0

گربه‌ی تنها

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

گربه‌ی تنها

گربه‌ی تنها

گربه‌

 

در یك باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می كرد .

او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشكها كه روی درخت با هم بازی می كردند نگاه می كرد .

یكبار سعی كرد به پرندگان نزدیك شود و با آنها بازی كند ولی پرنده ها پرواز كردند و رفتند .

پیش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازی كنم .

دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز كردن بود .

آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای كوچك شنید . شب به كنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .

صبح كه گربه كوچولو از خواب بیدار شد احساس كرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می كند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب كرد ولی خوشحال شد. خواست پرواز كند ولی بلد نبود .

از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین كرد تا پرواز كردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .

روزی كه حسابی پرواز كردن را یاد گرفته بود ،‌در آسمان چرخی زد و روی درختی كنار پرنده ها نشست

وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ كشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا كه می توانستند به او نوك زدند . گربه كه جا خورده بود و فكر چنین روزی را نمی كرد از بالای درخت محكم به زمین خورد .

یكی از بالهایش در اثر این افتادن شكسته بود و خیلی درد می كرد.

شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می كرد .

فرشته كوچولو دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به گربه رساند .

فرشته به او گفت : هر كسی باید همانطور كه خلق شده ، زندگی كند . معلوم است كه این پرنده ها از دیدن تو وحشت می كنند و به تو آزار می رسانند . پرواز كردن كار گربه نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا كنی .

بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت.

صبح كه گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد .

یاد حرف فرشته كوچك افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا كند .

به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و كنار پنجره نشست .

در اتاق دختر كوچكی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید ، با خوشحالی كنار پنجره آمد . دختر كوچولو گربه را بغل كرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم .

گربه پشمالو كه از دوستی با این دختر مهربان خوشحال شد.

 

دوشنبه 23 بهمن 1391  12:56 PM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
دسترسی سریع به انجمن ها