0

می دانست کجاشهید می شود

 
papeli
papeli
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1388 
تعداد پست ها : 12867
محل سکونت : قم

می دانست کجاشهید می شود

 


تعداد سرداران رشیدی که در طول جنگ تحمیلی از خود رشادت‌های زیادی به خرج دادند، کم نبودند. اما در این میان فرماندهانی وجود داشتند که به تنهایی یک لشکر بودند. مانند سردار شهید رضا عباس زاده است.


سردار شهید رضا عباس زاده

وی در یکم شهریور 1341در روستای فردوسیه نوق از توابع شهرستان رفسنجان متولد شد. پدرش محمد، کشاورز بود و مادرش کبری نام داشت. تا پایان مقطع متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت پاسدار بود با سمت فرمانده گردان 410 حضرت رسول (ص)  لشکر 41 ثارالله به جبهه اعزام شد بیست و یکم اسفند 1363 در شرق دجله بر اثر اصابت ترکش و شیمیایی شدن به شهادت رسید مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

****

* از همان کودکی روحیه آزادگی داشت. پسر ارباب به دوست رضا گیر داده و قلدری کرده بود. رضا از راه می رسد و حق او را کف دستش می گذارد. در پاسخ پدر، می‌گوید: حرف زور زد، قلدری کرد، هر کس می خواهد باشد باید حقش را کف دستش گذارد.

* موقع عملیات بچه‌ها را جمع کرد و گفت: من شما رو برای شهادت می خوام. شما رو برای افتادن روی مین می‌خوام. این جا دیگه ترس جایی نداره، راه راه کربلاست. راه اسلام، راه رهبر، راه امامه، ممکنه برگشت توش نباشه. آرپی جی زن‌ها باید برن 60 متری تانک ها. اول از همه هم خودم میرم. هر کی می ترسه بسم الله بگه، نیاد. اگه این جا خجالت می کشه گوشه ای بهم بگه. اگه از گفتن خجالت می کشه برام بنویسه. دین، جون فدا می خواد، اسلام خون می‌خواد.

* قرار بود در یک عملیات لشکر ثارالله تپه های مشرف به پنجوین را بگیرد و لشکرمحمدرسول‌الله، تپه های کله قندی را. فرمانده آنها همت بود و فرمانده بچه های ثارالله رضا. همت وقتی فهمید فرماندهی بچه های ثارالله با رضا عباس زاده است با چشم های پر از اشک به سمت قبله به سجده افتاد و به اطرافیان گفت: من رضا رو می شناسم اون حتما موفق می شه شما هم سجده شکر کنید.

سردار شهید رضا عباس زاده

* یه زخم بزرگ با ترکش توی کمرش بود. می گفت: اولا بیمارستان شلوغه، به اندازه کافی هم مجروح هست که تخت ها رو پر کنه. دوما باید سریع برگردم به من احتیاج دارند. رفت توی حمام و با تیغ ترکش را از کمر خودش بیرون آورد. صدای برخورد لبه تیغ با ترکش و استخوان شنیده شد. رضا می گفت: کسی که نتونه این جور دردها رو تحمل کنه چطوری می خواد برای خدا بجنگه.

 یه زخم بزرگ با ترکش توی کمرش بود. می گفت: اولا بیمارستان شلوغه، به اندازه کافی هم مجروح هست که تخت ها رو پر کنه. دوما باید سریع برگردم به من احتیاج دارند. رفت توی حمام و با تیغ ترکش را از کمر خودش بیرون آورد. صدای برخورد لبه تیغ با ترکش و استخوان شنیده شد. رضا می گفت: کسی که نتونه این جور دردها رو تحمل کنه چطوری می خواد برای خدا بجنگه.

*دوستش برای گرفتن مقداری کوپن بنزین برای وسیله ی شخصی، مراجعه می کند. رضا در حالی که سرخ شده و اخم هایش در هم می‌رود، می‌گوید: یعنی تو راضی داری منو ببرن جهنم؟

اینا مال بیت الماله. مگه می شه برای اسلام جنگید ولی اسلامی نبود؟

*همسایه ها می گفتن، رضا فرمانده است. یه روز به او گفتم: تو خجالت نمی کشی؟ مثلا فرمانده ای یه کم کلاس بذار، یکی ببینتت چی میگه؟

در حالی که داشت به جارو زدن ادامه می داد، گفت: نه،نه ! گناه داره، همه باید تو کارای خونه کمک کنیم. مرد و زن، فرمانده و سرباز هم نداره.

* سه نفری ریخته بودند سر پیرمرد که از او اورکت بگیرن. اونم می‌گفت نداریم. تموم شده. بحث بالا گرفت. رضا از راه رسید به بچه ها گفت فرمانده شما منم ! اگه مشکلی دارین به من بگین . حالا هم جنگه. کمبود زیاده.

اورکت خودش را از تن درآورد به یکی از آنها داد و گفت: اگه کسی به اورکت خودش نیازی نداره اونو به این سربازها بده.

هنوز رضا دور نشده بود که شهید محمود محمدی و شهید علی عابدینی اورکت هاشونو درآوردن...

بیشتر ما توی این جنگ شهید می شیم اما جنگ تموم نمی شه ممکنه شکلش عوض بشه ولی خودش تا اومدن صاحب اصلیش تموم نمی شه، جنگ بین حق و باطل تموم نیست اما می رسه زمانی که از توپ و تانک خبری نیست و اونایی که می خوان این جنگ رو ادامه بدن باید بدونن و ببینن که ما چطوری با چنگ و دندون این مملکت و اسلام رو به اونا رسوندیم . اونا هم به بعدیا برسونن.

*تازه آمده بود . خسته بود. هنوز مرخصی داشت که حاج قاسم زنگ زد: بچه ها را ول کرده ای. تنهایم تنها! کیفش را برداشت. هر چه اصرار کردیم فایده ای نداشت . می گفت: بچه های اسلام تنهایند. در جنگ خوشی و استراحت معنی نداره و رفت. بعده ها هم که رفت حاج قاسم گفت: او برای من چون ابوذر و مالک برای پیامبر و امام علی (ع) بود.

زد زیر گریه و بلند گفت: دعا کنید اتفاق بیفته.

سردار شهید رضا عباس زاده

حاج قاسم در سخنرانی به شوخی گفته بود، بعد از این عملیات فرمانده تان (رضا) عوض می شه چون دیگه زنده نمی مونه.

*بعضی چیزا مثل چای، پُر رنگند، تلخند، ولی آدم عاشقشونه، اما جنگ، چای نیست. جنگه، کشتن داره، کشته شدن داره، و این همه چیزش نیست. جنگ فقط این تفنگه نیست. وقتی نه سلاح داری نه لباس، دور تا دورت هم پُر از دشمنه، باید ببینی سلاحت چیه؟ تفنگت چیه؟ ناموس و لباست چیه؟

بیشتر ما توی این جنگ شهید می شیم اما جنگ تموم نمی شه ممکنه شکلش عوض بشه ولی خودش تا اومدن صاحب اصلیش تموم نمی شه، جنگ بین حق و باطل تموم نیست اما می رسه زمانی که از توپ و تانک خبری نیست و اونایی که می خوان این جنگ رو ادامه بدن باید بدونن و ببینن که ما چطوری با چنگ و دندون این مملکت و اسلام رو به اونا رسوندیم . اونا هم به بعدیا برسونن.

این عکس ها (عکس های جبهه) یادآوری ما به بعدی هاست که مبادا اسلام رو تنها بذارن که ما این جوری با بدبختی، بی غذایی، بیچاره گی زخم خوردن و فلاکت با چنگ و دندون از عقیدمون دفاع کردیم و شرایطی که اونا دارن، اثر انگشت ماست و نباید به راحتی از دست بدن.

*دستش را گذاشت یه گوشه کالک و گفت: من اینجا شهید می شم.

اون از کجا می دونست این جا شهید می شه؟ من چرا باور نکردم؟ همه ی اون ها که بودن، دیدن دستش رو کجای کالک گذاشته بود. رضا همان جا شهید شد.

دوشنبه 29 آبان 1391  6:51 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها