داستان کوتاه «حاج حسین آقا»
حاج حسین آقا؛ حاج حسین آقا خوابی؟؟ حاج آقا؟؟؟؟؟ الله اکبر؛ حاج آقا خوابین شما؟؟؟
: انا لله و انا الیه راجعون!!
؛ و صدای پای مردی میانه سال که به سرعت به سمت در دوید و کسبه محل را صدا زد: آقایون؛ حاج آقا کریم؛ نصرت آقا؛
آقایون ؛ یکی به مهندس زنگ بزنه؛ مثل اینکه حاج آقا فوت کردند. چند نفر بیان حاج آقا را دراز کنیم؛ یاالله بابا؛ آمبولانسی دکتری چیزی خبر کنید؛… به فامیلش خبر بدین پیرمرد رو.
: چی شده؟؟ کی؟؟ بابا حاج آقا که نشسته! شاید چرت میزنه……
: نه آقا جان؛ تمام کرده! . خدا بیارزدش؛ همینجوری نشسته تمام کرده؛ پیرمرد……….
هرروز صبح سحر با صدای اذان از در منزل قدیمی بیرون میآمد. پیر و خمیده با پالتوی نیمداری که تا مچ پاهایش میرسید؛ کلاه کوچولوی بافتنی که فقط کف سرش را میپوشاند. همیشه کیسه ای پارچه ای به رسم قدیم در دست داشت نه پاکت یا کیسه دسته دار. همیشه عازم بود. در را که قفل میکرد دستگیره قدیمی در را میکشید تا از امنیت همه چیز مطمئن شود. زیر لب چیزی زمزمه میکرد که اگر از کنارش میگذشتی؛ وان یکاد و آیت الکرسی را اگر بلد بودی تشخیص میدادی.
اگر اتفاقا سرش را بلند میکرد و چشم در چشمت میشد محبتی عجیب و وصف ناپذیر در چشمانش میدیدی؟ مهری عمیق که نگاهش را بیشتر به نگاه یک کودک غمگین و تنها شبیه میکرد. آنقدر ساکت و بی صدا حرکت میکرد که انگار مهی در هوا. دستانی زنانه داشت کشیده و سفید؛ نگاهی مردانه.
به انتهای کوچه که میرسید با کسبه محل حال و احوالی آرام و بیصدا میکرد؛ به او احترام میکردند؛ جلوی پایش بلند و کوتاهی میکردند؛ نه آنکه پیر محله بود! که مومن بود و معتقد؛ آرام بود و بی آزار. نسل قدیم محله حاج حسین آقا صدایش میکردند و نسل جدید حاج آقا.
نزدیک میدان ژاله مغازه کوچکی داشت که از جوانی مخارج خانواده از آنجا تامین میشد؛ و عزیز کرده پسر مهندسش و ۲ دختر دردانه اش را از همین مغازه به همه جا رسانده بود. حالا که دیگر دخترکان نه دخترک بودند و نه جوان اما هنوز دردانه حاج آقا! و بچه ها و نوه هایشان که دوره اشان کرده بودند این دخترکان دیروز و مادر و مادربزرگان امروز را .
سادات خانم همسر حاج حسین آقا از رماتیسم و ورم مفاصل درد میکشید. خمیده و خندان بود. کمی چاق با چادری برسر؛ و لباسهای گلدار و سنگین؛ خاطره ای که از او برای در و همسایه ها مانده بود. هر روز جلوی در حیاط خانه را به رسم قدیم با آفتابه آب میپاشید و جارو میکرد؛ نکند مهمان بیاید سر زده و پاشنه در خانه آشغال مانده باشد؛ نکند همسایه یک کاسه آش بیاورد و در انتظار گامهای آرام سادات خانم برای رسیدن به در؛ زمانی به زمین نگاه کند اگر سر به هوا نباشد و آبروی چندین ساله سادات خانم بریزد.
مردنش هم همانقدر آرام و ساکت بود؛ اما مراسم تدفین و ختم و هفت و چهلم با حضور بستگانی که هر سال عید به عید برای دیدن حاج آقا و حاج خانم میآمدند پر و پیمان شده بود. صدای نوحه و عزاداری که با صوت زیبای داماد حاج آقا خوانده میشد؛ بی سرو صدائی سالهای سال زندگی این پیرزن را جبران کرده بود… ای مظلوم مادر؛ مظلوم مــــــــــــادر……
حالا دیگر حاج حسین آقا را کسی تا جلوی در همراهی نمیکرد و در را پشت سرش نمیبست؛ دیگر در پاشنه در خاک و آشغال میدیدی که خود حاج آقا هم سلامتی خم شدن و برداشتن و تمیز کردنش را نداشت. پسرو دخترانش هم که درگیر روزمرگی و بچه و نوه. آخر هفته به آخر هفته سری به او میزدند و رختی میشستند و اطویی میکردند که پیرمرد همیشه مرتب و تمیز بود و وسط هفته دختر کوچکتر کاسه ای کوفته یا دمپختک برای شام یا ناهار میرساند به مغازه.
