0

شهدای خلبان

 
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

شهدای خلبان

شهدای خلبان

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

پنج شنبه 2 آذر 1391  6:20 PM
تشکرات از این پست
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

شهید عباس دوران ... فرمانده عملیات پایگاه سوم شکاری

سال 1329 در شهر شيراز ديده به جهان گشود. دوران كودكي، نوجواني و جواني را در شيراز گذراند. وي پس از اخذ ديپلم در سال 1349 به خدمت مقدس سربازي مي رود و بعد از بازگشت، به دليل علاقه اي كه به يادگيري فن خلباني و خدمت به ميهن دارد در 1351 وارد دانشكده خلباني نيروي هوايي ارتش شد. پس از طي نمودن دوره مقدماتي پرواز در ايران براي ادامه تحصيل و فراگيري دوره تكميلي خلباني به كشور آمريكا اعزام گرديد. با توجه به استعداد فوق العاده در كم ترين زمان موفق به اخذ نشان و گواهينامه خلباني شده و به ايران بازمي گردد و با درجه ستواندومي در پايگاه هوايي همدان مشغول به خدمت مي شود. هنگامي كه جنگ تحميلي آغاز شد، وي در پست افسر خلبان شكاري و معاونت عمليات فرماندهي پايگاه سوم شكاري (شهيد نوژه) انجام وظيفه مي كرد.
در سي و يكم شهريور سال 1359 نيروي هوايي عراق در يورشي ناجوانمردانه تعداد زيادي از مواضع ايران را بمباران مي كند. عباس هم همانند ديگر خلبانان شجاع نيروي هوايي به مقابله با دشمن پرداخت.

پس از مدتي عباس براي ادامه پروازهاي جنگي به پايگاه ششم شكاري بوشهر منتقل شد. هنوز چندي نگذشته بود كه طرح عمليات مرواريد ارائه مي شود كه بر اساس آن تصميم گرفته مي شود كه نيروي هوايي و نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران در اين عمليات به صورت مشترك عمل كنند.
بدين لحاظ بهترين خلبانان پايگاه انتخاب مي شوند. در بين انتخاب شدگان نام دليراني همچون سرلشكر شهيد عباس دوران، سرلشكر شهيد حسين خلعتبري، سرلشكر شهيد سيدعليرضا ياسيني و سرگرد شهيد حسن طالب مهر به چشم مي خورد.

عمليات در تاريخ 7.9. 1359 شروع مي شود. در همان ساعات ابتدايي نبرد، در يك عمليات متحورانه عباس دو ناوچه نيروي دريايي عراق را در حوالي اسكله «الاميه» و «البكر» منهدم كرد. تا پايان عمليات، دوران و همرزمانش مرتب هواپيما عوض مي كردند. بطوريكه بعد از فرود، دوران از هواپيما پياده مي شد و به هواپيماي ديگري كه مسلح بود سوار مي شد و به نبرد ادامه مي داد. عباس بي نهايت شجاع بود. آن روزها سخت ترين مأموريت ها را قبول مي كرد. در اين عمليات به او كه درحال پرواز بود اطلاع دادند بايد عمليات نيمه تمام رها شود، كه عباس قبول نكرد و با رشادت تمام اين دو اسكله را نابود ساخت. چنان چه مي گفتند و به اثبات هم رسيده نيروي دريايي عراق را سرهنگ خلبان عباس دوران و سرهنگ خلبان خلعتبري به نابودي كشاندند.

به دليل رشادت هاي فراواني كه عباس از خود بروز داده بود، علاوه بر يك درجه دوره اي كه به او تعلق مي گرفت يك درجه تشويقي دیگرنيز گرفت و به درجه سرهنگ دومي مفتخر شد. درهمين اوصاف فرماندهان تصميم مي گيرند كه با انتقال او و سپردن يكي از پست هاي حساس ستادي در تهران، از تجربيات او استفاده بيشتري كنند كه دوران نمي پذيرد و مي گويد:

- پرواز نكردن براي من مثل مردن است.
هيچ گاه در طول پرواز صحبت نمي كرد و هميشه مي گفت:
- اگر از مسير منحرف شده و يا حالت نامتعادلي داشتم، با من صحبت كنيد، خودتان هم مواظب اطراف باشيد.

همچنين بسياري از دوستانش از زبان او شنيده بودند كه اگر روزي هواپيماي من مورد هدف قرار گيرد، هرگز آن را ترك نمي كنم و با آن به قلب دشمن حمله ور مي شوم.

زماني كه اسراييل به لبنان حمله كرد، وي اولين خلباني بود كه آمادگي خود را جهت نبرد با صهيونيست ها اعلام كرد.
در يكي از روزهاي بهار سال 1360 مسئولين شهر شيراز تصميم مي گيرند به خاطر رشادت ها و دلاوري هاي عباس دوران، يكي از خيابان هاي شهر شيراز را به نام او كنند؛ لذا از دوران دعوت مي شود تا در مراسم شركت كند و او نيز قبول كرده و به آن جا مي رود كه از دوران به شايستگي تقدير مي شود.
چون او ضربات مهلكي به دشمن وارد نموده بود، هميشه عوامل نفوذي دشمن قصد ترور وي را داشتند كه يكي از اين موارد هم در همين زمان بود كه خوشبختانه اين ترور عقيم ماند.در آستانه عمليات بيت المقدس، دشمن دست به تحركات گسترده اي زده بود و مرتب نيرو و تجهيزات به جبهه هاي جنوبي ارسال مي كرد. از سوي نيروي هوايي تدبيري انديشيده شد تا ضربه اي كاري به دشمن وارد شود . بعد از كسب اطلاعات لازم و تهيه نقشه هاي پروازي، تصميم بر اين شد كه در يك عمليات گسترده هوايي عقبه دشمن از جمله نفرات و تجهيزات آنها از ارتفاع بالا بمباران شديد شود.

در 29 اسفند سال 1360 طرح آغاز شد و دوران به عنوان ليدر يا همان فرمانده گروه پروازي انتخاب و 15 نفر از خلبانان تيزپرواز ارتش جمهوري اسلامي ايران نيز انتخاب شدند. بعد از توجيهات لازم توسط دوران، همگي به پرواز درآمدند و با هدايت او مواضع دشمن به سختي بمباران شد و راه براي فتح خرمشهر هموار گرديد.عباس دوران در طول 22 ماه حضور در جنگ 120 پرواز عملياتي داشتند. آنهايي كه اهل پرواز هستند مي دانند كه غيرممكن است. شايد هيچ خلباني پيدا نشود كه توانسته باشد از عهده اين كار برآيد و اين در آن زمان يك ركورد در نيروي هوايي محسوب مي شد. در بين نيروي هاي دشمن نيز دوران خيلي معروف بود و زهرچشمي از عراقي ها گرفته بود كه عراقي ها آرزوداشتند او را اسير كنند.

سرانجام حیات پرخیروبرکت این اسطوره ابدی نیز به شهادت ،این سنت مبارکی که خدا فقط برای بندگان خاص خود مقرر فرموده ختم شد.روز سی ام تیر ماه 1361آسمان بغداد شاهد عروج خونین یکی دیگر از یاران با وفای خمینی کبیر بود.

امیر خلبان آزاده منصور کاظمیان ، شهادت عباس را اینگونه بیان می کند:
عقب هواپیمای دوران نیز مورد اصابت چندین گلوله ضدهوایی قرار می گیرد؛ به طوری که قسمت عقب جنگنده از بین می رود. در این لحظه هواپیما در آتش می سوخت عباس از من خواست که هواپیما را ترک کنم و به دلیل این که جوابی نمی شنود، دکمه خروج اضطراری کابین عقب را می زند و من به بیرون پرتاب می شوم و به اسارت در می آیم.

عباس در این لحظه طبق گفته های قبلی خود تصمیمی مبنی بر ترک هواپیما ندارد.
وى بارها مى‏گفت اگر هواپیما بال نداشته باشد خودم بال در آورده و بر سر دشمن فرود مى‏آیم و هرگز تن به اسارت نخواهم داد.

شعله های آتش هرلحظه شدیدتر می شد ولی عباس می خواست پروازی دیگر را شروع کند. هواپیما هر لحظه ارتفاع کم می کرد. عباس در این لحظات هتل محل برگزاری اجلاس را می بیند و شاید با خود زمزمه می کند چه هدفی بهتر از آن جا؟ به سوی هتل حرکت کرده و هواپیما را درحالی که هنوز هدایت آن را برعهده داشت به ساختمان هتل می کوبد و پروازی دیگر را آغاز می کند. از او دستکش و پوتینش مشخص بود زیرا از پیکرش چیزی بجز آن باقی نمانده بود.

عقاب بال سوخته نیروی هوایی قهرمان دلیر مردم ایران افتخاری دیگر نصیب نیروی هوایی و کشورش می کند.
با این حرکت شجاعانه،عباس دنیا به پوچی ادعاهای صدام که مدعی بودبا وجود دیواره های آتش که از کشورهای اروپایی وامریکا دراطراف بغداد ایجاد شده است،هیچ خلبان ایرانی قادر به نفوذ در بغداد نیست ،خط بطلان کشید وبه دنیا ثابت کرد تنها عاملی که پیروزی را در جنگ برای ایران مقتدر در برابر ائتلاف کفر جهانی رقم می زند فقط اراده پولادین مردانی است که در کوران حوادث به حسین ابن علی اقتدا می کنند ؛نه تسلیحات نظامی قدرتهای پوشالی غرب وشرق.

سران کشورها ی غیر متعهد به این نتیجه می رسند که آسمان بغداد به هیچ وجه امن نیست و تصمیم می گیرند که اجلاس در دهلی نو انجام پذیرد.
بقایای پیگر پاک سرلشگر خلبان شهید عباس دوران بعد از 22 سال دوری از وطن به کشور بازگشت و در زادگاهش به خاک سپرده شد.

 

 

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

پنج شنبه 2 آذر 1391  6:22 PM
تشکرات از این پست
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

شهید علی اکبر شیرودی :: مالک اشتر جبهه ها ::

شهيد علي اکبر شيرودي در ديماه 1334 در روستاي بالاشيرود تنکابن در استان مازندران چشم به جهان گشود . پدر اين شهيد بزرگوار در مورد خوابي که پيش از بدنيا آمدن علي اکبر ديده مي گويد :" پيش از تولد علي اکبر در خواب ديدم که بر فراز بام خانه، ستاره درخشاني است که چشمها را خيره مي کند به طوري که اهالي از اطراف براي تماشاي آن مي آمدند. علي اکبر که متولد شد، درشت تر از نوزادان ديگر بود و اعجاب اقوام و همسايگان را بر انگيخت".
هنگامي که شهيد شيرودي طفلي بيش نبود پدرش تحت تأثير خوابي که ديده بود در تعليم قرآن به فرزند همت گمارد. در دوران دبستان نيز نه تنها از نظر جسمي جثه اي درشت داشت بلکه از نظر هوش و استعداد از بسياري از همسالان خود گوي سبقت را ربوده بود. بعد از اتمام دوره ابتدايي و کسب رتبه شاگرد اولي، به دليل نبود دبيرستان در روستاي بالاشيرود در دبيرستان شيرود در شش کيلومتري محل سکونتش ادامه تحصيل داد. وي که از مشکلات مالي خانواده مطلع بود از طريق کارگري و کشاورزي به پدرش کمک مي کرد.
در دوران جواني همچنان از لحاظ ايمان، اخلاق و تحصيل سرآمد جوانان آن منطقه بود. معلم تعليمات ديني وي در خصوص ويژگي هاي اخلاقي علي اکبر مي گويد : "اخلاق اسلامي و رفتار جوانمردانه او نشانه هايي از خصوصيات جواني ميرزا کوچک خان را مجسم مي کرد."
شهيد علي اکبر قربان شيرودي در سال آخر دبيرستان جهت يافتن کار به تهران آمد و در کنار کار به ادامه تحصيل پرداخت. در سال 1350 با افکار و مبارزات امام خميني (ره) آشنا شد و شروع به مطالعه معارف و کتابهاي اديان مختلف همچنين کتب فلسفي و سياسي از جمله نوشته هاي شهيد مطهري کرد.

شهيد شيرودي، در سال1351 وارد دوره مقدماتي خلباني شد و پس از مدتي براي گذراندن دوره کامل به پادگان هوا نيروز اصفهان منتقل شد. با اتمام دوره خلبان هليکوپتر کبري به اين موضوع پي برد که نفوذ آمريکايي ها در ارتش و فرهنگ کشور بيش از آن است که تصور مي شد. وي پس از پايان دوره خلباني به عنوان خلبان به استخدام ارتش در آمد و به پادگان هوانيروز کرمانشاه منتقل شد. در اين ايام با شهيد احمد کشوري، از خلبانان مؤمن که از همشهريانش نيز بود آشنا شد.
اين شهيد بزرگوار در دوران مبارزات انقلاب اعلاميه هاي حضرت امام خميني(ره) را در کرمانشاه پخش مي کرد و در آستانه پيروزي انقلاب همراه با حجت الاسلام آل طاهر مسئوليت حفاظت از کرمانشاه به خصوص راديو و تلويزيون و ادارات مهم دولتي را بر عهده گرفت. در غائله کردستان داوطلبانه به اين منطقه شتافت و در مقابل گروه هاي ضد انقلاب به مبارزه پرداخت. در همين دوره و در سن 24 سالگي به دليل فداکاري هاي کم نظير و تحرکات فوق العاده اش به عنوان فرمانده خلبانان هوانيروز انتخاب شد.
شهيد شيرودي در حماسه پاوه نيز نقش تعيين کننده اي در آزادسازي شهر ايفا کرد به طوري هاشمي رفسنجاني به نشانه سپاسگزاري از وي گفت : "شيرودي حق بزرگي در اين کشور دارد." شهيد چمران در خصوص رشادت هاي شهيد شيرودي در غائله کردستان و پاوه مي گويد: "هنگام هجوم به دشمن با هليکوپتر به صورت مايل شيرجه مي رفت و دشمن را زير رگبار گلوله مي گرفت و مثل جت جنگنده فانتوم مانور مي داد. او با آن وحشتي که در دل دشمن ايجاد مي کرد، بزرگترين ضربات را به آنها مي زد".همرزمان اين شهيد بزرگوار در خصوص شخصيت والاي خلبان شيرودي مي گويند: روزي در تعقيب ضد انقلاب وقتي خواست راکتي شليک کند متوجه حضور بچه اي در آن حوالي شد، برگشت و ابتدا با بال هليکوپتر بچه را ترساند و از آنجا راند و بعد برگشت و حمله کرد.
شهيد شيرودي پس از سه سال مبارزه با ضد انقلاب در غرب کشور به اصرار روحانيون و همرزبان پاسدارش در 20 شهريور 1359 به مدت يک ماه به مرخصي رفت، اما بيش از 10 روز در تنکابن نماند، چراکه با شنيدن حمله عراق به جنوب ايران به منطقه بازگشت. در آن چند روز نيز با اينکه منافقان و ضد انقلاب در تعقيب او بودند، وي بدون محافظ و تنها با يک قبضه کلت کمري که از حجت الاسلام حاج احمد خميني هديه گرفته بود در تنکابن تردد مي کرد و اغلب اوقات با لباس کار به ميان روستاييان مي رفت و در کشتزارها به سالخوردگان کمک مي کرد.

با شروع جنگ تحميلي در 31 شهريور ماه سال 1359 به منطقه کرمانشاه رفت. وي هنگامي که شنيد بني صدر دستور داده پادگان تخليه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپيچي کرد و به دو خلباني که با او همفکر بودند گفت : "ما مي مانيم و با همين دو هليکوپتري که در اختيار داريم مهمات دشمن را مي کوبيم و مسئوليت تمرد را مي پذيريم". در طول 12 ساعت پرواز بي نهايت حساس و خطرناک، اين شهيد به عنوان تنها موشک انداز پيشاپيش دو خلبان ديگر به قلب دشمن يورش برد. شجاعت و ابتکار عمل اين شهيد نه تنها در سراسر کشور، بلکه در تمام خبرگزاري هاي مهم جهان منعکس شد. بني صدر براي حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد، اما خلبان شيرودي درجه تشويقي را نپذيرفت و تنها خواسته اش اين بود که کارشکني هاي بني صدر و بي تفاوتي برخي از فرماندهان را به عرض امام (ره) برساند. در همان ايام به دستور فرماندهي هوانيروز چند درجه تشويقي گرفت و از ستوانيار سوم خلبان به درجه سرواني ارتقاء يافت، اما طي نامه اي به فرمانده هوانيروز کرمانشاه در 9 مهر 1359 چنين نوشت:" اينجانب خلبان پايگاه هوانيروز کرمانشاه مي باشم و تا کنون براي احياي اسلام و حفظ مملکت اسلامي در کليه جنگ ها شرکت نموده اند، منظوري جز پيروزي اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزيزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجه تشويقي که به اينجانب داده اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانيار سومي که بوده ام، برگردانيد".
شهيد شيرودي در عملياتهاي پروازي خود تلفات سنگيني را به نيروها و تجهيزات دشمن در نقاط استراتژيکي غرب کشور وارد کرد. در 13 دي ماه 1359 وقتي خيانت هاي آشکار بني صدر را ديد به افشاگري پرداخت و از شنوندگان سخنانش خواست با ايمان و اسلحه و چنگ و دندان از ميهن اسلامي دفاع کنند. در همين ايام شهيد علي اکبر شيرودي را به خاطر باز پس گيري ارتفاعات بازي دراز بازداشت تنبيهي کردند و در واکنش به اين مساله روحانيون متعهد و اعضاي سپاه کرمانشاه مراتب ناراحتي خود را در اسرع وقت به اطلاع اعضاي شورايعالي دفاع از جمله آيت الله خامنه اي و حجت الاسلام هاشمي رفسنجاني رساندند و حکم بازداشت وي در 6 دي ماه سال 1359 منتفي شد.
وي در مصاحبه اي که در مجله پيام انقلاب منتشر شد، علت زنده مانده اش را پس از چند هزار مأموريت هوايي و انجام بالاترين پروازهاي جنگي در دنيا و نجات يافتن از 360 خطر مرگ مشيت و عنايت الهي عنوان مي کند

او به دليل لياقت و شجاعت ظرف هفت ماه از درجه ستوانياري به درجه سرواني ارتقاء يافت. شهيدعلي اکبر شيرودي از شهادت خود آگاه بود، چنان که به يکي از روحانيون متعهد کرمانشاه گفته بود: " شهيد احمد کشوري را در خواب ديدم که به من گفت شيرودي يک عمارت خيلي خوبي برايت گرفته ام و بايد بيايي و در اين عمارت بنشيني".
آخرين عمليات پروازي خلبان شيرودي در بازي دراز صورت گرفت. عراق لشکري زرهي با 250 تانک و با پشتيباني توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسي و فرانسوي، براي بازپس گيري ارتفاعات «بازي دراز» به سوي سر پل ذهاب گسيل مي کند.
خلبان ياراحمد آرش که به همراه شهيد شيرودي در اين عمليات پروازي شرکت داشت، درمورد چگونگي شهادت اين خلبان دلاور چنين مي گويد: " بارها او را در صحنه جنگ ديده بودم که خود را با هليکوپتر به قلب دشمن زده و حتي هنگام پرواز مسلسل به دست مي گرفت. درآخرين نبرد هم جانانه جنگيد و بعد از آنکه چهارمين تانک دشمن را زديم، ناگهان گلوله يکي از تانک هاي عراقي به هليکوپتر اصابت کرد و در همان حال شيرودي که مجروح شده بود با مسلسل به همان تانک شليلک کرده و آن را منهدم نمود و خود نيز به شهادت رسيد."

جنازه شهيد شيرودي پس از تشيع باشکوه در روستاي شيرود تنکابن به خاک سپرده مي شود. از شهيد شيرودي دو فرزند به نام عادله و ابوذر که در هنگام شهادت پدر 4ساله و يک ساله بودند به يادگار مانده است.
پس از شهادت سروان خلبان علي اکبر شيرودي در تاريخ 8 ارديبهشت 1360، شخصيت هاي مملکتي نسبت به شخصيت والا و سلوک اخلاقي وي اظهارات مختلفي نموده اند از جمله حضرت آيت الله خامنه اي از وي به عنوان اولين نظامي که در نماز به او اقتدار کرده است، ياد مي کند و او را مکتبي، مومن و جنگنده در راه خدا توصيف مي کنند. حجت الاسلام هاشمي رفسنجاني در مورد وي مي گويد: " من در قيافه شيرودي مالک اشتر را ديدم." همچنين شهيد دکتر مصطفي چمران، وزير دفاع وقت او را « ستاره درخشان جنگ هاي کردستان» ناميده است. صاحب نظران جنگ هاي هوايي او را « نامدارترين خلبان جهان» ناميده اند؛ چنان که شهيد تيمسار فلاحي، رئيس ستاد مشترک ارتش در باره وي مي گويد: "ناجي غرب و فاتح گردنه ها و ارتفاعات آريا، بازي دراز، ميمک، دشت ذهاب و پادگان ابوذر بود. او غير ممکن ها را ممکن ساخت. کسي بود که وقتي خبر شهادتش را به امام (ره) دادم، امام در مورد وي فرمود:" او آمرزيده است

 

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

پنج شنبه 2 آذر 1391  6:23 PM
تشکرات از این پست
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

سرگرد خلبان شهید امیر مرادقلی... مردی که به کاخ سفید پشت کرد

نیم قرن پیش، خانواده‌ای مؤمن و متدین، از قبیله مرادقلی کهدر مبارزه با خوانین دوران ظلم و ستم‌شاهی از سیستان و بلوچستان، به‌علت خشکسالی و آزار و اذیت و زورگویی خوانین شاه معدوم به شمال ایران کوچید و در روستایی بنام حاجی کلاته شهرستان علی آبادکتول استان گلستان مسکن گزید. روزگار را با لقمه نانی حلال و طیب و طاهر و با کار در زمین‌های کشاورزی سپری می‌کرد.

به سال 1335در نخستین روز ماه شهریور پسری زاده شد. نامش را «امیر» نهادند. امیر مرادقلی فرزند میران؛ اما هیچ کس آن روز نمی‌دانست که امیر قبیله میران روزگاری از امیران قبیله خواهد شد.

«سرگرد خلبان شهید امیر مراد قلی» پس از طی دوران طفولیت، در زادگاه خود به مدرسه رفت و با اخذ دیپلم متوسطه در سن 19سالگی در آزمون ورودی دانشکده افسری پذیرفته شد و به تحصیل علوم و فنون نظامی پرداخت. به حسب خلاقیت‌هایش، به جهت یک دوره تکمیلی، خلبانی عازم امریکا شد. او که از یک خانواده مؤمن و متدین بود، نمازش را آنجا نیز ترک نکرد، در هنگام نماز بعضی که مسیحی بودند با حیرت به او می نگریستند، وقتی از امیر پرسیده شد، این چه نوع نیایشی است؟

گفت: من با ایستادن و تعظیم، رکوع و سجده در مقابل، خدای یکتا، خود را نیست می‌بینم و هر چه هست اوست، که خدای زمین و آسمان هاست. نوع نگاهش به جهان هستی و به پروردگار و بصیرتی محمدی که از دین اسلام داشت، مورد انتقاد رژیم ستم‌شاهی قرار گرفت، پس از بازگشت از امریکا، بعد از فراغت از تحصیل و طی دوره مقدماتی، خدمت رسمی خود را در یگان‌های نیروی زمینی آغاز کرد.

در سال 1356 کم‌کم وارد عرصه مبارزه با شاه معدوم شد، به همین علت تحت کنترل ساواک قرار گرفت، یک‌بار به‌طور ناگهانی به خانه‌اش می ریزند؛ اما امیر با درایتی که داشت، اعلامیه‌های حضرت امام را در جای امنی نگهداری می‌کرد، ساواکی‌ها دیگر دست از سرش بر نمی‌داشتند مرتب او را مورد آزار و اذیت قرار می‌دادند.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی امیر به تمام آرزوهایش رسید و خود را وقف خدمتگزاری به اسلام و جامعه و خاک وطنش کرد. امیر عاشق آسمان بود و آرزو داشت که آخرین پروازش از عمق آسمان لایتناهی به عز قدس الهی باشد.

با آغاز جنگ تحمیلی، در«لشکر 55 هوابرد شیراز» عضو گروه تجسس(p3f) شد. در کلیه ماموریت‌های محوله حضوری فعال داشت و به درجه سرلشکری نائل شد.

به نقل از همرزمانش که می گویند:

روزی امیر سرلشکر خلبان «امیر مرادقلی» هنگامی که بر فراز خلیج فارس پرواز می‌کند، چند هواپیمای آمریکایی هواپیمای امیر را احاطه می‌کنند، در تماسی با امیر می‌گویند: به خانه‌ات برگرد.

امیر با صلابت و قاطعیت به آمریکایی‌ها می‌گوید: من در فضای خانه‌ام هستم، تو متجاوزی، برو به خانه‌ات که اینجا جای تو نیست.

چند بار تکرار می‌کند:

تو متجاوزی برگرد به خانه‌ات آمریکایی ... برگرد ...

امیر اهل بصیرت بود و ولایت، شرافتش، هویتش بود، هویت او مسلمان متعهد اسلامی بود، در ماموریت‌های زیادی علیه دشمن بعثی، شجاعانه جنگید و سرانجام در روز بیست‌و‌یکم بهمن ماه 1363 بر اثر سانحه هوایی در «شیراز » به شهادت رسید. آری عاقبت، امیر سرلشکر، در آخرین پروازش از عمق آسمان لایتناهی به عز قدس الهی پر کشید و رسید.

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

پنج شنبه 2 آذر 1391  6:24 PM
تشکرات از این پست
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

خلبان شهید عباس اكبری ... خلبانی كه طاقت ماندن نداشت!

كمتر پيش آمده از يك پسر بچه بپرسي بزرگ كه شدي مي‌خواهي چه كاره شوي؟ و او نگويد: خلبان. خلبان شدن آرزوي قشنگي است كه گرچه در خيلي‌ها در حد همان آرزو مي‌ماند ولي خداييش از آن آرزوهاي سخت و به نظر، دور از دسترس است كه توي اين زمونة قحطي همت، هر كه گفت مي‌خواهم خلبان بشوم و بعد بيست ـ سي سال خلبان شد، بايد دستش را طلا گرفت.
«عباس اكبري» متولد 1333 ـ قم... هم كار مي‌كرد و هم درس مي‌خواند و هزينه تحصيل خودش را تأمين مي‌كرد. وضع مالي خانواده آنقدر خوب نبود كه عباس را در دبيرستان ثبت‌نام كنند. مادرش آمده بود پيش مدير دبيرستان، اصرار مي‌كرد.
آقاي مدير هم مي‌گفت: «نمي‌شه!»... مي‌گفت: «اين پسر تخسه، شيطانه، سرش بوي قورمه‌سبزي مي‌ده».

اما اصرار مادر، عباس را پشت نيمكت‌ها و دبيرستان نشاند.
هواپيما كه از بالاي سرش رد مي‌شد، ديگه مي‌رفت توي خيالات. دست‌هايش را از هم باز مي‌كرد، چشم‌هايش را مي‌بست و هر كس هم صدايش مي‌زد، حاليش نمي‌شد. علي (برادر بزرگش) تكانش مي‌داد:
«عباس! چه خبرته، بلال‌هايت سوختند». بلال مي‌فروخت، تازه قرار بود برود بنايي هم ياد بگيرد. بعدش هم شاگرد يك تعميرگاه ماشين شد. هر جا كار بود، عباس بود.
ه خاطر واريس شديد پاهايش، توي معاينه براي ثبت‌نام آموزش نيروي هوايي، رد شده بود. خيلي ناراحت بود. كلي براي آينده‌اش برنامه‌ريزي كرده بود. اجازه نمي‌داد اينطوري به همين سادگي، گرفتگي چند تا رگ، باعث شكست او بشود. رفت پاهايش را عمل كرد تا بال پرواز را به دست بياورد.
گر چه در تهران بود، اما در آن زمانه دوست داشت در فضاي قم تنفس كند. توي رختخواب به جاي خودش زير پتو، متكا مي‌گذاشت و يواشكي، شبانه براي مراسم احياي رمضان يا عزاداري‌هاي دهه محرم، خودش را به قم مي‌رساند.

مي‌گفت: «نمي‌دونم آدم چقدر عذاب مي‌كشه كه توي پادگان ايران، يه استوار آمريكايي بر يك تيمسار ايراني حكومت كنه. تو نيروي هوايي، از خودمون هيچ اختياري نداريم».

از آنها بود كه وقتي كاري از دستش برمي‌آمد، معطل نمي‌كرد، امروز و فردا نمي‌كرد. همتش را داشت كه سريع بلند شود و كار را در نهايت دقت، تحويل بدهد. يك شب آمده بود مرخصي و فردايش بايد برمي‌گشت. بحث سر اين بود كه پشت بام خانه، راه پله ندارد. عباس سريع بلند شد و با يك اندازه‌گيري رفت بازار. دست پر برگشت و تا دم صبح هم راه پله، آماده آماده شده بود.
مادرش مي‌گفت: آخه تو خلباني يا بنا؟!

براي عباس فرقي نمي‌كرد، تازه اگر يك وقت از مرخصي برمي‌گشت و مي‌ديد يكي از همسايه‌ها بنايي داره، همانجا ساكش را زمين مي‌گذاشت و آستين بالا مي‌زد.
نيت‌هاي عباس، عجيب محكم بود. به خاطر لياقت و استعداد فراوانش، براي يادگيري دوره‌هاي عالي خلباني به كشور آمريكا اعزام شد و بعد به انگلستان رفت. مي‌گفتند از دانشجوهاي ممتاز آنجا بوده. آمريكايي‌ها بيشترين ارتفاع پروازشان با اف‌چهار، سي و پنج هزار پا بود اما وقتي از عباس امتحان گرفته بودند، عباس تا ارتفاع پنجاه هزار پا پرواز كرده بود. همان موقع ژنرال حيرت‌زده آمريكايي گفته بود:

«به ايراني علم بده، ببين چطور عمل مي‌كنه»...

خيلي از كشورها به‌ش پيشنهادهاي كلان كرده بودند ولي عباس، نيت كرده بود برگردد. به سوي آسمان ايران.

خودش از خودش توقع داشت. توي كارهاي خير پيش‌قدم بود. خريدن جهيزيه براي فقرا، ساختن ساختمان، همبازي شدن با بچه‌هاي يتيم، خرج بيمارستان و دوا درمان را پرداختن. اگر ماشيني خراب شده بود و كنار جاده ايستاده بود، توقف مي‌كرد و تا ماشين را راه نمي‌انداخت خودش حركت نمي‌كرد. گوشش به اعتراض اطرافيان بدهكار نبود كه مي‌گفتند: آخه كسي از تو توقع نداره!»
يك ماشين شورلت از آمريكا با خودش آورده بود. هر كدام از رفقا عروسي داشتند، دو دستي ماشين را تقديم‌شان مي‌كرد. ماشين را بدون قفل، سر كوچه پارك مي‌كرد. مي‌گفت ما كه مال كسي را ندزديده‌ايم، كسي هم مال ما را نمي‌دزدد. اتفاقاً يك بار ماشين را بردند. پانزده ـ بيست روزي از ماشين خبري نبود. عباس هم انگار نه انگار كه بايد به كلانتري خبر بدهد. چند وقت بعد در حالي كه چشمانش برق مي‌زد باخوشحالي آمد خانه و يك نامه دستش بود. نامه از طرف يك تازه داماد بود كه ماشين را موقتاً براي آوردن عروسش از شيراز به قم، برداشته بود و حالا هم برش گردانده بود با مقداري پول براي عرض معذرت.

گفت: «ديدي گفتم خود خدا هواشو داره.»

در پايگاه هوايي نوژه همدان زندگي مي‌كردند. تقريباً، هر روز مأموريت پرواز داشت. وقتي برمي‌گشت ظرف‌ها را مي‌شست، به بچه‌ها مي‌رسيد. مي‌گفت من هميشه شرمنده زحمات همسرم هستم. دو تا فرزند داشت: آرزو و آرمان.
يك بار با بچه‌ها قايم‌باشك‌بازي مي‌كرد. بچه‌ها نتوانستند بابايشان را پيدا كنند. انگار گم شده بود. با كمك مادر و صاحب باغ دنبالش مي‌گشتند كه يكهو صدايش را از بالاي يك درخت نارون صاف و بلند شنيدند. صاحب باغ كلي تعجب كرده بود. همانجا هم از فرصت استفاده كرد و گفت: «عباس آقا! راستش چند ساله كسي نتونسته از اين درخت بالا بره و شاخ و برگ اضافي درخت رو بزنه. زحمتش گردن شما.»

خيلي شيك بود. شايد شيك‌ترين خلبان پادگان نوژه، چه قبل و چه بعد از انقلاب بود. هيچ وقت مستقيم كسي را نصيحت نمي‌كرد. اهل تظاهر هم نبود. توي عمليات‌هاي شناسايي، جسورانه عمل مي‌كرد. يك جوري هواپيماهاي عراقي را مي‌پيچاند كه كسي باورش نمي‌شد. با حوصله بود؛ كاري و شاداب. قرار بود يك پل را در مرز منهدم كنند. بالاي پل كمي معطل كرد. بعداً معلوم شد منتظر بوده كه فرد نظامي كه در حال رد شدن از پل بوده، رد شود، بعد پل را منفجر كند!
قطعنامه را اعلام كرده بودند. تيرماه 1367 بود. عمليات مرصاد كه شروع شد دوباره بايد مي‌رفت. چند ساعتي از رفتنش نگذشته بود كه خبر دادند هواپيماي عباس اكبري را پس از بمباران تأسيسات كركوك، زده‌اند. عباس در آخرين روزهاي دفاع مقدس و قبل از بسته شدن درِ شهادت، خود را به آسمان عباس بابايي و عباس دوران و... رساند. سيزده سال از او خبري نبود. قايم‌باشك‌‌بازي‌اش طول كشيده بود. همه، اميد به اسارتش داشتند، اما خبر شهادتش را كه آوردند، معلوم شد خيلي پيش‌ترها عباس مزد پروازهايش در آسمان دل و دنيا را گرفته است.

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

پنج شنبه 2 آذر 1391  6:25 PM
تشکرات از این پست
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

زندگی نامه سرلشکر شهید منصور ستاری

سرلشكر شهيد ، منصور ستاري در سال 1327 در روستاي ولي آباد ورامين ديده به جهان گشود . پدرش ، مرحوم « حاج حسن » شاعري فاضل بود كه ديواني از او به نام «ماتمكده عشاق » به يادگار مانده است .

منصور ستاري دوران ابتدايي را در مدرسه ولي آباد ورامين و دوران متوسطه را در قريه « پوينك » باقر آباد به پايان رسانيد . وي در طول دوران تحصيل همواره يكي از شاگردان ممتاز كلاس به شمار مي‌رفت .

شهيد بزرگوار پس از اخذ ديپلم متوسطه ، در سال 1346 وارد دانشكدة‌افسري شد و پس از پايان دورة‌دانشكده به درجة ستوان دومي نايل آمد . در سال 1350 جهت طي دورة‌علمي كنترل رادار به كشور آمريكا اعزام شد و پس از گذراندن دورة‌يكساله ، در سال 1351 به ايران بازگشت و به عنوان افسر كنترل شكاري نيروي هوايي مشغول به كار شد .

شهيد ستاري در سال 1354 در كنكور سراسري شركت كرد و در رشته برق و الكترونيك پذيرفته شد . تعدادي از واحدهاي دانشگاهي را گذرانده بود كه با پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي تحصيل را كنار گذاشت و همدوش ديگر آحاد مردم به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب پرداخت.

وي افسري مؤمن ، متعهد ، شجاع ، آگاه ، تيزهوش و كاردان بود . طرح‌ها و ابتكارهاي زيادي در تجهيز سيستم‌هاي راداري ، پدافندي به اجرا گذاشت كه در طول جنگ تحميلي توان نيروي هوايي را در سرنگوني هواپيماهاي متجاوز دشمن دو چندان نمود .

تيمسار ستاري به علت فعاليتهاي بيش از حدي كه در اجراي طرح‌هاي جنگي از خود نشان داد ، درسال 1362 به سمت معاون عمليات فرماندهي پدافند نيروي هوايي منصوب شد . طرح‌ها و برنامه‌هايي كه شهيد ستاري ارائه مي‌داد بسيار منطقي ، عملي ، كاربردي و مؤثر بود . از اين رو در سال 1364 به عنوان معاونت طرح و برنامه نيروي هوايي برگزيده شد و به علت لياقت و كارداني و شايستگي كه از خود نشان داد ، در بهمن ماه سال 1365 با درجة سرهنگي به سمت فرماندهي نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران منصوب شد و تا هنگام شهادت عهده دار اين مسئوليت بود .

در عمليات خيبر وقتي در محاصره بمباران شيميايي او ماسك خود را تقديم به پيرمردي كه راننده لودر بود كرد را همه به ياد دارند. براثر اين اقدام وي تا زمان شهادت از شامه بويايي بي بهره شده بود و تا پايان عمر اين موضوع را مخفي مي كرد.

اقدامات شهيد ستاري بر چهار ركن اصلي استوار بود:

۱ـ طرح و برنامه صحيح از ابتداي فرماندهي همراه با آينده نگري هرچه ژرف تر.

۲ـ سازماندهي نيروي انساني متعهد و كارا = مستعد و مبتكر و بيش از همه خوداتكا و خودباور در پروژه هاي توسعه پيشرفت.

۳ـ تأمين وسايل و تجهيزات با بهره گيري حداكثر از منافع موجود داخلي و با تكيه بر اهداف خودكفايي كشور.

۴ـ اعمال مديريت پويا و متكي بر روابط انساني و ايجاد محيطي هرچه مناسب تر براي تشريك مساعي همگاني.

شهيد ستاري با برنامه اي منسجم كه در پيروزي نهايي بسيار مؤثر افتاد به كار پرداخت.

از اقدامات مهم و بنيادين اين شهيد بزرگوار مي توان اجمالاً به مواردي چند اشاره نمود.

ـ تأسيس دانشكده پرواز (خلباني) اين آرزوي ديرينه هر ايراني وطن پرست و پرسنل نيروي هوايي بود. اولين سري دانشجويان خلباني در مهرماه سال ۱۳۶۷ وارد دانشكده پرواز شدند.

-تأسيس دانشگاه هوافضا با ۸ گرايش تحصيلي و مبتني بر برنامه هاي آموزشي ـ مجموعه هاي كارشناسي و مصوبات وزارت فرهنگ و آموزش عالي.

ـ تأسيس دانشكده پرستاري و راه اندازي مركز تحقيقات و آموزش پزشكي (پاتولوژي) نيروي هوايي.

ـ توجه به آموزش كارا (حين خدمت) و آموزش پرسنل رده مياني.

ـ ايجاد هنرستان كارودانش ـ فني و حرفه اي درمركز آموزشهاي هوايي و اجراي برنامه هاي آموزش و پرورش براي افرادي كه حداكثر با سن شانزده سال به استخدام نهاجا درآمده بودند تا بتوانند همانند دانش آموزان دبيرستان به تحصيل بپردازند و ديپلم رسمي كشور به آنها اعطاشود.

ـ ايجاد شبكه ديده باني به منظور تقويت سيستم پدافندي كشور ـ ايجاد شبكه ديده باني بصري ـ ايجاد موانع هوايي بر فراز دره ها، گذرگاهها و ارتفاعات و...

شهيدستاري كه به واقع معماري آينده نگر براي سيستم پدافند هوايي كشور بود با راه اندازي تأسيسات و امكانات جديد تعمير و نگهداري و نيز اجراي پروژه هايي نظير پروژه اوج و نيز راه اندازي مركز پژوهش، تحقيقات و آموزش (پتا) توان نگهداري نيرو را تقويت و به چندين برابر قدرت قبلي ارتقاداد. اين مهم براي كشوري كه پايه هاي صنعتي اش تقريباً ضعيف بود كاري شگرف مي باشد. ايجاد مؤسسات فني و صنعتي پيشرفته براي آموزش پروازي مرحله مقدماتي دانشجويان خلباني با كمك مهندسين و متخصصين نهاجا با ساخت هواپيماي پرستو. اين هواپيما از نظر امكانات عملياتي تقريباً شبيه هواپيماي بونانزاي ساخت آمريكا مي باشد.

يكي از مهمترين فعاليتهاي سرلشگر شهيد منصور ستاري طي سالهاي ۶۶ الي پايان جنگ تحميلي اسكورت ناوگان تجاري كشتي هاي نفتكش ايران در خليج فارس و درياي عمان تا خروج آنها بود. انجام عمليات اسكورت باتوجه به حجم عمليات جنگي و مضافاً حجم عمليات عادي و روزانه نهاجا كاري بس عظيم بود.

نگهداري مجتمع پتروشيمي بندرامام، حفاظت از ميدان گازي كنگان و مواردي نظير اينها يادآور اقدامات و جانفشاني هاي عقابان تيزپرواز و پرسنل پدافندي نيروي هوايي تحت فرماندهي و مديريت اين بزرگوار هميشه به يادماندني است.

طراحي و ساخت خودروشمس ايجاد خطوط هوايي سها (سازمان هواپيمايي ارتش جمهوري اسلامي ايران) شركت در پروژه هاي دولتي در راستاي امور مهندسي و تأسيساتي، افزايش كارايي و استخراج از معادن تحت پوشش از قبيل نمك سمنان كه نيازمنديهاي صنايع نفتي و پتروشيمي كشور را مرتفع و پشتيباني مي نمايد، ازدياد بازده صنايع فلزي (ريخته گري ـ تراش و...) و دريافت سفارش به منظور رفع نيازمنديهاي دولتي، نظامي و خصوصي.

شهيدستاري منطقي ترين راه را براي كاهش اثرات محدوديت اعتباري و روبرويي با شرايط پس از جنگ انتخاب نمود و آن خودكفايي هرچه بيشتر نيروي هوايي بود. بدينوسيله علاوه بر آنكه از خروج اعتبارات نيروي هوايي جلوگيري مي كرد توان توليدي و خدماتي را افزايش داده و درآمدهاي حاصل از اين قبيل فعاليت ها را همواره تحت كنترل و نظارت دقيق قرارداد كه به عنوان پشتوانه اي براي اجراي برنامه هاي سازندگي موردبهره برداري قرارگرفت.

شهيدستاري با كمك فرماندهان و پرسنل عزيز نيروي هوايي پروژه هاي بلندمدت را طراحي نمود كه يكي پس از ديگري جامه عمل مي پوشد. يكي از اين پروژه ها بعد از شهادت ايشان هواپيماي جنگي آذرخش بود كه با حضور رهبر انقلاب در سال ۱۳۷۶ به پرواز درآمد.

به هر تقدير سرلشگر شهيدمنصور ستاري با حمايت پرسنل از جان گذشته نيروي هوايي آنچه درتوان داشت در طبق اخلاص نهاده و به پيشگاه ملت ايران تقديم نمود و امروز به خيل شهيداني پيوسته است كه همواره در فراق آنها مي سوخت. روح حماسي او از همان پهنه آسمان نيلگوني كه مأواي هميشگي او و يارانش بود به ملكوت اعلي عروج كرد تا دركنار امام و فرمانده خود آرام گيرد.

 

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

پنج شنبه 2 آذر 1391  6:25 PM
تشکرات از این پست
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

زندگی نامه شهید احمد کشوری

احمد كشوری در تیرماه سال 1332 در استان مازندران چشم به جهان گشود. دوران پرنشاط كودكی را در كنار امواج خروشان دریای خزر سپری كرد. در سن هفت سالگی برای آموختن علم به مدرسه رفت و سال‌ها بعد مدرك دیپلم خود را با معدل عالی از وزارت فرهنگ (آموزش و پرورش) دریافت نمود. وی ضمن تحصیل به ورزش كشتی پرداخت، و موفقیت‌های بسیاری به دست آورد. كسب مقام اول در رشته طراحی باعث محبوبیت او در میان مردم زادگاهش شد. احمد در دوارن نوجوانی فعالیت های خود را علیه رژیم با كشیدن طرح‌ها و نقاشی‌های سیاسی آغاز كرد و خود با مطالعه كتب مذهبی و سیاسی در این زمینه اطلاعاتی به دست آورد. كشوری علاقه زیادی به تحصیل داشت اما به جهت مشكلات مالی از ورود به دانشگاه منصرف شد و درسال 1351 به استخدام ارتش جمهوری اسلامی درآمد، او خیل زود دوره خلبانی هلیكوپترهای «كبرا» و «جت رنجر» را با موفقیت به پایان رساند. وی همكارانش را با كتب مذهبی و سیاسی آشنا نمود و همراه آنان در شهر باختران مخفیانه صندوق خیریه‌ای را تأسیس كرد. همزمان با اوج‌گیری انقلاب اسلامی احمد به جمع خروشان ملت مبارز پیوست و به پخش و تكثیر اعلامیه پرداخت و در تظاهرات‌ها شركت نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی برای سركوبی غائله كردستان به غرب كشور رفت، تا اینكه با پیكری زخمی و هلیكوپتری آسیب‌دیده به مقصد بازگشت. زمانیكه جنگ تحمیلی آغاز شد كشوری باسینه‌ای مجروح به جبهه‌های حق علیه باطل شتافت و عاشقانه از میهن اسلامی‌اش محافظت كرد. سرانجام كبوترخسته‌ دل آسمان ایران پاداش اخلاصش را از خداوند دریافت نمود. احمد كشوری در روز پانزدهم آذرماه سال 1359 پس از انجام یك مأموریت سخت در دره میناب از آسمان ایلام به عرش پرگشود
ارتشبد كائنات
یك روز صبح استاندار ایلام اطلاع داد: عراق قصد حمله به شهر «مندلی» را از طریق تنگه میناب و میمك دارد. بلافاصله به محل مورد نظر رفتیم، روز بعد آماده عملیات شدیم. در میان مسیر به ما گفتند دو فروند هواپیمای عراقی از نوع (لیگ 21و23) در منطقه پروازی هستند. احمد به بچه‌های دیگر دستور داد فوراً آنجا را ترك كنند. سپس به من گفت: یا آنها را منهدم می‌كنیم یا به شهادت می‌رسیم. هر دو می‌دانستیم كه با تعداد سه فروند راكت و چند فشنگ این كار سخت است. اما احمد مصر بود كه انشا‌ءالله می توانیم. راكت‌های دشمن در اطرافمان به زمین می‌خورد. ناگهان یكی از هواپیماهای دشمن به طرفمان حمله كرد. انگشتم را روی كلید سوئیچ توپ ها گذاشتم و آماده شلیك شدم. چرخبال تكان شدیدی خورد. چند ساعت بعد توانستم كمی چشمانم را باز كنم. درد شدیدی در تمام اعضای بدنم احساس می‌كردم. می خواستم از چرخبال پیاده شوم. احمد را صدا زدم جوابی نداد. موج انفجاری دیگر مرا به دیواره كابین كوبید. پایم را به زمین كشیدم و به سختی از چرخبال فاصله گرفتم ناگهان موج انفجار دیگری مرا به پشت تخت سنگی انداخت. بی‌هوش شدم. نمی‌دانم چقدرطول كشید وقتی چشمانم را باز كردم برادران ایرانی به سراغمان آمده بودند. مرا به بیمارستان رساندند. شیرودی به ملاقاتم آمد. پرسیدم؛ از كشوری چه خبر ،‌پاسخی نداد مادر كشوری نگاهش را به زمین دوخت. دوباره پرسیدم مادر با شهامت گفت:«احمد به دیدار خدا رفت». «حالا دیگر او ارتشبد كائنات بود، پس از 21 ماه خدمت صادقانه آخرین درجه ترفیع خویش را از دست ملائك دریافت نمود.


كلاس دوم راهنمایی بود یك روز صبح، زودتر از همیشه از خواب برخاست گیج بود و مضطرب. نزدیكتر رفتم و علت را جویا شدم. با صدایی كه از شدت هیجان می‌لرزید گفت:«خواب دیدم تنها در سرزمینی ایستاده‌ام و در اطراف تا چشم كار می‌كند بیابان است. از دور شعله آتشی به سمت من آمد و به دورم حلقه زد و مرا به سوی آسمان برد. فریاد زدم خدایا به دادم برس، در همین لحظه اسب سپیدی از آسمان پروازكنان به سمت من آمد و در كنارم ایستاد. من هم كه قصد فرار از میان شعله‌ها را داشتم سوار بر اسب شدم و او مرا به آسمان برد. «احمد ساكت شد احساس كردم چیزی در قلبم فرو ریخت پیشانی‌اش در تاریکی اطاق شبیه به آسمان بود و قطرات عرق چون ستاره‌ای بر روی آن می‌درخشید. آن آسمان نمناك را بوسیدم و فرزندم را به خدا سپردم. سال‌ها بعد او سوار بر مركب آسمانیش به دیار موعود پر كشید.

 

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

پنج شنبه 2 آذر 1391  6:25 PM
تشکرات از این پست
alipaidar
alipaidar
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اردیبهشت 1391 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : اصفهان

زندگینامه سرلشگر خلبان شهید عباس بابایی

بنیان گذار سوختگیری هوایی درشب برای هواپیمای اف 14
و تشکیل گردان کربلا
در این زمان با توجه به این که هواپیماهای اف 14 در بعضی از مواقع تا 12 ساعت پرواز ممتد در شب داشتند، نیاز به سوخت گیری هوایی در شب امری اجتناب ناپذیر بود که وی به عنوان اولین کسی که این کار را کرده بود، به خلبانان دیگر آموزش های لازم را می داد.
بابایی در نهم آذر سال 1362 ضمن ارتقاء درجه به سرهنگ تمامی، به عنوان معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی منصوب و به تهران منتقل شد ولی مگر او می توانست پشت میز بنشیند؟!
در این زمان بابایی به همراه شهید اردستانی در قرارگاهی به نام "رعد" اقدام به تشکیل گردانی با عنوان "گردان کربلا" نمودند و با جمع کردن تعدادی از خلبانان در این گردان، عملیات خطرناک را داوطلبانه انجام می دادند.

نگذارید بابایی پرواز کند
تعدادی از دوستان ایشان خدمت حضرت آیت الله طاهری رفتند و از او درخواست کردند که به دلیل خطرات فراوان، بابایی را از پروازهای جنگی منع کند.
وقتی که حاج آقای طاهری به او می گوید:
- به دلیل این که پست شما مهم است و بهتر است که به دلیل خطرات احتمالی به پروازهای عملیاتی نروی.
می گوید:
- حاج آقا منم مثل خلبان های دیگه. اونا هم براشون خطر هست.
و با توضیحاتی که بابایی می دهد حضرت آیت الله طاهری قانع می شود.
از این به بعد باز هم بابایی درحالی که فرمانده بود، در عملیات شرکت می کرد و می گفت:
- فرمانده باید جلوتر از همه باشد.
تا زمان شهادت پروازهای عملیاتی او ادامه داشت. به طوری که از سال 1364 تا زمان شهادت 60 ماموریت خطرناک برون مرزی را با موفقیت انجام داد تا به همگان اثبات کنند که یاران روح الله از مرگ هراسی ندارند و آماده مقابله با دشمنان ایران و اسلام و انقلاب هستند.

ابتکاری دیگر
در همین سال ها نیروی هوایی با کمبود خلبان در هواپیمای اف 14 مواجه بود که بابایی طرحی را ارائه کرد که بر مبنای آن تعدادی از خلبانان ماهر هواپیمای اف 5 برای آموزش پرواز با اف 14 انتخاب شوند و بروی این هواپیما انتقال پیدا کنند. او خود مشغول انتخاب خلبانان شد و تعدادی از خلبانان ماهر اف 5 برای این کار انتخاب شدند. در آن زمان این طرح بسیار برای نیروی هوایی و ادامه پروازهای اف 14 حیاتی بود که با تدبیر بابایی این طرح با موفقیت کامل انجام شد.
لازم به ذکر است که امیر سرتیپ "احمد میقانی" فرمانده فعلی نیروی هوایی، نیز از جمله خلبانان اف 5 بود که از سوی شهید بابایی برای پرواز با اف 14 انتخاب شد.

ستاری از من لایق تر است
در سال 1365 مقدمات فرماندهی عباس در نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران فراهم شده و حکم او توسط ریاست محترم جمهوری امضاء شده بود و فقط امضای حضرت امام (ره) مانده بود. بابایی درحالی که در مرخصی بود، به سرعت خود را به تهران رساند و مانع این کار شد و برای این پست، امیر سرلشکر "منصور ستاری" را که در آن زمان سرهنگ تمام بود، پیشنهاد داد و گفت که او از من لایق تر است.
در تاریخ هشتم اردیبهشت سال 1366 بابایی به درجه سرتیپی ارتقاء یافت ولی همچنان پروازهای عملیاتی را انجام می داد.
نزدیک به عید قربان بود. عباس که همیشه تقاضاهای دوستان و اطرافیان خود را مبنی بر سفر به حج بی جواب می گذاشت، این بار که اصرار دوستان را می بیند می گوید:
- شما بروید ... من خودم را تا عید قربان می رسانم.

عقاب تیزپرواز هوس پروازی دگر کرد
صبح روز پانزدهم مرداد سال 1366 مصادف با عید سعید قربان، تیمسار بابایی به همراه سرهنگ خلبان "بختیاری" با یک فروند هواپیمای اف 5 دو نفره، در پایگاه هوایی تبریز به زمین نشست. به محض این که هواپیما به زمین می نشیند، سرهنگ خلبان "علی محمد نادری" و تعدادی دیگر از خلبانان به استقبال می آیند. بعد از این که وارد ساختمان فرماندهی می شوند، سرهنگ بختیاری می گوید:
- تیمسار اگر اجازه بدهید من کمی خسته هستم یه کم استراحت کنم موقع پرواز بیدارم کنید.
و بابایی به او می گوید: "برو برو تو استراحت کن."
سرهنگ بختیاری به گوشه ای از سالن می رود و دراز می کشد که بعد از چند دقیقه به خواب فرو می رود.
بابایی به همراه سرهنگ نادری، وارد گردان عملیات می شود. بابایی ماموریت پروازی را در دفتر مخصوص می نویسد و زیر آن را امضاء می کند. سرهنگ نادری به او می گوید:
- تیمسار شما خسته هستید بهتر است استراحت کنید.
که بابایی به سرهنگ نادری می گوید:
- نه آقای نادری خسته نیستم ...
و سپس به سرهنگ نادری می گوید:
- محمد آقا ... بگو هواپیما را مسلح کنند.
سرهنگ نادری می گوید:
- عباس جان ... امروز عید قربان است چطوره این کار را به فردا موکول کنیم؟
بابایی می گوید:
- امروز روز بزرگی است ... روزی است که اسماعیل به مسلخ عشق رفت ... نادری می دانی من امروز باید در قزوین باشم، آخه تعزیه داریم. به پدرم گفته بودم نقش کوچکی هم برای من در نظر بگیرد، اما حالا این جا هستم. اگر موافقی طرح پرواز را مرور کنیم.
با تایید سرهنگ نادری، بابایی شروع به تشریح عملیات می کند. نقطه نشانه ها، مواضع پدافندی، تاسیسات و نیروی های زرهی دشمن را روی نقشه مشخص می کند و پس از تبادل نظر با سرهنگ نادری، درحالی که تجهیزات پروازی خود را همراه داشت، محوطه گردان عملیات را ترک کرده و پیاده به سوی جنگنده به راه می افتد.
در همین زمان سرهنگ بختیاری ناگهان از خواب بیدار می شود، به ساعتش نگاه می کند، با عجله کلاه و تجهیزات خود را برداشته و به سمت محوطه پرواز شروع به دویدن می کند. پرسنل گردان نگهداری مشغول مسلح کردن یک فروند اف 5 دو کابینه بودند. بابایی دستی بلند می کند و سلام و خسته نباشید می گوید. عوامل فنی با دیدن بابایی دست از کار کشیده و مشغول احوال پرسی با او می شوند. سرپرست گروه می گوید:
- همان طور که دستور داده بودید هواپیما را مسلح کردیم.
بابایی با یک بازرسی از هواپیما، دستور می دهد موشک های نوک بال و تیرهای مسلسل هواپیما را نیز پر کنند تا مهمات تکمیل باشد.
سرهنگ نادری می گوید:

ببخشید ... ما برای شناسایی می رویم یا شکار؟
که بابایی نقشه ای را از جیبش بیرون می آورد و می گوید:
- ببین آقای نادری ... وقتی به هدف رسیدیم بمب ها را روی تاسیسات فرو ریخته، آن را منهدم می کنیم و در قسمت بعد باید دور بزنیم و نیروهای زرهی دشمن را در نقطه ای دیگر با راکت و فشنگ مورد حمله قرار دهیم.
سرهنگ نادری می گوید: "امیدوارم خدا خودش کمک کند."
بابایی به گوشه ای می رود، کتابچه دعایش را از جیب بیرون آورده و مشغول دعا خواندن می شود که سرهنگ بختیاری نفس زنان به او می رسد و می گوید:
- من خواب بودم چرا بیدارم نکردید؟
بابایی می گوید: "توخسته ای استراحت کن."
سرهنگ نادری می گوید:
- تو خودت دو شبه که نخوابیدی ... اگر اجازه بدی من با نادری می روم.
که تیمسار می گوید: "نه خسته نیستم انشاالله پرواز بعدی را شما انجام بدهید."
سرهنگ بختیاری اصرار می کند که بابایی می گوید:
- شاید دیگر فرصتی برای پرواز نداشته باشم.
سپس دست در گردن سرهنگ بختیاری می اندازد و می گوید:
- ان شاالله برگشتم جشن می گیریم.
بختیاری به بابایی می گوید:
- به من عیدی نمی دهی؟
که بابایی می گوید: "عیدی طلبت تا بعدازظهر."
در این هنگام هواپیما با بیشترین مهمات ممکن، آماده پرواز است. بابایی رو به آسمان می کند و آرام می گوید: "الله اکبر" و سپس روبه سرهنگ نادری می کند و می گوید:
- محمد آقا برویم؟
هر دو از پلکان هواپیما بالا می روند. تیمسار بابایی وقتی درون کابین قرار می گیرد، برای بختیاری و عوامل نگهداری که در کنار هواپیما هستند، دست تکان می دهند.
تیمسار در کابین عقب جنگنده قرار می گیرد و پس از چک کردن هواپیما، به نادری می گوید:
- برویم ... امروز روز جنگ است.
هواپیما با رمز "تندر" به ابتدای باند می رسد و لحظه ای بعد با غرشی در دل آسمان جای می گیرد.
پس از یادآوری نقاط توسط بابایی به سرهنگ نادری، نادری نقل می کند که صدای او را به آرامی از رادیو هواپیما شنیدم که می گفت:
- پرواز کن پرواز کن امروز روز امتحان بزرگ اسماعیل است.
بعد از مدتی نادری به تیمسار می گوید:
- کلید مهمات روشن و آماده شلیک هستم، موقعیت کجاست؟ تیمسار می گوید: "تا هدف سه دقیقه مانده" و ادامه می دهد "چهار درجه به شمال."
هواپیما پس از مانوری در آسمان، به نقطه مورد نظر می رسد. ارتفاع گرفته و با شیرجه به سمت تاسیسات دشمن، آن جا را مورد هدف قرار می دهد. با اصابت بمب ها، کوهی از آتش به آسمان زبانه می کشد و صدای تیمسار در گوش نادری می پیچد:
- الله اکبر ... الله اکبر ... می رویم به طرف نیروهای زرهی دشمن.
پس از چند لحظه، باران گلوله و موشک بود که بر سر دشمن فرو ریخته می شد. بعد از پایان تیرباران نیروهای زرهی، تیمسار می گوید: "آقا محمد ... برگردیم."
هواپیما با گردشی 180 درجه از منطقه دور می شود. در پایین آتش زبانه می کشد و بعثیان به هر سوی درحال فرار بودند.
هواپیما درحال عبور از کوه های بلند و جنگل های سرسبز بود که صدای عباس در رادیو می پیچد:
- آقای نادری ... پایین را نگاه کن درست مثل بهشت است.
سپس آهی می کشد و ادامه می دهد:
- خدا لعنتشون کنه که این بهشت را به جهنم تبدیل کرده اند.
پس از لحظاتی صدای عباس در کابین می پیچد:
- مسلم سلامت می کند یا حسین ...
ناگهان صدای انفجار مهیبی همه چیز را دگرگون می کند. عباس در یک آن خود را درحال طواف می یابد:
- اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک...
و آخرین حرف ناتمام ماند.
همسر و دوستان بابایی در این هنگام در مکه هید بابایی را می بینند.
سرهنگ نادری بعد از چند لحظه که بیهوش بود، به خود آمد. درد شدیدی در ناحیه پشت و بازویش احساس می کرد و کابین نیز پر از دود شده بود.
هواپیما با سرعت درحال سقوط بود. بعد از چند لحظه نادری موفق به کنترل هواپیما می شود که در این هنگام مقدار زیادی از سرعت آن کم شده بود. تمام علائم به هم ریخته شده بود. سرهنگ نادری در رادیوی هواپیما فریاد می زند:
- عباس ... حالت خوبه؟
ولی صدایی نمی شنود. هرچه صدا می کند جوابی نمی گیرد. سرهنگ نادری که گیج شده بود، یک بار دیگر عباس را صدا می زند:
- عباس جان حالت خوبه؟ تو را به خدا جواب بده.
سرهنگ نادری که ناامید شده بود، سعی می کند تا رادار را بگیرد:
- از تندر به رادار ...
ولی کسی جواب نمی دهد. در آخرین لحظه افسر کنترل رادار صدایش می زند:
- از رادار به تندر ... صدای شما نامفهوم است.
سرهنگ نادری می گوید:
- ما مورد هدف قرار گرفتیم. وضعیت خوبی نداریم. سعی دارم هدایت هواپیما را در دست بگیرم.

افسر رادار می گوید:
- خون سرد باشید ... موقعیت را به دقت بررسی کنید. به گوشم.
هواپیما درحالی که تعادل کاملی نداشت، هر چند لحظه یک بار از حالت تعادل خارج می شد که سرهنگ نادری آن را دوباره به حالت نرمال بر می گردانید. نادری باز هم عباس را صدا می زند ولی صدایی نمی شنود. آیینه کابین را تنظیم می کند تا کابین عقب را ببیند. ولی متوجه می شود شیشه بین دو کابین شکسته و چیزی دیده نمی شود. مانوری به هواپیما می دهد و دوباره به عقب نگاه می کند.
حافظ کابین متلاشی شده بود و در اثر باد شدید، قسمتی از چتر نجات عباس هم در هوا به اهتزاز درآمده بود. نادری باز هم دقت می کند، قطرات خون به شیشه بین دو کابین پاشیده شده و با خود می گوید حتما شیئی منفجره او را متلاشی و به بیرون پرتاب کرده است.
نادری بار دیگر با رادار تماس می گیرد:
- هواپیما به شدت آسیب دیده اکثر کنترل کننده ها از کار افتاده. از وضعیت کابین عقب هم خبر ندارم. خودم هم زخمی هستم.
افسر رادار جواب می دهد:
- خودتان را در مسیر 38 در جه شمال شرق قرار دهید و ارتفاع را کم کنید.
در پایگاه هوایی تبریز غوغایی برپاست. آژیر وضع اضطراری در محوطه پایگاه پیچیده. آمبولانس و خودروهای آتش نشانی و نیروهای امداد همه به طرف باند پرواز در حرکتند.
افسر رادار با دستپاچگی، مرکز پیام نیروی هوایی را گرفته، وضعیت را گزارش می کند و درخواست می کند که این پیام سریعا به فرماندهی مخابره شود. سپس با هواپیما تماس می گیرد:
- لطفا اعلام وضعیت کنید.
سرهنگ نادری که احساس درد شدیدی می کرد، قصد داشت به هر قیمتی هواپیما را بر روی باند به زمین بنشاند. با شنیدن صدای رادار می گوید:
- دارم تلاش می کنم ولی وضع هر لحظه بدتر می شود.
افسر رادار به نادری اعلام می کند که در 18 کیلومتری باند هستید.
نادری در این لحظات درد شدیدی در ناحیه پشت و بازو احساس می کند. شروع به کم کردن ارتفاع برای نشستن برروی باند می شود که ناگهان صدایش در رادیو می پیچید:
- دور موتور کم نمی شه ...
افسر رادار به او می گوید:
- محمد جان چاره ای نیست روی باند بیا.
نادری ملتمسانه از خداوند کمک می خواهد. هواپیما باهمان سرعت، رو باند می نشیند. نادری ترمز ها را فشار می دهد که عمل نمی کنند. افسر رادار فریاد می زند چتر رو بزن و سپس فریاد می زند:
- چتر باز شد. خدایا خودت کمک کن.
هواپیما با سرعت به انتهای باند نزدیک می شود. نادری شیر بنزین موتورها را سریعا قطع می کند. در این لحظه هواپیما در برابر چهره بهت زده نادری، با گیر کردن به تور باریر (توری که در انتهای باند نصب می شود و در مواقع اضطراری برای متوقف کردن هواپیما استفاده می شود) متوقف می شود. براثر گرمای حاصل از ترمز ها، چرخ های هواپیما آتش می گیرند که نیروی های آتش نشانی بلافاصله آن را خاموش می کنند.
سرهنگ نادری با تلاش زیاد از کابین پیاده می شود و درحالی که از هواپیما فاصله می گرفت، نگاهی به کابین شکسته عباس انداخت.
فرمانده پایگاه تیمسار "رستگارفر" به نادری نزدیک می شود. نادری خودش را در آغوش تیمسار می اندازد و شروع به گریه کردن می کند. بابایی قربانی حضرت ابراهیم شده
سرگرد "بالازاده" اولین کسی بود که خود را به کابین عقب هواپیما رسانید و لحظاتی بعد در مقابل چشمان ماتم زده همه، با دست بر سر و صورت خود می کوبد و می گوید
- عباس در کابین است او قربانی حضرت ابراهیم در عید فطر شده .
در این لحظه صدای مؤذن در فضای باند می پیچد و در لحظات اذان ظهر روز عید قربان، پیکر پاک و مطهر شهید بابایی روی دست های دوستانش تشییع می شود.
سرهنگ بختیاری درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، به سوی فرمانده پایگاه می رود و می گوید:
- دلم می خواهد برای تشییع پیکر عباس، من فرمان پیش فنگ بدهم
سراسر رمپ پایگاه خلبانان و پرسنل ایستاده بودند. سرهنگ بختیاری با گام هایی لرزان به وسط رمپ می رود و با صدایی رسا می گوید:
- گوش به فرمان من ... گارد مسلح به احترام شهید پیش فنگ.
همسر شهید بابایی بعد از عزیمت از مکه، کفن خونین عباس را کنار می زند و می گوید:
- تو مرا به زیارت کعبه روانه کردی اما، اما خودت به دیدار صاحب کعبه رفتی.

او برای ما کارگری می کرد
در مراسم چهلم شهید بایایی، در میان سوگوارن مردی میان سال با کلاه نمدی به شدت گریه می کرد. یکی از دوستان شهید بابایی به او نزدیک می شود و می گوید.
- پدر جان این شهید با شما نسبتی داشته؟
و مرد جواب می دهد:
- او همه زندگی ما بود. ما هرچه داریم از اوست.
مرد ادامه می دهد:
- من اهل ده زیار هستم. اهالی روستای ما قبل ازاین که شهید بابایی به آن جا بیاید، در تنگنا بودند. ما نمی دانستیم او کیست. لباس بسیجی بر تن داشت برای ما حمام ساخت، مدرسه ساخت، غسالخانه ساخت و هرکس که گرفتاری داشت پیش او می رفت. او یاور بیچاره ها بود. هر وقت پیدایش می شد، همه با شادی می گفتند اوس عباس آمد. چند وقتی پیدایش نشد. گویا رفته بود تهران. روزی آمدم اصفهان، عکس هایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم او دوست من بود ولی کسی حرف مرا باور نمی کرد. به بچه های نیروی هوایی هم گفتم جواب دادند: پدر جان می دانی او کیست او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی است. گفتم: ولی او برای ما کارگری می کرد. دلم از این که او ناشناس آمد و ناشناس هم رفت آتش گرفته است.

هنگامی که شیپور جنگ نواخته شود ؛ شناختن مرد از نامرد آسان می شود ، پس ای شیپورچی بنواز .

شهید مصطفی چمران

 

پنج شنبه 2 آذر 1391  6:27 PM
تشکرات از این پست
AliFanoodi
دسترسی سریع به انجمن ها