0

عابد و ابلیس (داستان)

 
h10101010
h10101010
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 2709
محل سکونت : تهران

عابد و ابلیس (داستان)

 

عابد و ابلیس (داستان)

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!
        عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند…
        ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
        عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد…
        مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
        ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است …
        عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت…
        بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
       خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت …
        باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!

 در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!

        عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند…

        ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!

        عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد…

        مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

        ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است …

        عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت…

        بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!

        خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت …

        باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!

        عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !

        ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!

        باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

        عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!

        ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی … 

یا صاحب الزمان

سه شنبه 9 آبان 1391  8:50 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها