بايد هر لحظه آماده باشيم!
بعد ازظهر بود، آمد خانه.[1] چايي و غذا درست كرده بودم. فرش كه نداشتيم، روي همين حصيرهاي بندرعباسي كه توي هال انداخته بوديم، مينشستيم.
ديدم ايشان روي زمين خوابيده. متكا گذاشته بود. گفتم آقاي حقّاني چرا روي زمين ميخوابي؟ پاشو يه پتو بنداز! گفت: منو لوس بار نيار، بدن من نرمه، يه دفعه منو ميبرند براي شكنجه و اون موقع تحملم كم ميشه. گفتم: باز شروع كردي؟ گفت: واقعيّته. بايد هر لحظه آماده باشيم. همين را داشتم ميگفتم كه در حياط را زدند. رفتم در را باز كردم. گفتند: منزل آقاي غلامحسين حقاني اينجاست؟ گفتم بله. گفتند: هست؟ گفتم بله. آمدم داخل بگم كه حاج آقا كارت دارند، ناگهان پنج نفر از اين سبيل كلفتهاي وحشتناك كه آدم از شون ميترسيد، آمدند تو. خانه را گشتند و دو سه تا چيز به قول خودشون پيدا كردند و ايشان را بردند.
الآن من مامانتونم
(شهيد حقّاني) خيلي با محبت بود. وقتي كه بود با خوشاخلاقي، با متانت خود انسان را آرام ميكرد. غم و غصه را ميبرد. حتي شده بود من بداخلاقي ميكردم، ولي او هيچ وقت حتي يك داد هم نكشيد... سر زبون همه بود. ميگفتند: ببينيد فلاني با زنش چطوره... گاهي دو ماه نبود، وقتي ميآمد با كارها و با خوبيهايش، جبران ميكرد. مسافرت ميرفتيم مشهد. وقتي به مشهد ميرسيديم، ميگفت: بچهها مال منه. شما كار نداشته باش. بچهها را مراقبت ميكرد. ميگفت: تا حالا تو بچهها را نگه ميداشتي، حالا من ميخواهم نگهدارم. شوخي ميكرد و ميگفت: الآن من مامانتونم، اون مامانتون نيستش. به بچهها ميگفت: هر كاري دارين الآن به من بگيد، مامانتون به اندازة كافي زحمت كشيده.
يك بسيجي، يك . . .
كلافه شده بودم، هوا سرد بود و من تنها. ماشين هم يا نبود يا اگر بود، رد ميشد و اعتنايي نميكرد. ماشين ديگري از دور پيدا شد. دست بلند نكردم تا بايستد. نه حالش را داشتم و نه اميدي به ايستادنش. كنار پايم ترمز كرد. سوار كه شدم اول خيره شدم به راننده. گفتم شايد آشنا بوده كه ايستاده است. اما آشنا نبود. لبخند زد: هوا سرده، نه؟ دستهايم را بغل كردم. خيلي! اُوِركتش را درآورد و انداخت روي شانهام. نتوانستم جلوي فضوليام را بگيرم. شما مرا ميشناسيد؟! گفت: آره! از كجا ميشناسيد؟ از لباسهايت. تو هم مثل من بسيجي هستي. باز هم پرسيدم: چرا من را سوار كرديد؟ مگه منتظر نبودي كسي سوارت كند؟ چرا، ولي كسي اين كار را نكرد. البته بجز شما! من هم وظيفهام را انجام دادم. گفتم: ولي من حتي دست هم تكان ندادم!
لبخندي زد و گفت: روزي يك روحاني در مسجد لشكر گفت: «شما كه هر روز صبح دعاي عهد ميخوانيد و پايان همة نمازها دعاي فرج، جمكران هم ميرويد تا امام زمان4 را ببينيد، شايد كنار همين جادههايي كه رد ميشويد، در لباس همين بسيجيها، امام زمان4 منتظر شما باشد و بيتوجه رد شويد... از آن به بعد هر وقت يك بسيجي را كنار جاده ميبينم، ياد امام زمان4 ميافتم.[2]
کربلا را براي سالهاي بعد ميخواهيم
ساكش را بست و مقابل در ايستاد، نگاهي به قامتش انداختم، دلم لرزيد، نميخواستم بار ديگر از او جدا شوم؛
گفتم: محسن[3] جان! تو دوباره از خطر نجات يافتي، من خيلي دلم شور ميزند، اين دفعه ديگر نرو. با اين وضعيت که نميتواني کربلا را آزاد کني!
محسن آرام پاسخ داد: مادرجان! ناراحت نباش، هيچ اتفاقي نخواهد افتاد.
ما کربلا را براي خودمان نميخواهيم،کربلا را براي سالهاي بعد ميخواهيم. ما براي خودمان فعاليت و مبارزه نميکنيم، براي نسل هاي بعدي اين مملکت مي جنگيم.
حكمتي در گم شدن، عنايتي در پيدا شدن
صداي زوزه باد، نيمههاي شب در فضا پيچيد. همه نيروها اميدشان به گردان حبيب بن مظاهر بود، اما گردان در تاريكي شب ناپديد شد. سرنوشت كل عمليات به خطر افتاده بود. حاج احمد متوسليان آرام و قرار نداشت.
وحشت عجيبي تمام وجود محسن وزوايي را فراگرفته بود، ناگهان محسن به گوشهاي رفت و قامت نماز بست و زير لب زمزمه نمود:
خدايا، اگر ميداني نيتهاي ما خالص و فقط براي توست ياريمان كن! راه را نشانمان بده! خدايا تو براي موسي دريا را شكافتي و به امر تو عنكبوتي در مقابل غاري كه حضرت محمد6 در آن پنهان شده بود، تار تنيد. خدايا! به حق امام زمان4، به حق نيايش خميني1، به حق حسين7، قسمَت ميدهيم، ما بندگان حقير را از اين درماندگي نجات بده.
سپس برخاست. بچهها را صدا زد و خود به راه افتاد. همه مطمئن از تصميم او آماده شدند. ساعتي بعد گردان حبيب مقابل تپه «تانك» بود.
جالب آنجا بود كه تمام نيروهاي عراقي در كمال آرامش داشتند استراحت ميكردند و در حالي به اسارت در ميآمدند كه نه تنها در وضعيت جنگي نبودند بلكه با زيرشلواري و ركابي خوابيده بودند!
بعدها وقتي بيشتر پرس و جو شد، معلوم شد كه عمليات لو رفته بوده. عراقيها تا ساعت سه، منتظر بودند تا نيروهاي ايراني رو قتل عام كنند. گم شدن گردان محسن خودش يه عنايت بوده و وقتي صبر عراقيها به سر ميآيد، به گمان اينكه ايرانيها موضوع رو فهميدهاند و عمليات را لغو كردهاند، با خيال راحت ميروند استراحت كنند و البته همين عنايت بزرگ بود كه باعث پيروزي عمليات مهم فتح المبين شد؛ عملياتي كه اگر پيروز نميشد، سرنوشت خرمشهر همچنان در هالهاي از تاريكي ميماند و نهايتاً سرنوشت جنگ را به شرايط ناگواري سوق ميداد.[4]
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . ايشان شهيد حجتالاسلام غلامحسين حقّاني متولد 1320 در قم است كه سال 1360 در انفجار دفتر حزب جمهوري به شهادت رسيد. مؤسسه در راه حق را او تأسيس كرده است. چند بار در طول مبارزاتش با رژيم پهلوي دستگير و شكنجه شد و يك بار هم تا مرز اعدام پيش رفت. شهيد حقاني بعد از انقلاب از سوي مردم بندر عباس به مجلس شوراي اسلامي راه يافت و به دستور امام; يكي از پنج عضو شوراي عالي تبليغات اسلامي شد. آنچه فرا روي شماست، حاصل گفتوگوي امتداد با مادر و همسر شهيد حقاني است. (ماهنامه امتداد، شماره 21)
[2] . مكاتبه و انديشه، شماره 24، تهيه: سيده عذرا موسوي.