تمام زندگي اين امام مظلوم و شهيد در زندان هاي سامره و زير چشم هاي گستاخ عباسيان گذشت؛ با اين حال در امر هدايت ياران خاص به اصول و موازين راستين شيعه فروگذار نكردند و در آخر هم به زهر كين حاكمان جور و كفر زمان به شهادت رسيدند.
روز جمعه، هشتم ماه جمادي الثاني 232 هجري در سرَّ من رأي متولد شد؛ فرزند امام هادي و همسرش سوسن.
***
پسر بزرگ امام هادي که از دنيا رفت، همه سر در گم بودند. مي گفتند: «ديگر جانشيني ندارد!»
مجلس ختم بود. مي آمدند و به ايشان تسليت مي گفتند. جواني آمد با قدي متوسط، اندامي متناسب، چشم هاي درشت و سياه، ابروهاي کشيده؛ زيبا تر از همه. آمد و نشست کنار امام. علي بن محمد رو به مردم کرد، اشاره کرد به او: «بعد از من حسن امام شماست.»
***
امپراطور مي خواست مليکه را به عقد برادرزاده اش درآورد. مراسمي ترتيب دادند. کشيشان مسيحي هر کدام با لباس هاي مخصوص، شمعدان به دست، به صف ايستادند. خطبه ي عقد را که مي خواندند زلزله شد، مجلس به هم ريخت. برادر داماد را آوردند به جاي او، دوباره زلزله شد. جشن به هم خورد. انگار از همان اول معلوم بود مليکه قسمتِ کس ديگري است.
***
توي عالم خواب جدش شمعون و مسيح و عده اي از حواريون وارد کاخ شدند، منبري بزرگ و زيبا آوردند و جاي تخت امپراطور گذاشتند. بعد دوازده نفر آمدند؛ يکي از يکي زيباتر و نوراني تر. پيامبرمسلمان ها بود و يازده امامشان.
محمد رو کرد به شمعون: «ما آمده ايم از مليکه براي پسرم، حسن، خواستگاري کنيم.»
خوش حال شد، خنديد. محمد رفت روي منبر و خطبه ي عقد را خواند.
از خواب پريد. فکر مي کرد شب و روز. فاصله ي عراق تا روم زياد بود. فکر و ذهنش همه پيش حسن بود. چهارده روز بعد فاطمه آمد به خوابش، مريم و زن هاي ديگر هم بودند.
گفت: «گله دارم از او. سراغم را نمي گيرد.» گريه مي کرد بلند بلند.
گفتند: «تا مسيحي هستي نمي آيد. بايد اسلام بياوري.»
مسلمان که شد خوابش را ديد. گفت: «تا هر وقت که به ظاهر همسر من بشوي، هر شب به خوابت مي آيم.»
*
جنگ، کشته شدن، اسير گرفتن، اسيري رفتن.
پيروز شدند مسلمان ها. مليکه هم جزء اسرا بود. براي اينکه کسي نشناسدش، خودش را مثل کنيز ها معرفي کرد. به اسم نرجس.
صبح زود، کنار پل بغداد جمعشان کردند. دوست امام هادي آمد. نامه اي به او داد. مي خواند و اشک هايش روي نامه مي ريخت. به صاحبش اصرار کرد تا بفروشدش به دوست آقا. خريدش به همان اندازه ي پولي که آقا داده بود. تمام راه نامه را مي بوسيد و به چشمانش مي گذاشت. رسيده بود به آن چيزي که مي خواست.
وارد خانه که شد، نرجس را ديد. نگاهش کرد. گفت: «تا چند وقت ديگر پسري به دنيا مي آورد که روي زمين آسايش، امنيت و عدالت مي آورد.»
حکيمه خنديد. گفت: «مي خواهي برايت خواستگاريش کنم؟»
سرش را پايين انداخته بود. گفت: «با اجازه ي پدرم.»
قبول کردند. زندگي مشترکشان شروع شد. فقط در يک اتاق کوچک.
***
پدرش گفته بود هرکه بر جنازه ام نماز خواند جانشين من است. شهيد که شد، حسن بر جنازه اش نماز خواند.
***
ناصبي بود. گفت: «اگر ادعا مي کنيد او امامتان است، بگوييد جواب سؤال هاي من را بدهد.»
روي کاغذ بدون مرکب سؤال ها را نوشت. کاغذ سفيد سفيد بود.
*
روي برگه نوشت، همه چيز را. هم جواب ها را، هم نام خودش را، هم نام مادر و پدرش را. ناصبي همان جا شيعه شد.
***
روي انگشترش حک شده بود: «سُبحَانَ مَن لَهُ مَقَاليدُ السَّمَاوَاتِ وَ الأرض.» روي يکي ديگرش هم: «أنَا اللهُ الشَّهيد.»
مي گفت: «مي دانيم شما چه کارهايي مي کنيد. کاري نکنيد که باعث بدنامي تان شود!»
***
مي آمدند. از کشورهاي مختلف. به زبان خودشان حرف مي زدند، او هم جواب مي داد. به همان زبان. مانده بود مردي که در مدينه به دنيا آمده چطور همه ي زبان ها را مي داند.
***
آمده بود از امام نقره بگيرد براي تبرک و از آن انگشتر بسازد. نشسته بودند و حرف مي زدند. يادش رفت براي چه آمده، خداحافظي کرد که برود. انگشتري به او داد، خنديد و گفت: «نقره مي خواستي؟ عوضش اين را بگير، مزد ساختش را هم سود کردي.»
***
دست و بالمان تنگ شده بود. پدرم مي گفت: «برويم سراغ امام و از او کمک بخواهيم.» نه مي شناختيمش، نه تا به حال ديده بوديمش. بين راه پدرم گفت: «کاش 500 درهم به من بدهد، با دويست درهمش کار و باري راه بيندازم و دويست درهمش را در راه دين خرج کنم. صد درهم مانده را هم بگذارم براي خرج زندگي.» حرف هاي پدر که تمام شد پيش خودم گفتم: «کاش به من هم 300 دينار مي داد تا بروم جبل و کاري شروع کنم.»
روبه رويش که نشستم پرسيد: «چرا تا به حال نيامديد پيش ما؟»
پدرم جواب داد: «با اينحال و اوضاع خجالت مي کشيديم.»
غلامش آمد، يک کيسه پول به پدرم داد و يکي به من. قبل از اينکه حرفي زده باشيم. توي کيسه ي پدر 500 درهم بود و توي کيسه ي من 300 درهم. همان که مي خواستيم. کيسه ها را که گرفتيم امام گفت: «نرو جبل، برو سمت سوراء!»
*
به خاطر حرف امام آمدم سوراء. مال و اموالي به هم زدم. ازدواج کردم. کارم به جايي رسيده که در آمد يک روزم هزار دينار است.
***
چند مأمورجدي فرستاد با يک دستور قديمي: «تا مي توانيد توي زندان شکنجه اش کنيد.»
پيغام آوردند براي خليفه: «بيا و ببين مأموراني که فرستادي، پشت سرش ايستاده اند به نماز.»
*
آوردشان توي دربار. گفت: «نفرستاديمتان زندان تا نماز بخوانيد؟!»
گفتند: «تو بودي چه کار مي کردي با مردي که روزها روزه مي گيرد، و شب ها تا صبح نماز مي خواند؟ حرف نمي زند، اما نگاهمان که مي کرد بدنمان مي لرزيد.» اين يکي تيرش هم به خطا رفت. فرستادشان خانه.
***
همه مان جمع شده بوديم توي کوچه، منتظرش بوديم. دلمان تنگ شده بود برايش، نگاهمان به ته کوچه بود که ديديم کسي يک کاغذ داد دستمان و رفت. بازش کرديم. دست خط خودش بود. نوشته بود: «به من سلام نکنيد، اشاره هم نکنيد، نه با دست، نه با سر، جان تان در خطر است.»
***
ده هزار درهم از پسرعمويم طلب کاربودم. هرچه مي رفتم و مي آمدم، پولم را نمي داد. نامه اي نوشتم براي امام که دعا کند پسر عمويم نرم شود و پول را بدهد. جواب نامه آمد : «ناراحت نباش.»
پسر عمو که آمد طلبم را بدهد، پرسيدم: «چطور آن همه اصرار مي کردم خبري از پول نبود، حالا با پاي خودت آمدي؟»
ـ «حسن عسگري را ديدم در خواب، گفت طلب پسر عمويت را بده که مرگت نزديک است!»
جمعه ي همان هفته بود که از دنيا رفت.
***
محتاج نان شبش بود. هرچه مي رفت به دربار عباسي و گردنش را جلوي آن ها کج مي کرد و کمک مي خواست، فايده اي نداشت. حق داشتند. همگي مست بودند و غرق خوش گذراني و ماديات. مشکلات مردم چه ربطي به آن ها داشت!
نا اميد شده بود، نزديک خانه ي امام رسيد. در خانه اش را کوبيد.
بدون اينکه چيزي بگويد کيسه ي پولي به او داد. آن وقت بود که فهميد خلافت حق چه کسي است!
***
با يکي از دو گانه پرست ها حرفم شده بود. بحث کرديم با هم. ديدم انگار بد هم نمي گويد. ته دلم کمي نرم شد. از جلوي امام که رد مي شدم انگشت اشاره اش را گرفت جلويم، گفت: «يکي، فقط يکي، خدا يکي است.»
تمام بدنم يخ کرد و از هوش رفتم.
***
امام مي گفت: «دري است در بهشت که فقط نيکوکاران مي توانند از آن رد بشوند.»
با خودش گفت: «خدا را شکر! پس من هم مي توانم. چون به خاطر احتياجات مردم، خودم را به دردسر مي اندازم.»
گفت: «بله. کارت را ادامه بده. چون کساني که در دنيا نيکي مي کنند، در آخرت هم اهل نيکي هستند.»
***
پرسيدند: « فضيلت سوره ي حمد چقدر است؟»
امام فرمود: «آن قدر که خدا گفته از اول تا آيه ي إهدنا الصراط المستقيم، مربوط به خودم و بقيه در مورد بنده ام است. هر کس حمد بخواند هر آرزويي داشته باشد برآورده مي کنم و از چيزهايي که مي ترسد محافظتش مي کنم.»
***
از پشت پرده با مرم حرف مي زد، همان کاري که پدرش هم مي کرد. فقط موقعي که مي خواست برود دربار مي ديدندش. بايد عادت مي کردند تا از غيبت پسرش وحشت نکنند.
***
شهيدش کردند، بعضي مي آمدند و به خليفه تبريک مي گفتند. يکي از هوادارانش هم آمد، چشم غره اي به خليفه رفت. گفت: «آمده ام تبريک بگويم اما، اگر رسول خدا بود براي آن عزاداري مي کرد.» مات مانده بودند همه.
برگرفته از کتاب: آفتاب نيمه شب/ نوشته ي فاطمه مستغني
"شبکه خبر دانشجو"