حاج حسین آقا خودش هم گله ای نداشت؛ راضی بود به رضای خدا… در مغازه که مینشست اگر از پشت شیشه درهای چوبی قدیمی او را میدیدی؛ انگار به یک تابلوی سنتی در یک قاب قدیمی نگاه میکردی. کاسبی پیر و آرام…… نشسته روی صندوقچه قدیمی که رویش یک قالیچه کهنه انداخته بود تا گرم بماند؛ پیرمردی که آینده اش غیر از آمد و رفت هر روزه از خانه ای خالی به مغازه ای خالی و کم مشتری چیز دیگری نبود. همیشه به نظرت میرسید این تابلو به چیزی فکر میکند؛ کاری نکرده؛ گمشده ای…..عقبه ای که تو نمیدانی؛؟؟؟
حاج حسین آقا هیچوقت مادر به خودش ندیده بود؛ نه اینکه مادرش سر زا رفته باشد نه.. ماجرا جور دیگری بود؛ و همین عامل بود که با تمامی سن زیادش و کهولتش عاشق و شیفته دختر خاله ها و نوه خاله هایی باشد که برایش مانده بودند و سالی یکبار برای دید و بازدید عید با احترام تمام همان روز اول عید به خانه اش میآمدند. سادات خانم با ذوق و شوق فراوان وسط گل قالی تمام تنقلات دنیا را میچید! آجیل و خشکبار و میوه همه در ظرفهای قدیمی که هر کدام باری از خاطره داشت.
عجیب این بود که همه نوه ها و نتیجه ها هم بدون هیچ ارتباط دائمی در آنجا احساس صمیمیت میکردند؛ و راحتـــــــــــــــــی.
میخوردند و میگفتند و میخندیدنــد و با وعده اینکه امسال دیگر حتما در طی سال هم میآئیم؛ آنجا را ترک میکردنــــــــــد.
حاج حسین آقا در تمام مدت؛ ساکت و آرام؛ با لبخندی بالای اطاق روی پتوی رویه سفید؛ به همه با عشق نگاه میکرد و به سادات خانم اشاره میکرد؛ یعنی که: چای بیاورد یا میوه پوست بگیرد و تعارف کند به فامیل عزیزش.
نه این نبود که مادرش سر زا رفته باشد…..تنهائی او عمیقتر از این حرفها بود.
….. دختر اول حاج حسین آقای بزرگ؛ برنج فروش بزرگ بازاری بود؛ زیبا و قد بلند و کمی گوشت آلود؛ چیزی که در آن دوران طرفدار فراوان داشت؛ با ابروهای قیطانی و پیوسته؛ که وقتی پلک میزد مژه ها به آن برخورد میکرد… لبهای گرد و گوشت آلود. تازه وارد ۱۴ سالگی شده بود و چارقد که میبست صورتش از گرد هم گردتر میشد… پدر اورا “ترگل ورگل” صدا میکرد؛ مادر او را خانـــم؛ بسکه دلنشین بود این دختر؛ آرام راه میرفت و نوک پنجه؛ از بچگی نوک پنجه راه میرفت.
انگار که میرقصید وقتی راه میرفت؛ دامن گلدار لباسش گرداگرد بدنش میرقصید؛ دستها نرم و لطیف در دو طرف بدنش تکان تکان میخوردند؛ سفید و کشیده و گوشت آلود؛ النگوهائ طلای بیست و چهار عیاری که حاج آقا و حاج خانم از سفر حج برای نور دیده آورده بودند در دستان سفیدش برق میزد و جیلینگ جیلینگ صدا میداد…دیگر رسم به خلخال پا نبود؛ اما این صدا همان کار را میکرد؛ یعنی که میآیــم..
در و همسایه و فامیل از دور و آشنا برایش خواستگار میبردند؛ از سیزده سالگی خواستگار پا به جفت داشت؛ اما حاج آقا با وجود داشتن دو دختر و یک پسر دیگر؛ دل به شوهر دادنش نداده بود؛ بهترین را میخواست برایش و هر خواستگاری که رد میکرد؛ در خلوت اطاق به خنده و زیر لب میخواند برای دخترش؛ شاه بیاد با لشگرش وزیر بیاد…… و همین نیم بیت برای حاج خانم و بزرگهای خانه به این معنی بود که این خواستگار را نپسندیده… جواب رد بدهید.
اما بودند گهگاهی جوانکهای خانواده داری که کمی چشم حاج آقا را میگرفتند؛ حاج آقا از اطراف ایران جنسهای دیگری غیر از برنج و گندم هم به بازار میآورد از جمله جنسهای چوبی روسی مثل ساعت و میز و صندلی لهستانی و به واسطه همین مراوداتش؛ با بازرگانان دیگر شهرها هم آشنا میشد.. و بعضا ” دوست…
مدت زمانی بود یکی از همین تجار با پسرش که تازه از روسیه برگشته بود برای خرید و فروش میآمد و یکبار که به تهران آمده بود و همسر و دختر جوانش نیز همراهش بود؛ برای شام به خانه حاج آقا وعده گرفته شدند؛ حاج آقا تنها به نیت پذیرائی از تاجر و پسرش برای امور بازرگانی آنها را وعده نگرفته بود؛؛ بیشتر از پسرک جویا بود و اینکه چه بوده؛ چه کرده؛ چه دیده در دیار روسیه؛ و بعد چه میکند و چه خواهد شد….؟؟؟؟
در این حیث و بیث هم؛ همسر تاجر که مادر پسرک بود در زنانه؛ نور چشمی را زیر نظر گرفته بود؛ و خوب به دلش نشسته بود؛ علی الخصوص که حاج خانم مادر ترگل نیز یکسره از نوردیده بودن؛ و عزیز دردانه بودن دخترک در دل پدرش صحبت کرده بود که خود این باعث دلنشین تر شدن دختر در دل مادر پسرک میشد.
به غفلتی دخترک که صدای مردانه را میشنید از اندرونی به بیرونی پرید بی چادر و چاقچور که سرو گوشی آب بدهد و ناگهان سینه به سینه جوان رعنائی شد که لبخند بر لب داشت و خاک بر سرم گویان و دوان به اندرونی پرید….. اما لبخند و سبیل باریک و قیطانی از یکطرف؛ موی سیاه پریشان و دستان سفید در سرکوبان؛ از طرفی دل از هر دو جوان پراند.
خلاصه خواستگاری و بعله بران و بیا و برو و دست آخر اینکه چون آقا داماد هی به بلاد روس میروند و میآیند و هی تهران هستند و جای دیگر در همین نزدیکی خانه ای بگیریم کوچک برای زوج جوان؛ که آن هم حاج حسین آقا در چهار منزل جلوتر خانه ای به رسم سر جهاز؛ به عروس هدیه کرد و با تحفه های پدر داماد و بریزو بپاش حاج آقا عروسی بر پا شد و داماد با چند دست لباس به منزل جهیز نشانده عروس؛ آمد.
زندگی رنگ زناشوئی گرفت و عروس جوان؛ بعد از چند ماه باردار شد که؛ آورد و برد: آش و کباب و ترشی و لیته و غیره ازخانه حاج حسین آقا به منزل عروس باردار؛ شروع شد تا ماه ۹٫
اما در این گیرودار داماد جوان هر شب کمتر از شب قبل و هر روز کمتر از روز قبل دیده میشد. به بهانه مسافرت برای آوردن جنس برای پدرش و درگیری کاری در شهرستان نزد پدر و خلاصه سفر به خارجه….
و عروس تنهاتر و تنهاتر بایکدانه کلفت سرخانه میماند و ویار و بارداری و جواب به فامیل که: مرد است دیگر؛ کارش این است و زود میآید از سفر.!
چند هفته آخرهم که حاج حسین آقا برای تنها نبودن نور دیده اورا به منزل خودش آورد و شبی با صدای ناله و آه دخترک بالاخره زایمان انجام شد….. پسرکی کوچولو و سفید و گرد با دستانی شبیه مادر و چشمانی شبیه پدر….
