0

شهدا رژه می‌رفتند و دوباره شهید می‌شدند

 
samsam
samsam
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 50672
محل سکونت : یزد

شهدا رژه می‌رفتند و دوباره شهید می‌شدند

 

 شهدا در ذهنم رژه می‌رفتند، گویی آنها در خط می‌جنگیدند و دوباره شهید می‌شدند آتش شدید و شدیدتر می‌‌شد، درگیری در اوج خود بود.

خبرگزاری فارس: شهدا رژه می‌رفتند و دوباره شهید می‌شدند

 

 «عملیات محرم» در تاریخ 10/8/1361 ساعت 22:08 در جنوب غربی کشور، محور شمال فکه با رمز «یازینب» آغازشد. در این عملیات که در سه مرحله اجراشد، 3400 تن از نفرات دشمن اسیر و بیش از 7000 نفر کشته و زخمی شدند.

 

 بیش از 1300 تانک به غنیمت گرفته شد و 9 فروند هواپیمای دشمن سرنگون گردید. هدف عملیات آزادسازی بخش هایی ازسرزمین مقدس اسلامی و تسلط برجاده تدارکاتی بغداد – بصره بود.

 

 آنچه می خوانید یادداشت‌های روزانه یکی از رزمندگان است که خود در این عملیات حضور داشته و می‌گوید:

29/8/61 منطقه شرهانی

 

اوضاع چندان آرام نیست، منطقه در زیر آتش دشمن است. امروز ششمین روز حضور در منطقه است، بچه‌ها قوایشان رو به تحلیل رفته به تعداد بیشتری شهید و زخمی شده‌اند. در سنگرها نیز بچه‌ها تیر می‌خورند نمی‌دانم چه تیری است که به درازای یک خودکار و دارای پروانه است، گویی کنترل می‌شود و در داخل سنگرها به نیرو اصابت می‌کند.

 

عراق همچنان در حال تردد و تخلیه نیروست، معلوم نیست چه می‌خواهد بکند؟ یک شب تعدادی نیرو به این طرف می‌کشد و شب دیگر به آن طرف ولی ما به بچه‌ها سفارش کرده‌ایم هوشیاری خود را از دست ندهند.

نماز خواندن ما هم حکایتی دارد، در سنگرهای کوتاه باید نشسته نماز خواندن و در داخل سنگر بچه‌ها تیمم می‌کنند و نماز می‌خوانند، چندین روز است که پوتین را از پا در نیاورده‌ایم و استراحت دلچسبی نکرده‌ایم.

باید منتظر باشیم تا بینیم اوضاع چطور می‌شود؟

بیشتر شبها دستور می‌دهم نیروها آماده بخوابند یعنی با تجهیزات کامل و با پوتین تا اگر خبری شد وقت هدر نرود.

فرماندهان گروهانها نیروهای با تجربه‌ای هستند. یکی از آنها «جان علی بلوطی» مرد کاملی است که از بسیج مبارکه اعزام شده، بسیار شجاع و دلیر است و مرتب با نیروها خوش و بش می‌کند.

یکی دیگر از آنها برادر سرپرست است، جوان آرام و متین که هر حرفی را گوش می‌دهد. اغلب شبها را پاسداری می‌دهد و مرتب در رفت و آمد است.

گروهان سوم برادر احسن‌زاده، از بچه‌های کاشان است این گروهان دارای موقعیت بهتری بوده و در بستر رودخانه پدافند کرده و با نیروهای لشکر امام حسین (ع) تماس نزدیک دارد.

 

30/8/61

 

برادر کریم نصر فرمانده تیپ ارتباط بی‌سمی خوبی با ما دارد و مرتب به خط سر می‌زند و از اوضاع و احوال جویا می‌شود، دوست دارد به سرعت کمبودها و مشکلات گردان حل شود ولی در این شرایط امکان‌پذیر نیست.

مسئولین گردان‌ها و واحد‌های تیپ نیزگاه گاهی سری می‌زنند و احوالی می‌پرسند، عملیات و اطلاعات حضور خوبی دارند.

مشکلات گردان بخصوص کمبود نیرو و احتمال حمله دشمن و خطراتی که در پیش روست را به فرمانده تیپ گوشزد کردم، او هم قول داد در اولین فرصت سری به قرارگاه بزند و مسئولین را در جریان امر قرار دهد.

