چرا مسلم محل خود را تغيير داد
همواره سياست و انقلاب مستلزم اسرارى است كه مى بايد تا به نتيجه رسيدن نهضت مكتوم بماند، و مختار بن ابى عبيده هر چند شخصيتى والا و داراى موقعيت خاصى بود ليكن چنان نبود كه شخـصا داراى عـده و عـُده باشد تـا بتـوان از مـسلم حمايت كند مخصوصا كه مـحل مـسلم شناخـتـه شده بود، امـا هانى بن عـروة رئيس قـبيله اى بزرگ بود و قـبايل ديگرى نيز زير پيمان او بودند چنانكه مورخين نوشته اند: هرگاه هانى سوار مى شد چهار هزار نفر سوار و هشت هزار پياده با او حركت مى كردند و اگر هم پيمانان خود را احضار مـى كرد سى هزار سوار اجتماع مى كردند، و با عنايت به اينكه هانى سخاوتمند بود و دست بازى داشت و از كمـك به دوستـان و قـبيله اش دريغ نداشت همه از جان و دل او را دوست مـى داشتـند و او را يارى مى كردند لذا مسلم انديشيد كه با ورود ابن زياد به كوفه نياز به حمايت خاصى دارد به خانه هانى پناهنده شد.(13)
مؤمن تروريست نخواهد بود
شريك بن اعور كه از بصره همراه ابن زياد به عزم كوفه حركت نمود و پس از چند روز از ورود ابن زياد وارد كوفه شد و به خانه هانى بن عروة ميهمان گرديد و چون مريض بود خـبر كسالتـش به ابن زياد رسيد به شريك اعلام كرد كه به عيادتش خواهد آمد، شريك فرصت را مغتنم شمرده به مسلم گفت : هدف نهائى تو و پيروانت نابودى اين مرد جنايتكار است و خدا زمينه نابودى او را فراهم كرده كه چون وارد شد و كاملا قرار گرفت از خـلوتـگـاه در آى و او را به قتل برسان و پس از كشتن ابن زياد به قصر دارالاماره مى روى و هيچـكس با شما مخالفت نخواهد كرد و اگر من خوب شدم به بصره مى روم و مردم بصره را آماده اطاعت از تو خواهم كرد و علامت ما آن باشد كه هرگاه آب خواستم بدان كه وقـت است ، امـا هانى مـخـالف بود و مـى گـفـت دوست ندارم در خـانه مـن اين عمل انجام گيرد.
هنگـامى كه ابن زياد به خانه هانى آمد و از شريك عيادت نمود شريك چند بار تقاضاى آب نمـود كه به مسلم بفهماند موقع عمل رسيده است اما حركتى از مسلم مشاهده نكرد لذا اين اشعار را خواند:
مـا الانتـظار بسلمـى اءن تـحيّوها
كاءس المـنيّة بالتّعجيل فاسقوها
((چـه انتظار مى كشى كه سلمى را تحيت گوئى با شتاب كاسه مرگ را به او بياشام.))
و چون مسلم از پس پرده بيرون نيامد شريك اين بيت را دو سه بار تكرار كرد.
ابن زياد گفت: چطور است آيا هذيان مى گويد؟
هانى گفت: آرى از غروب تا به حال چنين است.
مـهران غـلام ابن زياد مـوضوع را دريافـت و ابن زياد را متوجه ساخت و با شتاب حركت كردند در راه مـهران به ابن زياد گفت شريك قصد كشتن ترا داشت، ابن زياد تعجب كرد كه چگونه ممكن است چنين اراده اى داشته باشد با اين احترام من از او آنهم در خانه هانى بن عـروة، پس از خروج ابن زياد مسلم از پشت پرده بيرون آمد، شريك در حاليكه تاءسف مى خورد او را گفت: چه چيز ترا از كشتن او باز داشت؟
مسلم گفت: دو چيز مانع از انجام اين كار شد نخست آنكه كشتن وى در خانه هانى مورد پسند و خـوشايند هانى نبود ديگر آنكه حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيده است:
انّ الايمان قيد الفتك فلا يفتك مؤ من ((هر آينه ايمان قيد و بندى است براى ترور و مؤ من تروريست نمى باشد.))
شريك گفت: اءما والله لو قتلته لقتلت فاسقا فاجرا كافرا غادرا.
((بخـدا قـسم اگـر او را كشته بودى يكنفر فاسق ، ستمكار، كافر و حيله گرى را مى كشتى.))(14)
كار مسلم مورد تحسين است
افراد زيادى بر عمل مسلم در تخلف از پيشنهاد شريك ايراد مى كنند كه ابن زياد مسلما يك مسلمان نبود همانطور كه شريك اظهار داشت : اگر او را كشته بود يك فرد فاجر، فاسق ، كافـر و مـكارى را كشته بود، و اگر ابن زياد كشته مى شد نيمى از قدرت يزيد كاسته مـى شد و اقلا در كوفه كسى نبود جاى او را بگيرد و حسين عليه السلام زمام امور را به دست مـى گرفت ، بنابراين ترك اين اقدام دليل بر ضعف سياسى و يا ضعف روحى مسلم است .
آرى در بدو نظر و آنها كه از يك بعد به مسائل و حوادث مى نگرند چنين است اما افراد حقيقت بين پاى بند به شرف و فضايل انسانى اين چنين قضاوت نمى كنند.
مـسلم بن عـقيل در دامن على بن ابيطالب پرورش يافته و شاگرد مكتب حسين و فرستاده و رسول او است اگـر درست عـمـل كند به انقلاب حسينى عظمت بخشيده و اگر با توطئه و اعمال ناجوانمردانه پيش رود نهضت حسينى را كه يك حركت اسلامى محض است لكه دار كرده است ، او برادرزاده عـلى عـليه السلام است يعـنى همـان كسى كه عدل اسلامى را موبمو اجراء مى كند و يك ميليمتر از مسير صحيح اسلامى منحرف نمى شود هر چـند در ظاهر فـرسنگـها از هدفـش دور شود، مـسلم بن عـقـيل وظيفـه اسلامى خود را بايد در نظر بگيرد و مسئوليتى را كه از طرف حسين عليه السلام به عهده اش نهاده شده درست اجرا كند، و حيثيت انقلاب و اسلام را بايد حفظ نمايد بنابراين به غـير از اينكه انجام گرفت اگر انجام مى گرفت صحيح نبود، و آنچه گفته شده درست نيست زيرا:
اولا مـسلم مـرد شجاعى بود كه يك تنه در برابر قيام قشون ابن زياد ايستادگى كرد و لشكر ابن زياد از مـقاومت با او عاجز شدند و بالاخره با حيله پيش آمدند و امان دادند تا خود را تسليم كرد.
ثانيا مسلم يك دستور اسلامى را كه از پيامبر به او رسيده و در اين موقع حساس وظيفه اش را بيان مى كند بكار مى گيرد تا در برابر خداوند و مردم سرافراز گردد و آن روايتى است كه نقل فرمود:
الايمـان قـيد الفـتـك . يعـنى ايمان پاى بند مؤ من از ترور است مؤ من هرگز تروريست نخواهد بود.
ثـالثـا حسين عليه السلام مسلم را ماءمور گرفتن بيعت از مردم كرده و مسئوليت جنگ و جهاد را به عـهده او نگذاشته بود و او وظيفه ديگرى ندارد مخصوصا بدست آوردن پيروزى از طريقـه حيله و تـزوير و تـوطئه كه اگر چنين مى كرد قطعا مورد مؤ اخذه امام قرار مى گـرفـت زيرا نهضت را مخدوش مى ساخت خلاصه بايد گفت : حسين مسلم را شناخته و او را لايق مـقـام نيابت خـاصه دانست كه او را انتخاب فرموده و از نايب حسين غير از اين نبايد انتظار داشت .
نيرنگ ابن زياد براى دستيابى به مسلم
عـبيدالله بن زياد پـس از تلاش بسيار به مخفيگاه مسلم دست نيافت و لذا براى آنكه از جايگـاه وى مـطلع گـردد سه هزار درهم به غـلامـش مـعـقـل داد و گـفت نزد ياران مسلم برو و با آنها انس بگير و بگو من از اهالى حمض هستم و اين پول را براى كمك به قيام آورده ام معقل به مسجد رفت و شنيد كه مردم باهم صحبت مى كنند و با اشاره به مسلم بن عوسجه كه در حال نماز بود مى گويند: اين مرد براى حسين بيعت مى گيرد.
مـعـقـل نزد مـسلم بن عوسجه رفت و صبر كرد تا نمازش را سلام داد به او گفت: من مردى هستم از شهرهاى شام كه خدا بر من منت نهاده و مرا از دوستان اهلبيت قرار داد و اين سه هزار درهم آورده ام و مـى خـواهم با مردى كه شنيدم به اين شهر آمده و براى حسين پسر پيامبر بيعـت مى گيرد ملاقات كنم و از عده اى شنيده ام كه شما با نماينده پسر پيغمبر مربوط هستـيد و شمـا اين پول را بگيريد و مرا بخدمتش ببريد تا با او بيعت كنم و مى توانيد قبل از رسيدن بخدمتش از من بيعت بگيريد.
مسلم گفت : من از ملاقات با شما خوشحالم اميد است كه به هدفت برسى و خداوند بوسيله تـو خـاندان پـيامـبرش را يارى كند ولى دوست نداشتـم كه قـبل از تـعـيين سرنوشت اين مـرد طاغـى شناخـتـه شوم آنگـاه مـسلم بن عـوسجه از معقل بيعت گرفت و با عهد و ميثاق قوى كه اين امر را پنهان نمايد روزهاى متمادى آمد و رفت مـى كرد تـا آنكه به خـانه هانى راه يافـت و اخـبار مـسلم بن عـقـيل و شيعيان را به ابن زياد گزارش مى نمود.(15) او اولين كسى بود كه وارد مى شد و آخرين كسى بود كه خارج مى گرديد.(16)
ابن زياد سران كوفه را مى خرد
ابن زياد نبض مـردم كوفـه را در دست داشت و مـى دانست كه افـراد و جمـعـيت هاى اهل ايل و قـبيله اى از رئيس قـبيله اطاعـت مـى كنند و رئيس ايل و قـبيله ، بهر طرف رفت سايرين با اراده يا بى اراده دنبالش راه مى افتند از اينرو ابن زياد رؤ ساى ايل و بزرگـان قـبايل را مـورد تـجليل و احتـرام از يكسو و تـهديد و ارعـاب از سوى ديگـر قـرار داد و با بذل و بخـشش و دادن رشوه هاى كلان بزرگان را خريدارى كرد و جذب قلوب نمود لذا زبانها به مدح و ثناى وى بكار افتاد، و رئيس هر قبيله يك بازوى نيرومندى براى ابن زياد شد و به تـفـرقـه جمـعـيت از اطراف مـسلم بن عقيل پرداختند.
كسانى كه در مسير حسين عليه السلام بسوى كوفه با آن حضرت تماس گرفتند به حسين مى گفتند: اشراف رشوه هاى كلان گرفتند و خود را به يزيديان فروختند، و بقيه مردم دلشان با شما است اما شمشيرها عليه شما است .
آرى همـانهائيكه به حسين نامه نوشتند و او را به سوى خود فرا خواندند و با خواندن فـرمـان حسين اشك شوق مـى ريخـتند با دريافت رشوه يكباره عوض شدند، و نامه ها و مطالب را كه براى حسين نوشتند فراموش كردند همچون شبث بن ربعى و حجار بن ابجر و قـيس بن اشعـث و يزيد بن حارث كه براى حسين نامه دعوت مى نويسند، نه تنها كمك نكردند بلكه در لشگر عمر سعد در روز عاشورا حضور داشتند و با حسين جنگيدند لعنة الله عليهم.(17)
هانى در مجلس ابن زياد
هانى بن عروه به بهانه بيمارى از حضور در مجلس ابن زياد خوددارى مى نمود ابن زياد به محمد بن اشعث و حسان بن اسماء بن خارجه و عمروبن حجاج زبيدى (نفر اخير پدر زن هانى بود) گفت : چه شده كه هانى نزد ما نمى آيد؟
گفتند علتش را نمى دانيم مى گويند بيمار است .
ابن زياد گـفـت : ولى من شنيده ام كسالتى ندارد و هر روز جلو خانه اش مى نشيند دوست ندارم بين مـن و او كه از بزرگـان و اشراف عـرب است كدورتـى حاصل گردد برويد او را با خود بياوريد.
ابن زياد انديشيد تا وقتى كه هانى در خانه است و آزاد است نمى تواند بر اوضاع مسلط گـردد زيرا در برابر هر اقدامى كه او بخواهد عليه مسلم انجام دهد، هانى با افراد قبيله خـود و هم پيمانانش از آن جلوگيرى مى كنند و ابن زياد شكست مى خورد، لذا مى بايد دست هانى را از مـردم و دست مـردم را از او قـطع كرد تـا فـارغ البال بتواند برنامه اش را اجرا كند، كسانى كه مأمور جلب هانى شده بودند از نقشه ابن زياد آگاهى نداشتند لذا به خانه هانى رفتند و به او گفتند چرا به ديدن امير نمى آيى؟ هانى گـفـت: بيمارم. گفتند: به او رسانده اند كه تو مريض نيستى و سوگند دادند كه باهم برويم نزد ابن زياد و او را با خود بردند، ابن زياد وقتى هانى را ديد اين شعر را خواند:
اريد حياته و يريد قتلى
غديرك من خليلك من مراد
مـن خـواهان حيات و زندگى اويم و او كشتن مرا اراده كرده عذر تو چيست از دوستانت از قبيله مراد سپس به هانى گفت : اين جرياناتى كه در خانه ات بر عليه اميرالمؤ منين و مسلمانان اتفاق مى افتد چيست ؟ مسلم بن عقيل را در خانه ات راه داده اى و مردم را در آنجا جمع مى كنى و اسلحه تهيه مى نمايى و تصور مى كنى كه از ما پنهان مى ماند و آشكار نمى گردد.
هانى انكار نمود ابن زياد غلام خود معقل را خواست و به هانى گفت او را مى شناسى ؟ هانى فـهمـيد كه معقل جاسوس ابن زياد بوده لذا شروع كرد به عذر خواهى كه من مسلم را به خانه ام راه نداده ام خودش آمده و شرم و حيا مانع از آن شده كه او را بيرون كنم و اينكه به من اجازه بده بروم او را از خانه بيرون كنم .
ابن زياد گـفـت : تـرا رها نمـى كنم تـا آنكه مـسلم را تحويل من دهى!
هانى : نه بخـدا چـنين كارى نمى كنم و مهمانم را تسليم تو نخواهم كرد تا او را به قتل برسانى .(18)