آقای داماد و خانواده مجددا سر رسیدند و شادی ها شروع شد و اذان خواندن حاج حسین آقا در گوش کودک. پدر داماد به رسم احترام بزرگ خاندان بودن حاج حسین آقا خواهش کرد؛ اسم ایشان روی بچه گذاشته شود….که نام نوزاد هم حسین گذاشته شد…
و چه حالی داشت حاج حسین آقای بزرگ که اسمش روی بچه بود؛ همان فردایش در بازار یک مغازه کوچک به نام حسین کوچک خرید و به رسم هدیه؛ فردا بنچاقش را لای قنداق بچه گذاشت…
اما دراین ایام حاج آقا متوجه غیبتهای مکرر داماد جوان میشد و زیرسبیلی در میکرد. بعد از شب چهل بچه؛ مادرو نوزاد را به خانه خودشان برگرداند در دل وعده میداد عروس باردار بود داماد فراری به راه میآید با ناز و کرشمه دختر یکدانه ام.
اینکه دیگر چه در خانه عروس و نوزاد جوان میگذشت که هرروز دخترک تازه زا؛ لاغر تر و نحیف تر میشد؛ بر کسی معلوم نبود؛ اما هر چه میپرسیدند کمتر جواب میشنیدند و بیشتر آه. یک روز حاج حسین آقای بزرگ برا ی رفع خستگی خانواده و آب و هوا عوض کردن دخترک عزیزش و نوه همنامش و داماد و دیگر اهل خانه را؛ همگی سوار و برای زیارت چند روزه ای به مشهد برد. سفر حال و هوای همه را عوض کرد حتی خود حاج آقا؛ اما باز هم داماد در جمع نماند و ظرف دو روز به بهانه کار و سفر به تهران بازگشت. اما شب صدای پچ و پچی از اطاق تر گل میآمد که از شادی نبود؛ شنیدن صدای گریه آرام ترگل؛ جگر پدر را خون میکرد.
آخر مسافرت که همگی به تهران برگشتند؛ اول وسایل را به خانه بردند و جابه جا شدند و سپس دخترک و فرزندش را با بار و بنه به منزل رساندند؛ کلید که به در خانه انداختند حیاط سوت و کور میزد. کلفت که مونس تر گل خانم بود میگفت: ترگل خانم بچه به بقل و چادر به سر وارد حیاط شد؛ نگاهی به اطراف کرد. بچه را دادند بقل من؛ آهسته و آرام مثل زمان بی شوهریشان ناگهان کشیده و مهتابی رنگ به نظر میرسیدند جلو جلو رفتند و بی صدا در اطاق پنج دری را باز کردند نگاهی انداختند و همانجا سر سکوی اطاق نشستند؛ یک آه کشیدند نگاهی به من و بچه کردند و؛ دو قطره اشک از چشمشان آمد؛ چادرشان را روی صورت کشیدند و سرشان را به دیوار تکیه دادند و چشمشان را بستند!!.
کلفت بیچاره تا پیر شدنش برای همه میگفت: اینجورش را ندیده بودم؛ شنیده بودم اما ندیده بودم.
خودم جوان بودم گمانم یکی دوسالی بزرگتر از ترگل خانم ؛ بچه به بقل و بقچه به دست پریدم جلو نگاهی به اطاق کردم؛ خالی بود؛ در هیچ اطاقی جنسی نبود؛ نه صندوقی؛ نه قالی؛ نه آینه و چراغی؛ نه نقره ای. صندوق لباس مردانه آقا هم که همیشه آن روبرو بود سر جایش نبود. خالی.
یکهو برگشتم که خانم را دلداری بدهم؛ دیدم رنگ به رو ندارد فکر کردم از حال رفته… صدا زدم؛ جیغ زدم.. بچه به بقل و گریان یک لنگه کفش و یک لنگه گیوه تا چهار منزل بالاتر دویدم؛ خانه حاج حسین آقای بزرگ. صداشان کردم: خانم از حال رفتن. دزد به منزل زده…
همگی ریختند بیرون آمدند این خانه. حاج حسین آقا وقتی ترگل خانم را آن جور خمیده و تکیه بر دیوار زده دید سر همان پله اول نشست. کلفتها و خواهرها و برادر کوچک دور ترگل خانم ریختند. یکی رفت آب قند بیاورد دیگری پشتش را میمالید…
اما.
ترگل خانم همان جا سر سکو دق کرده بود. بعدها شنیدم میگفتند میدانسته شوهرش بمان نیست. شوهرک در یک روز آمده بوده و تمام وسایل خانه را خالی کرده بوده و برده بوده. بی هیچ خط و کلامی؛! طلاقش هم نداده بود.
ترگل خانم دختر یکی یکدانه حاج حسین آقای بزرگ همان لحظه که چشمش را بسته بود میدانست چه شد! یکی یک دانه باشی و عزیزدردانه و این به سرت بیاید؛ دق نکنی چه کنی؟؟؟ خانه شام غریبان شد و تمام درو همسایه به منزل ریختند و در این هنگامه همسایه ها به داد حاج آقا رسیدند که همانجور سر پله کمر شکسته نشسته بود…
از آنموقع دیگر کمر حاج آقا راست نشد؛ خمیده ماند و خمیده مرد. دو دختر دیگر عروس کرد و یک پسر داماد؛ زنش به سفر کربلا رفت و همانجا مجاور شد و آنقدر ماند تا مرد؛ همانجا در کربلا دفنش کردند.
اما حسین کوچک را بعد از یک سال؛ پدر به واسطه گری پدربزرگ پدری از خانواده حاج آقا حسین گرفتند و توسط زن آذری که داشت و او هم تنها یک پسر به دنیا آورده بود بزرگ کرد. میگفتند زنک یکه زا بوده و قبل از ترگل خانم با عشق و عاشقی و بی اجازه پدر جوانک زنش شده بوده.
بعدها داماد بی وفا و زن و بچه ها به تهران آمدند؛ پدرش فوت کرده بود و سنی از او گذشته بود؛ دور و روزگار هم عوض شده بود؛ دیگر حاج حسین آقای بزرگی هم در بازار زنده نبود. او هم باکی از اینکه کسی به یادش بیاورد نداشت.! خواهرهای دیگر ترگل بینوا سراغشان را گرفتند و پرسان پرسان محله و خانه و مدرسه بچه را پیدا کردند. خلاصه دورادور؛ از پشت درخت و درو مغازه؛ میایستادند و حسین کوچک که تنها یادگاری خواهر و پدرشان بود میدیدند.. و چه اشکها که به یاد خواهر و زندگی کوتاهش پشت این درختها ریخته نشد.؟
کمی که حسین اقا بزرگتر شد؛ دورادور به او فهماندند که فامیلی داری ازطرف مادر؛ و یادگاری هستی و ملکی داری در بازار؛ حدود ۱۶ -۱۷ سالگی که پدر فوت کرد؛ با پیغام و پسغام خاله ها – اطرافیانش به او حالی کردند که فامیلی داری مادری؛ پرسان پرسان از دوست و فامیل و آشنا به سراغ خاله ها آمد.
با خجالت و هراس از غریب بودن. با برادر ناتنی آمد که او هم به لحظه ای عاشق خاله های ناتنی شد. اول از همه برادر ناتنی که هم مهربان بود وهم دلنشین؛ خاله جان؛ خاله جان گفت و رویشان ماند تا پیری.
رفت و آمد داشتند و مغازه بازار به حسین آقای کوچک تحویل شد؛ و این باب مراوده شد تا دوران پیری و مرگ خاله ها.
اما دختر خاله ها و پسر خاله ها هنوز به دیدن حسین آقا میآمدند. تازه به برادر ناتنی حسین آقا هم حاج عمو میگفتند که خود باعث شادی زیادی برای برادر ناتنی میشد. میگفت: دختر خاله پسرخاله هایم هستند….. و همیشه این حاج عموی خندان و مهربان جیبی پر از آب نباتهای ریز و خوشمزه برای نوه خاله ها و بچه های تازه فامیل داشت…. و حسین آقا لبخند میزد به این رابطه که خود در آن مقبون بود و دیگری شاد و فامیل دار شده…
حالا سالها گذشته بود از آن دوران؛ مغازه ها عوض شده بود؛ قیافه ها؛ فامیلها؛ خیلی ها به رحمت خدا رفته بودند؛ جنگ جهانی آمده بود و رفته بود؛ هر دو پدر بزرگ و مادر بزرگها مرده بودند؛ همگی عوض شده بودند؛ اما همیشه حسین آقا روی صندوق قالیچه انداخته اش؛ از قاب در مغازه به بیرون که نگاه میکرد؛ نمیفهمیدی به چی فکر میکند؟
همیشه به نظرت میرسید این تابلو به چیزی فکر میکند؛ کار نکرده ای؛ چشم انتظار ورود ناگهانی آشنائی از در؛ گمشده ای……… عقبه ای دارد که تو نمیدانی؛؟؟؟
حاج حسین آقا هیچوقت مادر به خودش ندیده بود؛ نه اینکه مادرش سر زا رفته باشد نه.. ماجرا جور دیگری بود.
: حاج حسین آقا؛ حاج حسین آقا خوابین شما؟؟ حاج آقا؟؟؟؟؟ الله اکبر؛ حاج حسین آقا؟؟؟
نویسنده: مینــا یزدان پرست