 

آتش دشمن روز به روز زیادتر می‌شود گویی سهمیه هر روز را به سرعت می‌دهند و اضافه آن را یکباره خالی می‌کنند، بچه‌ها می‌گویند که برای قبضه‌های عراقی چند کارگر گرفته شده و به آناه دستور داده شده که قبضه‌ها را پر کنند!!...

 

صبح از تمام گردان بازدید کردم و به هر سنگری سر زدم و با آنان چای نوشیدم، فرماندهان گروهانها را هم به سرکشی نیروها سفارش کردم این کار از صبح که شروع شد تا نزدیکی‌های غروب ادامه داشت.

در طول راه نیز مرتب درازکش می‌شدیم از شر خمپاره 60 و باز شب می رسد و ما به انتظار صبح.

 

1/9/61

 

بالاخره انتظار سر آمد، از دیشب عراقی‌ها سکوت سنگینی کرده‌اند نه ارتباط بی‌سیمی نه شلیکی، حتی یک تیر هم زده نشد، ما متعجب و نگران، جریان را به فرماندهان گزارش کردیم و بچه‌ها را آماده‌باش 100 درصد دادیم و فرماندهان دسته و گروهان‌ها را کاملا توجیه نمودیم. بچه‌ها در سنگرها آماده بودند.

 

پست‌دهی نگهبانی را افزایش داده و تعداد نفرات آنها را زیاد کردیم. به نیروها دستور دادیم مهمات آماده کنند و کلاشها را تمیز و آماده نگه دارند. از حمله دشمن نگران بودیم ولی صددرصد مطمئن نبودیم. آن سکوت و آن سکون جای تعجب بسیاری داشت.

تا نزدیکی‌های صبح خبری نبود، نه منوری، نه تیری، نه انفجاری، سکوت بود و سکوت. حدود ساعت 5 صبح آتش‌بازی شروع شد.

 

آتش تهیه سنگین و بی‌سابقه، انواع قبضه‌های خمپاره، توپ و کاتیوشا و کالیبر‌های مختلف، قبل از آن، دشمن با ظرافت، نیروهای خود را تا نزدیکترین نقطه خط ما جای داده بود.

چهار تیربارچی کارآزموده و مجرب را نیز در چهار نقطه مستقر کرده بود یکی در ابتدای خط یکی در انتها و دو تا نیز روبرو، حیله‌ای جالب بود. همزمان با آتش تهیه تیربارها به کار افتاد، نفس در سینه‌ها حبس شده بود، مگر می‌شد در خط تکان خورد، از هر طرف آتش و تیر می‌آمد.

به سرعت با بی‌سیم به فرماندهان گروهان دستور مقاومت دادم، نیروهای ما از شب قبل آماده بودند و بیشتر آنها نخوابیده بودند. به سرعت تمام نیروها در خط مستقر شدند و آماده پاسخگویی به حمله عراقی‌ها شدند.

 

بیشتر نیروها زمین‌گیر شده و ارتباط سنگرها از شدت آتش قطع شده بود. تا لحظاتی هر سنگری برای خود تصمیم می‌گرفت و خود عمل می‌کرد.

به زحمت توانستم نیروها را سامان دهم، زیر آتشی شدید از سنگر بیرون آمده و در خط براه افتادم، بی‌سیم‌چی‌های گردان را نیز به کمک بچه‌ها فرستادم و خود، بی‌سیم به کول گرفتم، با یک دست گوشی بی‌سیم و با دست دیگر قبضه آر.‌پی.جی. روحیه‌ای عجیب پیدا کرده بودم، شارژ شده بودم و دوست داشتم خود را به دشمن بزنم، حواسی برای تمرکز نداشتم و فقط به بچه‌ها فکر می‌کردم و از خدا برای آ»ها طلب عافیت می کردم. ناگهان به ذهنم آمد که رجز بخوانم، قبلا فکر می‌کردم رجز خواندن فقط در جنگهای قدیم و تن به تن آن هم در روی اسب است ولی این کار را انجام دادم.

 

در خط می‌گشتم و رجز می‌خواندم و هر باری آر.‌پی.‌جی شلیک می‌کردم دو نفر مامور شده بودند برای من گلوله آماده کنند.

از این کار روحیه بچه‌ها بالا گرفت، فرماندهان دسته و گردان نیز به تقلید از من رجز خواندند و به سرعت در خط پخش شد، صدای «الله‌اکبر ولا اله‌ الاالله» سراسر خط را فرا گرفت. خنده بر لبان خشک شده نیروها نشست.

 

از این سوی خط به آن سو، به سنگر دوشکا که می‌رسیدم به آن شلیک می‌کردم، با خمپاره 60 می‌زدم با آر.پی.جی، با همه چیز شلیک می‌کردم.

شهدا در ذهنم رژه می‌رفتند، گویی آنها در خط می‌جنگیدند و دوباره شهید می‌شدند آتش شدید و شدیدتر می‌‌شد، درگیری در اوج خود بود، اکثر کلاش‌ها از کار افتاده بود و مرهم آر‌.پی.جی ونارنجک بود.

شهید و زخمی بسیار بود. هرچه زمان می‌گذشت نیروهای ما کمتر و مقاومت آنها بیشترمی‌شد.

دشمن حدود دو گردان نیروی مخصوص کوهستانی وارد کرده بود و قصد تصرف منطقه و جاده را داشت، ورزیده و چالاک به نظر می‌رسیدند، قابلیت انطاف خوبی داشتند، معلوم بود به منطقه چندان وارد نیستند، گله‌وار به این سو و آن سو می‌رفتند و به هر در بسته‌ای در خط می‌رسیدند، ستون‌وار به طرف دیگر می‌زدند. در یک سر، بلوطی آر.پی.جی میزد، من در وسط و یکی هم سر دیگر خاکریز، بلوطی دلیر، از چهار تیربار، سه تیربار دشمن را با آر.پی.جی منهدم کرد، تیربار چهارمی نیز توسط بچه‌های دیگر منهدم شد.

با قطع حمایت تیربارها میدان برای ما مناسب شد، آر.پی.جی بود و نارنجک که از هر سو بر ستون عراقیها می‌بارید، نیروها سرحال بودند و خستگی از تنشان به در شده بود، آتش هنوز سنگین بود.

حدود ساعت 8صبح، خورشید کاملاً بالا آمده، گردو خاک، منطقه را پوشانده بود.

 

در آن وانفسای جنگ و گریز، یکی از بچه‌های تدارکات گردان (از بچه‌های خوراسگان) به نام آقایی یک کتری چای درست کرده بود و زیر آتش و حمله دشمن به دنبال ما می‌گشت تا چای ما عقب نیافتد، ما هم از او تشکر کرده و چای داغی نوش جان کردیم. رجز خواندن و آر.پی.جی زدن و خوب جنگیدن، ابتکار جالبی بود که شرایط جنگ آن را به وجود آورده و ما نهایت بهره را در بالا بردن روحیه جنگی و مقاومت نیروها از آن بردیم.

 

شجاعت فرماندهانی چون «برادر بلوطی» که با هر شلیک معاون او عکس او را می‌گرفت، بسیار تقویت کننده بود. او در همین روز هم زخمی شد. مجروحان داخل سنگرها، روی هم انباشته شده بودند و امکان تخلیه آنها نبود شهدا را نیز به جایی خاص می‌بردند تا بر روحیه مدافعین اثر نگذارند.

آتش همچنان شدید بود، و عراقیها به خط می‌زدند و بر می‌گشتند و کشته می‌شدند. لحظات حساسی بود، از یک سو نگران تعداد کم نیروها در خط و از سوی دیرگ بیم از نرسیدن کمک. خستگی شبانه و جنگ روزانه همه را مضطرب کرده بود.

طی تماس یکی از فرماندهان گروهان به نام برادر سرپرست، فهمیدم که آنها خود را به عراقیها رسانده و در صفوف دشمن وارد شده‌اند. بچه‌ها از خاکریز خود عبور کرده و با نارنجک و قنداقه تفنگ به جان عراقیها افتاده‌اند. در قسمتهای دیگر خط نیز این رویه دنبال شد، خط خودی خالی شده و همه به طرف دشمن رفته بودند. خدایا اینان چگونه انسان‌هایی هستند؟‌

گویی کسی آنها را هدایت می‌کرد، و حتماً هدایت می‌کرد، و آن لطف الهی و امدادهای غیبی بود.

 

در این موقع سرپرست شهید شد و معاونش نیز پس از او به شهادت رسید. و بعضی از فرماندهان دسته‌هایش نیز مجروح و شهید شده بودند. هنگامی که در خط به طرف سنگرهای انفرادی دویدم، دیدم چهار نفر پتویی را حمل می‌کنند، آنها می‌خواستند من نبینم، رفتم به طرف آنها و گفتم شهید است یا مجروح؟ گفتند شهید، پتو را کنار زده دیدم سرپرست است...

 

مهمات ته‌کشیده بود، کلاشها کار نمی‌کرد، نارنجکی نیز باقی نمانده بود. می‌دانستم ارتباط بی‌سیمی در آن شرایط فایده ندارد چون بخوبی معلوم بود که عقبه ما را دشمن با آتش، بسته است.

جنگ و گریز در شن و ماسه از عهده هرکس بر نمی‌آید، فقط روحیه قوی و انگیزه محکم بچه‌ها و ایمان آنها محرک این مقاومت بود.

با هجوم نیروهای اسلام به دشمن، ترسی بر دل آنها غالب شد، اکنون جنگ، تن به تن با قنداقه تفنگ و خود تفنگ بود.

ساعت به 10صبح می‌رسید 5ساعت درگیری و مبارزه بسیار شدید توان بچه‌ها را کم کرده بود ولی آنها می‌جنگیدند و به هیچ وجه حاضر به عقب‌نشینی نبودند.

 

حدود ساعت 5/10 صبح عراقیها عقب نشستند و پا به فرار گذاشتند و حدود 11 اسیر نیز از آنان گرفتیم. یقین می‌دانم علت ترس و فرار دشمن، هجوم مردانه نیروهای اسلام با صدای «الله‌اکبر» بود.

بچه‌ها را به سنگرها هدایت کرده، خط را تا حدودی محکم کردیم ولی آماده باش را لغو نکرده و دستور دادم نگهبانها سخت مراقب و هوشیار باشند چون احتمال حمله‌ای دیگر می‌رفت. آتش تا حدود ساعت 1 بعد از ظهر ادامه داشت و پس از آن به تدریج کم شد و هنگام عصر خاموش گردید. این مقاومت و رشادت گردان مسلم‌بن عقیل در منطقه پیچید و در قرارگاه سپاه سوم تحسین همگان را برانگیخت.

اسرا را به عقب انتقال داده و برای آوردن نیروی کمکی تماس گرفته شد. بچه‌ها خسته و بی‌رمق در پشت خط به خواب رفته بودند.

 

2/9/61

 

حمله عراق به خوبی دفع شده بود، از دیروز عصر آتش دشمن سبک‌تر شد. و مسؤولین تیپ به خط می‌آمدند. کریم نصر نیز به خط آمد. به او گفتم در فکر جایگزین کردن یک گردان باشد. چون هم تعداد کم شده و هم توان به حداقل رسیده بود و معمولاً پس از یک درگیری سخت، نیروها تعویض می‌شدند.

فرمانده تیپ هم قول داد که امروز و فردا یک گردان آماده کند و به جای ما بفرستد. پس از ده روز حمله و پدافند اکنون باید منطقه را بدست دیگری سپرد.

در این روز یحیی درویشی به خط آمد، از دیدن او بسیار خوشحال شدیم، و فهمیدیم که او برای تحویل گرفتن خط آمده و گردانش نیز در راه است.

با جواد او را در جای‌جای خط برده توجیه کردیم و به او گفتیم: «خدا به دادت برسد» یحیی! روزگارت سیاه است با این منطقه! پس از چند ساعت که نیروهایش رسیدند به تدریج گردان را به عقب برده و خط را کاملاً تحویل درویشی دادیم. از او خداحافظی کرده در یک PMP نشستیم و حرکت کردیم.

در اطراف ما مرتب گلوله بر زمین می‌خورد از دریچه نفربر کاملاً پیدا بود و هرلحظه انتظار داشتیم بر روی نفربر بخورد. پس از رسیدن به عقب از آن پیاده شدیم، او دور زد و چند متری نرفته بود که گلوله‌ای بر روی آن خورد و منفجر شد.

کسی چه می‌داند زندگی او کی به پایان می‌رسد، اگر خداوند بخواهد کسی بماند یا برود، همان خواهد شد.

 

3/9/61 پادگاه دوکوهه

 

گردان را به پادگان آورده، با هماهنگی فرمانده تیپ و واحد پرسنلی،‌قرار شد گردان به مرخصی برود. ما نیز تصمیم گرفتیم گردان را تحویل داده و به لشکر امام حسین(ع) برگردیم.

یک شنبه 28 آبان 1391  5:48 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها