0

پسر مرده

 
hasantaleb
hasantaleb
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1387 
تعداد پست ها : 58933
محل سکونت : اصفهان

پسر مرده

ثقة عادل ملا عبدالحسين خوانسارى رحمة اللّه عليه كه در كربلاى معلى معروف بتربت پيچ بود زيرا تربت آقا ابى عبداللّه الحسين ع را از مواضع شريفه و با آداب ماءثوره برميداشت و بزوار عطا مى نمود. داستانى از اوائل مجاورتش در كربلا دارد كه مرحوم عراقى مى فرمايد من او را در مجلسى ملاقات كردم و در چهره اش حالت صلاح و تقوى را ديدم و متوجه شدم كه سالهاست موفق به مجاورت حضرت آقا ابى عبداللّه ع است و ملازم حرم مطهر بوده از او خواستم كه از عجايب و غرائب و كرامات و معجزاتى كه خود مشاهده نموده اى برايم نقل كن . از جمله غرائبى را كه نقل كرد اين بود كه گفت : مسقط الراءس من خوانسار است ولى در بعضى از قراى جابلق كه از توابع شهر بروجرد است مدتى توقف داشتم تا آنكه عشق و علاقه و شوق مجاورت قبرمطهر آقا امام حسين ع بسرم زد هواهم سرد بود مقدمات سفر هم جور نبود امّا عشق است چه مى شود كرد خلاصه دوتا الاغ تهيه كردم و بارها و بچه ها را روى الاغ بستم همينكه آمدم حركت كنم ملا محمد جعفر كه ملاى اين ده بود و خيلى آدم مهربان و خوبى بود اطلاع پيداكرد و آمد سر راه مرا گرفت و گفت : كجا مى خواهى بروى ؟ هوا به اين سردى نرو و از او ممانعت و از من اصرار تا آخر كه ماءيوس شد و با دست خود روى زمين خطى كشيد و گفت ميروى ولى بچه ها را بكشتن مى دهى خلاصه ما هم حركت كرديم و بفضل خدا و توجه عزيز زهراء سلام اللّه عليها همگى سالم وارد كربلا شديم و چند وقتى از آمدن ما گذشت تا اينكه موقع زيارتى آقا اباعبداللّه الحسين ع فرارسيد و چند نفر يكى از اهل همان ده كه يكى همشيره زاده ملا محمد جعفر مذكور بود كه با آنها آمده بود كه من باخودم گفتم خوبست آنها را مهمان كنم و يكى اينكه ببينند بحمد اللّه همه سالم رسيديم و زندگى خوبى داريم و خوف ملاجعفر هم درست در نيامد كه براى ما خطى كشيد. لهذا آنها را براى صبحانه به منزل دعوت نمودم كه در حال حرف زدن و خوردن بوديم كه فرزند بزرگم بنام حسن ميان حياط بازى ميكرد و از پله بالا مى رود و از آنجا آويزان مى شود كه ما را تماشا كند كه از طبقه سوم سقوط و روح از بدنش مفارقت ميكند چون خلاف مطلوب خود را ديدم و عيش و سرور مبدل بحزن و اندوه شد تا اين حالت را ديدم با سروپاى برهنه بسوى حرم آقا ابى عبداللّه الحسين ع دويدم و به محض ‍ ورود بصحن و حرم مطهر عرضكردم السلام عليك يا وارث عيسى روح اللّه و خود را به باب ضريح مطهر چسبانيدم و شال را از كمرم باز كردم يكسر آن را بقفل و سر ديگرش را بگردنم بستم و با صداى بلند صيحه زدم و گريه كردم و گفتم : كه نشد وبحق مادرت زهرا سلام اللّه عليها نخواهد شد كه خود را راضى كنم برآنكه خط ملامحمد جعفر بر من راست آيد و سخن او بر كرسى نشيند نشد و نخواهد شد، خدام و زوار و اهل حرم گرد من جمع شدند و از حالت من متعجب بودند و سبب عروض حالت مرا از هم مى پرسيدند كه چه چيز باعث اين كار شده بعضى خيال مى كردند كه من ديوانه و مجنون شده ام ...
يكى از همسايه هائى كه از اهل علم بود جهت تشييع جنازه دنبال من آمد كه مرا بلند كند و ببرد وبا زبان خوش مرا موعظه و نصيحت كرد كه اى آخوند تو مرد عالمى هستى و مُردن براى همه هست و با اين كارها مرده زنده نمى شود بيا تا برويم و اين طفل ميت رابرداريم مادرش خود را هلاك كرد هر قدر موعظه كرد در من مفيد واقع نشد. آخر الامر لسان و زبان ملامت بسوى من گشود و مردم گفتند بله راست مى گويد بلند شو من لجبازى مى كردم و با حالت ناراحتى به آنها گفتم به شماها ربطى ندارد برويد دنبال كارتان بعضى ها مرا مسخره كردند بعضى بر من خنديدند من قلبم شكست و گريه زيادى كردم و آقا امام حسين ع را به مادرش قسم مى دادم مى گفتم بحق مادرت زهرا سلام اللّه عليها دست از ضريحت نمى كشم و از حرمت خارج نمى شوم تا آنكه از خدا بخواهى يا مرگ مرابرساند يا بچه را شفا دهد اين حرف را زدم و گريبانم را چاك زدم و داد و فرياد كردم و بسرم مى زدم و اين كار نصف روز طول كشيد و من هنوز در ناله و گريه بودم كه نزديكيهاى ظهر بود كه ناگهان شنيدم صداى هلهله و ضجه و سروصدا مى آيد و مردم از توى حرم بسوى صحن تجمع كردند و ازدحامى شد من نمى دانستم چه شده تا اينكه مردم داخل حرم شدند و بطرف من مى آمدند خوب كه نگاه كردم ديدم حسن فرزندم كه مرده بود و آن همسايه اهل علم و مادرش باجمعى از زنان دنبال هم مى آيند و صداى صلوات همه فضا را پر مى كرد تا او را مشاهده كردم بزمين افتادم و سجده شكر را بجا آوردم بعد فرزندم را به آغوش گرفتم و سروچشمهايش را مى بوسيدم .
بعد چگونگى حال را پرسيدم آنشخص همسايه اهل علم گفت : بعد آنكه از تو ماءيوس شدم به منزلت برگشتم و مصلحت ديدم كه او را برداريم و غسل دهيم و كفن كنيم و دفن نمائيم لهذا او را در خارج از شهر به غسالخانه برديم و برهنه كرديم و همينكه كاسه را پر از آب كردم و بر رويش ريختم ناگهان ديدم پرهاى بينيش حركت مى كند گويا كسى آنرا ميمالد سپس سر خود را حركت داده و عطسه كرد و نشست و مانند كسى كه از خواب بيدار شود بلند شد نشست ماهم لباسش را بتنش كرده و به حرم آورديم .(1)
وادى رحمت به كربلاى حسين است

كرببلا خانه خداى حسين است

پيكر اسلام را حيات حسين است

دائره گردان كائنات حسين است

قائم قد قامت الصلاة حسين است

خوبترين كشتى نجات حسين است

باغ جهان رابهار عشق حسين است

دشت بلا را سوار عشق حسين است

نابغه روزگار عشق حسين است

حاصل دارو ندار عشق حسين است

-------------------------------------------
1-دارالسلام عراقى ، ص 539.
-----------------------------------
على مير خلف زاده

یک شنبه 17 دی 1391  12:39 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها