«سجاد پناهي ارسنجاني»، فرزند رمضان، در تير 1343 در يک خانوادهی عشايري در دشت سرسبز بنيران ارسنجان فارس بهدنیا آمد. تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسهی دهستان عليآباد ملک گذراند و در همان دهستان، در مدرسهی راهنمايي مشغول تحصيل شد. تازه انقلاب پیروز شده بود و آقاي پناهي هنوز در مقطع راهنمايي مشغول تحصيل بود که شیپور جنگ دمیده شد. وی قصد رفتن به جبهه را کرد، ولی...
در ادامه خاطراتي از اين رزمندهی دفاع مقدس را ميخوانيم.
هنوز انقلاب نشده بود و معلمهاي مدرسهمان در مبارزه با رژيم شاه نقش خوبي داشتند. از دانشآموزان در پخش اطلاعيههاي علما؛ بهويژه امام خميني(ره) کمک میگرفتند. انقلاب پيروز شد و من هنوز در مقطع راهنمايي مشغول به تحصیل بودم که جنگ شروع شد. هر روز براي اعزام به سپاه ارسنجان ميرفتم، ولي چون كمسنوسال بودم، از اعزامم خودداري ميکردند. قانعم کردند که فعلا در كارهاي پايگاه مقاومت و بهم گفتند: «براي تو هنوز واجب نيست كه به جبهه بروي، بايد همين پشت جبهه به رزمندگان خدمت کني.»
روزی با دوستان دیگرم که همسنوسال خودم بودند، هماهنگ كرديم و در رفتن به جبهه اصرار كرديم. بالاخره ما را پذيرفتند و ثبتنام کردند. پس از چند روز انتظار به ناحيهی 7 سپاه شهرستان آباده - که آن روزها ارسنجان زير نظر آنجا بود - رفتيم. ما را به اردوگاهي در نزديکي شورجستان، بين آباده و ايزدخواست بردند. شب اول در اردوگاه متوجه شدم که فرماندهان دارند نقشهی رزم شب را میکشند. موقع خواب با پوتين و لباس رزم، نزديک در چادر خوابيدم تا وقتي خشم شب شروع شد، زود از چادر خارج شوم و کمتر گاز اشکآور بخورم. نيمههاي شب بود که حس کردم خشم شب بهزودی شروع خواهد شد؛ بنابراين بچههاي چادرمان را بيدار کردم. همه بلند شدند و در گوشهاي از چادر نشستند. خشم شب كه شروع شد، تنها بچههاي چادر ما بودند که پوتین پایشان بود و بقیه پابرهنه بيرون دويدند.
اواخر شهريور همان سال بود كه از آباده به کازرون اعزام شديم و حدود يک ماه در آنجا آموزش دیدیم.
پس از آموزش به سايت 4 و 5 در استان خوزستان اعزام شديم. در سايت چند روزي منتظر تجهيز و مسلح شدن بوديم و سرانجام به تيپ «امام سجاد(ع)» رفتيم. پس از اينكه تقسيم شديم، ما را به دشتعباس بردند و در چادري اسکان دادند. چون عمليات «محرم»، عمليات ويژهاي بود، ما را به تيمهاي قوي سازماندهي کردند و من فرمانده يک تيم عملياتي که متشكل از يک آر.پي.جيزن و دو کمکي، يک تيربارچي و دو کمکي، يک تکتيرانداز و يک امدادگر بود، شدم.
شب اول عمليات، تيپ «امام حسين(ع)» اصفهان وارد عمليات شد. دشمن يک پل مهم ارتباطي را هدف قرار داد و حدود سيصد نفر از بچههاي تيپ امام حسين(ع) را شهيد کرد. ما در شب دوم وارد مرحلهی دوم عمليات محرم شدیم. وقتی براي اولين بار چشمم به يک جنازهی عراقي افتاد، خيلي ترسيدم. پاهايم لرزيدند و سست شدند. رمز عمليات را كه «يا زينب کبري(س)» بود، يادآوري كردم و به خود آمدم. به حضرت زينب(س) متوسل شدم و از ايشان درخواست کمک کردم. بيدرنگ احساس کردم که پاهاي سستم جان گرفتند و دوباره قدرت پيدا کردم.
پس از شکستن خط، از ناحيهی شکم، دست و صورت مجروح شدم و پس از انتقال به انديمشک، با قطار به تهران اعزام شدم و در بيمارستان «شهداي هفت تير» شهر ري بستري شدم. خانوادهام هيچ اطلاعي از من نداشتند و پس از چند روز که مرخص شدم، به ارسنجان بازگشتم.
یک سال از عملیات محرم گذشته بود كه يکروز «رضا غلامي» بهم گفت: «سپاه از بين جبههرفتهها عضو ميگيرد؛ بيا پاسدار شويم تا فوري به جبهه اعزام شويم.»
من هم قبول كردم. باهم ثبتنام کرديم و پس از مصاحبه و تست، با تعدادي از بچهها به تيپ «المهدي(عج)» در جنوب اعزام شديم. ما را به گردان خطشکن «فجر»، که يکي از عملياتيترين گردانهاي تيپ بود، فرستادند؛ همان گرداني که امام راحل پيشاني فرماندهی آن، «مرتضي جاويدي فسايي»، معروف به «اشلو» را بوسيد و به او احسنت گفت.
عملیات «خیبر» براي آمادگي به هتلی در اميديه، مقر تيپ المهدي(عج) اعزام شديم. پس از مدت کوتاهي راهي منطقهی جفير شديم و در يک دشت برهوت، چادر زديم. چند گردان ديگر ازجمله گردانهای «حنين» و «کميل» هم آمده بودند. به مقر كه رسيديم، سراغ گردان حنين را گرفتم. دنبال دوست هممدرسهايم «علي روستايي» ميگشتم. از بچههاي گردان پرسيدم. چادر كوچكي را نشانم دادند و گفتند كه آنجاست. دلم خيلي برايش تنگ شده بود. سريع خودم را به چادرش رساندم. جلوي چادر ايستادم و صدایش زدم. چند دقيقه بعد، علي با قد رعنایش از چادر بيرون آمد. خودم را در آغوشش انداختم و بوسهبارانش كردم. در كنار او احساس آرامش ميكردم؛ چون او مصداق «الي بذکر الله تطمئن القلوب» بود. پس از احوالپرسي بهسمت منبع آب گردان حنين رفتيم تا وضو بگيریم. شنیده بودم كه علي ميخواهد ازدواج كند. ازش پرسيدم: «چه کردي؟»
گفت: «من آمادهام.»
و دست کرد توي جيبش و يک کاغذ درآورد. گفت: «سندش هم اين است.»
فكر کردم كه عقدنامه است. گفتم: «بهسلامتي! عقدنامه است ديگر؟»
گفت: «چهقدر پرتي پسر! اين وصيتنامهام است. انشاالله با حورالعين ازدواج ميكنم.»
کمی بعد بلندگوي گردان اعلام کرد که بچهها در ميدان وسط گردان بهخط شوند. با علي خداحافظي کردم و بهسمت مقر گردان خودمان رفتم. قرار بود فرمانده تيپ برايمان سخنراني كند. همينکه جلوی چادر فرماندهی بهخط شديم، سروکلهی دو هواپيماي ميگ آمريکايي پیدا شد. ارتفاعشان را كم كردند و بهسمت ما آمدند. در يک چشم بههم زدن، گردانها را بمبباران کردند و رفتند. دشمن شبانه از آن منطقه عکس هوايي گرفته بود و به محل اسكان نیروها واقف بود.
ما به دستور فرماندهان، دنبال جانپناه گشتيم. يکلحظه ياد علي افتادم و بهسمت گردان حنين دویدم. از بين گردانها و گروهانها که ميگذشتم، ياد صحنهی کربلا ميافتادم. خيمهها در حال سوختن بودند، مجروحان نالهی «يا حسين(ع)» سر داده بودند و شهدا آرام گرفته بودند. باد، قرآن و مفاتيحهاي نيمسوخته را كه به خون بچهها رنگين شده بود، اينطرف و آنطرف ميبرد. بعضي از بدنها نيمهسوخته بودند و بعضيها قابل شناسايي نبودند.
بمب در نزديکي گردان فرود آمده و بيشتر بچهها زخمي و شهيد شده بودند. به علي كه رسيدم، ديدم ترکشی به سرش خورده و نقش بر زمينش کرده است. علي به آرزويش رسيده بود. انگار ميدانست در حال پرواز بهسوي خداست.
پس از چند ساعت ما را به پشت خطمقدم، روبهروي بصره بردند تا براي عمليات خيبر آماده شويم. عمليات شروع شد. پس از کيلومترها پيادهروي، به دشمن حملهور شديم. تيربارچي عراقي امان بچهها را بريده بود و من که آر.پي.جيزن بودم، او را هدف قرار دادم. بچهها تکبير بلندي گفتند. همينكه تيربارچي را زدم، بازوي چپم زخمي شد. آسمان روي سرم خراب شد و پیش خودم گفتم: «باز هم زخمی شدم و به آرزويم که جهاد تا پايان عمليات بود، نرسيدم.»
بچههاي امدادگر، مرا به بيمارستان صحرايي پشت خط رساندند. آنجا پانسمان شدم و دستم را آتلبندی كردند. با يک قطار به قم اعزام شدم. همهی بيمارستانهاي قم پر بودند؛ بنابراين مجبور شدند يکي از سالنهاي زايشگاه «ايزدي» را خالي کنند و گروهي از مجروحان را به آنجا ببرند. وقتی مردم قم به عیادتمان ميآمدند، سربهسرمان میگذاشتند و به شوخي ميگفتند: «قدم نو رسيده مبارک! پسر است يا دختر؟»
طلبهی جوانی که همان جا بستری شده بود، ميخنديد و ميگفت: «پسر است؛ اسمش را گذاشتهايم ترکش.»