن عمومی به من زنگ بزند . یک بار دیگر از همان شماره ، زنگ زد . جواب ندادم . سه باره زنگ زد . جواب ندادم . تلفنش را عوض کرد . از یک شماره ی دیگر با حد واسط نه تابلوی تلفن عمومی . جواب ندادم . چهار، پنج ایستگاه گذشت. پیاده شدم . دیگر دلم نمی خواست ، زنگ بزنم . دلم نمی خواست ، جواب تلفنی را بدهم .
صدای دلار فروش ها و چک و چانه ی دست فروشی ها کلافه ام نمی کرد . گناه زمانی نابخوشدنی می شود که پیش از آن ادعای برائتت گوش فلک را کر کرده باشد . دیگر تلفنم زنگ نخورد . من هم به کسی زنگ نزدم
همین طور توی پیاده روی خیابان،وسط دود و شلوغی ایستاده بودم . موتوری های پیک،از توی پیادرو جولان می دادند و جماعت جلوی کیوسک روزنامه فروشی،به بهانه ی خواندن تیتر روزنامه ها دود راه انداخته بودند.
صدای دلار فروش ها و چک و چانه ی دست فروشی ها کلافه ام نمی کرد. گناه زمانی نابخوشدنی می شود که پیش از آن ادعای برائتت گوش فلک را کر کرده باشد. دیگر تلفنم زنگ نخورد . من هم به کسی زنگ نزدم . از همان خیابان پر دود راهم را کشیدم که بروم خانه ی مادرش . بعد پشیمان شدم . گفتم بروم خانه ی مادر جان خودم . آن جا هم نرفتم . حوصله ی هیچ کدام از رفقایم را هم نداشتم . یا می گفتند ، بی خیال . کاری که نکرده ای . فقط همه ی حقیقت را نگفته ای . ویا این که می گفتند ، اشتباه کرده ای و خودم را دوباره روی سرم خراب می کردند.
تلفنم زنگ خورد ، از خانه ی مادرش بود . جواب ندادم . تلفنم زنگ خورد ، از گوشی پدرش بود ، جواب ندادم . از یکی دو شماره ی دیگر هم زنگ خورد ، جواب ندادم . خواستم گوشی را خاموش کنم . باز هم تلفنم زنگ خورد . از شرکت بود . پشت خط رئیس شرکتمان گفت که با پدرش تماس بگیرم . گفت که اصلا حالش خوب نیست . به پدرش که زنگ زدم ، گفت که بیمارستانند و دارند برمی گردند ، خانه . گفت که زودتر خودم را برسانم . گفت که بیمارستان کاری برایش نکرده اند . گفتند که فراموشی گرفته . هیچ چیز یادش نمی آید . باورم نمی شد ، از فراموشی نزدیک ترین کسم ، این قدر خوش حال شوم .