شب است. چیزی به عاشورا نمانده است. امام حسین علیه السلام قلم ولایت به دست گرفته است و با جوهر وحی، سرنوشت صحابی را در عاشورا و جایگاهشان را در بهشت یکی یکی ترسیم می کند. اما پیش از آن چراغ خیمه را خاموش کرده است. نگاه مهربانش را بر زمین پهن کرده و آرام فرموده:
- دشمن مرا می خواهد، دشمن با من سر جنگ دارد، من بیعتم را از شما بر می دارم. تاریکی شب به اُشتری رهروار می ماند. بر آن بنشینید و از معرکه بگریزید. چراغ خاموش است تا شرم نگاهی، پای رفتن را سست نکند. هر که میل رفتن دارد برخیزد، خدا رحمتتان کند.
و اصحاب عرضه داشتند:
ما اهل ماندنیم اهل رفتن نیستیم. ما دست از دامن تو عزیز بر نمی داریم. ما خدا را سپاس می گزاریم که توفیق شهادت در رکاب تو را به ما عطا فرمود و او را شکر می کنیم اگر توفیق شهادت در رکاب تو را نیز به ما عنایت کند. ما افتخارمان به ماندن در کنار توست.
و اکنون که امام علیه السلام همه را اهل معرفت یافته است، پرده ها را آرام آرام کنار می زند و جزئیات حادثه را پیش از وقوع برایشان شرح می دهد.
قاسم که خبر شهادت خود را چون شهد می نوشد، از خبر شهادت این کودک خردسال تر از خود، آن چنان فغانی می کند که دل خیمه نشینان را می لرزاند و دل آسمان شب را می شکند. نه فقط اهل خیمه گاه و حرم، که اهل آسمان و عرش نیز گریه قاسم را همراهی می کنند
در میان اصحاب کودکی است قاسم نام، فرزند امام حسن علیه السلام.
او وقتی سرنوشت همراهان را از زبان عمو و امام خویش می شنود، به دامان او می آویزد و می پرسد:
- آیا من هم جزو شهیدانم؟ مرا هم فردا با مرگ دیداری هست؟
حسین علیه السلام نگاه مهربانش را به چشمهای قاسم می دوزد و می پرسد: عمو جان! مرگ در نگاه تو چگونه است؟ دریافت تو از مرگ چیست؟ طعم مرگ را چگونه می یابی؟
چشمان شیرین قاسم می خندد:
- شیرین تر از عسل عمو جان! شیرین تر از عسل.
کودک نه، که غنچه معرفت است این قاسم. پس با او راز می توان گفت:
- آری عمو جان! تو هم فردا در زمره شهیدانی.
این شهید شکر و ستایش است که از دهان شیرین کودک می چکد. عجب معرفتی دارد این کودک! پس کودکان هم می توانند قدم به وادی عشق بگذارند و از چشمه زلال شهود بنوشند. پیداست که یک دو جرعه، عطش عشق این کودک را کفاف نمی دهد.
- عزیزم! قاسم جان! کودک شیرخوارمان هم در زمره شهیدان فرداست.
قاسم اما از این کلام بر می آشوبد و رنگش تغییر می کند. آنچه اکنون در چشمهای او موج می زند غیرت مردانه است. کجاست کودکی؟ کجاست نوجوانی؟ این نگاه غیرت بار، سپاهی را می لرزاند. شرر به جان یک لشکر می اندازد. با خشمی آشکار در کلام می پرسد:
- یعنی از زنان عبور می کنند و به کودکان می رسند؟ یعنی دستشان به خیمه های حرم دراز می شود؟
امام اما تعجب نمی کند از این لحن و کلام که این غیرت را خوب می شناسد؛ که خود منبع و مرجع این غیرت است؛ که خود معلم و مبلغ این غیرت است.
- نه عمو جان! نه عزیز دلم! من این کودک را بر دست می گیرم تا زبان در دهانش بگذارم و تشنگی اش را التیام ببخشم، ناگاه تیری از کمان پلیدی رها می شود و بر گلوی او می نشیند.
قاسم که خبر شهادت خود را چون شهد می نوشد، از خبر شهادت این کودک خردسال تر از خود، آن چنان فغانی می کند که دل خیمه نشینان را می لرزاند و دل آسمان شب را می شکند. نه فقط اهل خیمه گاه و حرم، که اهل آسمان و عرش نیز گریه قاسم را همراهی می کنند.
سیدمهدی شجاعی