0

ماجرای مسافرت پیرزنها و آقای راننده

 
salamat595
salamat595
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 19536
محل سکونت : مازندران

ماجرای مسافرت پیرزنها و آقای راننده

 

ماجرای پیرزنها و سفر با راننده اتوبوس

ته خنده: تور تفریحی پیرزنان و ماجراشون با راننده!

 

تعدادى پيرزن با اتوبوس عازم تورى تفريحى بودند.

پس از مدتى يکى از پيرزنان به پشت راننده زد و يک مشت بادام به او تعارف کرد راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.

در حدود ٤٥ دقيقه بعد دوباره پيرزن با يک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف کرد راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.

اين کار دوبار ديگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پيرزن باز با يک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسيد چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خوريد؟

پيرزن گفت چون ما دندان نداريم.
راننده که خيلى کنجکاو شده بود پرسيد پس چرا آن‌ها را خريده‌ايد؟

پيرزن گفت ما شکلات دور بادام‌ها را خيلى دوست داريم!


پیام جدید سعدی

 

جدیدترین پیام سعدی

 

پیام سعدی به دختران

.
.
.
.
.
.
.
.

 


چو دیگر نباشد امیدی به شوی// زگهواره تا گور دانش بجوی!!


 

 

زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند!

زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند!

 

در یک شب سرد زمستانی یک زوج وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.

بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد

فکرشان را از نگاهشان خواند:

نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند

و چقدر در کنار هم خوشبختند.

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت.

غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد.

با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت

و رو به رویش نشست.

یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

پیرمرد کمی‌نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی‌نوشید. همین که

پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این

بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو

ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی‌هایش.

 

مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا

برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به

راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه

می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ

دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد:

ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و

باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟

-پیرزن جواب داد: بفرمایید

چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید.

منتظر چی هستید؟

-پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!

امضا بلد نیستیم انگشت میزنیم

http://s5.picofile.com/file/8139849018/%D8%A7%D8%AB%D8%B1_%D8%A7%D9%86%DA%AF%D8%B4%D8%AA.jpg

سه شنبه 8 اسفند 1391  8:53 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها