پس از آنکه همه ی جوانان بنی هاشم به میدان رفتند و شربت شهادت نوشیدند حضرت ابوالفضل(ع) آماده پیکار شد و اجازه جنگ خواست. امام حسین(ع) به آن حضرت اجازه جنگ نداد ، بلکه فرمود: «کودکان و اهل بیت همه تشنه اند و از تشنگی رو به مرگ اند. اگر می توانی آبی برای این لب تشنگان تهیه کن...»
فرزند رشید امام علی(ع) در اجرای دستور برادر سوار بر اسب شد و راه شریعه ی فرات را در پیش گرفت و چون برق جهنده ای از وسط آن عده ی انبود عبور کرد. به طوری که کسی جرات مقابله با او را نداشت. سیل کثیر دشمن او را احاطه کردند و تیرها به سویش انداختند ولی آن حضرت همه را پراکنده کرد و به روایتی تعداد 80 نفر را کشت و خود را به شریعه فرات رساند...
آن حضرت به محض ورود به فرات و مشاهده آن آب زلال از شدت عطش بی اختیار دو کف خود را از آب پر نمود و نزدیک لب های خشکیده اش کرد اما اندیشه تشنگی امام و مراد خویش و کودکان منتظر او را از نوشیدن حتی جرعه ای از آب بازداشت و آب را بر روی آب ریخت و مشک را پر از آب کرد و از فرات بیرون آمد...
یادمه یه زمانی در مجلسی بودم مداحی تعبیری کرد که برام جالب بود، می گفت که مگه می شه حضرت عباس که همه فکر و ذکرش امام حسین بوده از یاد ایشون لحظه ای غافل بشن... شاید و شاید اینطور بوده که حضرت دستانشون رو پر از آب کردن و جلوی چشم اسبشون آوردن تا به اون آب رو نشون بدن، و چون اسب هم آب نخورده آب رو روی آب ریختن... الله اعلم!...
فرمانده ی قشون بنی امیه فریاد زد: « وای بر شما! اگر این آب به خیمه گاه برسد و حسین از آن بنوشد و تجدید قوا کند، دیگر نمی توان با آنان جنگید پس به هر نحوی باید مانع از رسیدن آب به خیمه ها شوید.»
با صدور این دستور قشون از هر طرف حضرت را احاطه کردند تا از ورود آب به خیمه ها جلوگیری کنند. آن حضرت که مامور رساندن آب به خیمه ها بود از مشکهای آب چون جان محافظت می کرد و هر مانعی را که در سر راه می یافت از میان برمی داشت...
سرانجام عمربن سعد فرمان داد تا آن حضرت را تیرباران کنند و از راه حیله بر او پیروز شوند بنابراین زیدبن ورقا و حکیم بن طفیل در پشت نخلی مخفی شدند و در کمین آن حضرت نشستند یه محض مشاهده ی آن حضرت از مخفیگاه بیرون جستند و با شمشیر دست راست آن حضرت را از تن مبارک جدا کردند حضرت عباس (ع) به سرعت مشک را از کتف راست خود به کتف چپ انتقال داد و در حالی که این رجز را می خواند با دشمنان به مقابله پرداخت
والله ان قطعتم یمینی ، انی احامی ابدا عن دینی ، و عن امام الصادق الیقین ، نجل النبی الطاهر الامین
(به خدا سوگند اگر دست راست مرا جدا کردید لکن من همیشه از دینم و از امامی که صادق الیقین و از اولاد پیغمبر طاهر و امین است حمایت می کنم)
آن حضرت بی اعتنا به درد ناشی از قطع دست راست و فوران خون از جراحت آن ، با دست چپ شمشیر می زد و آن چنان در برابر تهاجم دشمن می جنگید که خاطره ی شجاعت و دلاوری امام علی(ع) را در خاطره ها زنده ساخت... وقتی ضعف بر قمر بنی هاشم غلبه کرد حکیم بن طفیل طایی از کمینگاه خود بیرون جست و دست چپ آن حضرت را نیز جدا کرد ... حضرت به ناچار مشک را به دندان گرفت و پا به رکاب زد تا بلکه آن را به خیمه ها برساند. اما با اصابت یکی از تیرها به مشک آب و جاری شدن آب ، قلب آن حضرت به درد آمد زیرا تمام زحمات خودش را نقش بر آب دید...
اشک از چمان مبارکش جاری شد، دیگر نمی خواست به خیمه گاه برود، زیرا تحمل فریاد تشنگی کودکان را نداشت ... ناگهان تیری سینه اش را شکافت و او را از اسب به زیر افکند در این هنگام فریاد برآورد « ای برادر مرا دریاب» و یکی دیگر عمودی آهنین بر فرق مبارکش فرود آورد . امام حسین (ع) چون صدای برادر را شنید به سرعت صفوف دشمنان را شکافت و خود را به بالین برادرش رساند. امام (ع) با دلی آکنده از اندوه و قامتی خم شده شروع به بوییدن برادر کرد و اشک از دیدگانش زدود و همچون کسی که پاره های جگر قطعه قطعه ی خود را به وسیله ی الفاظ بیرون بریزد فرمود: « الان انکسر ظهری و قلت حیلتی» ، ( برادر اکنون کمرم شکست و چاره ام قطع شد)
امام حسین محزون و مصیبت زده از کنار جنازه ی برادر برخاست در حالی که نیروی بدنی او در هم شکسته بود و قدرت برداشتن گام نداشت و آثار شکستگی و اندوه در چهره نازنینش آشکار بود و همچنان با چشمانی اشکبار به سوی خیمه ها روان شد... در این وقت سکینه به استقبال پدر آمد و سراغ عمویش عباس را گرفت امام در حالی که غرق در اندوه و گریه بود خبر شهادت حضرت عباس را به وی داد...
وقتی که این خبر دردناک به حضرت زینب (س) رسید بی تاب شد و دست بر قلب پریشان خود نهاد و فریاد زد:« وا اخاه وا عباساه و اضیعتنا بعدک» امام نیز با خواهر غمدیده در نوحه خوانی شریک شد و ناله سرداد... امام حسین(ع) که تنها و بی کس شده بود نتوانست جسم مطهر برادرش را به نزدیک سایر شهدا برساند به همین خاطر عباس در راه عارضیه مدفون شده است...