پنجره بلند بود برای همین روی نیمکت چوبی که زیر پنجره بود، رفتم و سرم را به نردههای فلزی پنجره چسباندم تند و تند به سیگار آزادیام پک زدم.
آنچه میخوانید گوشهای است از خاطرات کیانوش گلزار راغب. ایشان مدتی را در کردستان و در دستان گروهک کومله اسیر بود و سپس آزاد شد. آنچه میخوانید مطلبی است بر گرفته از خاطرات ایشان که میگوید:
*بعد هم به سمت امیدی رفت و لحظاتی در گوشی با هم صحبت کردند. نفهمیدم در چه موردی حرف میزنند. امیدی گفت: عمو قنبر بیرون باش هر وقت بهت اشاره دادم بیا.
از من پرسید: نگفتنی اون که اسلحه نداشت چه کاره بود، اسمش چی بود؟
- چرا، باهاش چی کار داری؟
- دوست دارم از دخترای کومله بشنوم اشکالی داره؟
در حالی که شدیدا یاد شیلان افتاده بودم با خودم گفتم نه، مثل اینکه من تقصیری ندارم، انگار موضوع مسریه و هم به دخترای کومله علاقه مندن!
امیدی اشارهای به من کرد و گفت: چی شد؟ نمیگی؟
- اونا اعضای یه خانواده بودن که خیلی به من کمک کردن، حتی با اینکه فهمیده بودن من عضو رسمی سپاهم و کارتم رو نابود کردم منو لو ندادند.
- از کجا فهمیدن؟
- احتمالا جاوید منو لو داده بود.
- برگهای جلو دستم گذاشت و گفت: میشه مشخصات جاوید رو برامون بنویسی؟
- نه!
با تعجب پرسید: چرا؟
- اونجا شرایط خاصی داشت. اگر بچهها از سر ناچاری جاسوسی میکردن از ترسشون بود نه از روی عمد و غرض درست نیست من جاوید رو به درد سر بندازم باید تو اون شرایط باشی تا بفهمی چی میگم.
- اون خانوادهای که میگی چند نفر بودن؟
- زن و شوهر بودن با یه بچه کوچیک یه دختر هم که خواهر زنه بود، با اونا زندگی میکرد.
- اسمش چی بود؟
- شیلان!
دوست نداشتم درباره شیلان حرف بزنم.
پرسیدم: تکلیف سعید چه میشه؟
- آزاد میشه، ولش کن، از شیلان بگو. چه کاره بود، مسئولیتش چی بود، حدود چند ماه پیش شما بود؟
- یکسالی اونو میدیدم کارهای نبود. خیلی سرخورده و منزوی و پرخاشگر بود. هیچ مسئولیتی هم نداشت. دائم تو خودش بود.
- مطمئنی نیروی فعال یا نیروی نظامی نبوده؟
- یقین دارم، اگه شک داری چرا از سعید نمیپرسی؟
- مگه سعید هم اونو دیده؟
- تمام اسرا اونو میدیدن، میخواهی صد تا اسیر بهتون معرفی کنم که شیلان رو اونجا دیدن.
- اگه شیلان رو ببینی چه کار میکنی؟
- هزار بار قربون صدقهاش میرم!
- واسه چی؟
- واسه اینکه من عمرم، رو مدیون او و شوهر خواهرشم اگه اونا نبودن من تا حالا هفت تا کفن پوسونده بودم.
امیدی از روی صندلی بلند شد و گفت: آب میخوری؟
- نه ولی اگر اجازه بدین میخواهم یه سیگار بکشم.
- سیگار کشیدن تو سپاه ممنوعه، ولی اشکالی نداره، شما برو جلو پنجره وایسا بکش.
من به سمت پنجره رفتم و امیدی به سمت در رفت. عمو قنبر را صدا کرد. در را هم پشت سر بست. من تنها ماندم.سیگارم را روشن کردم دود سیگار توی اطاق پیچیده و من مجبور شدم پنجره را باز کنم. پنجره بلند بود برای همین روی نیمکت چوبی که زیر پنجره بود، رفتم و سرم را به نردههای فلزی پنجره چسباندم تند و تند به سیگار آزادیام پک زدم، باد شدیدی میوزدید آتش سیگار سریعا به فلیترش رسید. هوس کردم سیگار دوم را هم روشن کنم که صدای امیدی را از بیرون شنیدم. همچنان بالای نیمکت ایستاده بودم و بیرون را نگاه میکردم که در باز شد. سرم را بازگردانم و در را از گوشه چشم نگاه کردم. خانمی قد بلند که چادر مشکی اش را دور صورتش پیچانده بود پیشاپیش برادر امیدی وارد دفتر شد.
اشتیاقی برای نگاه کردن نداشتم دوبار سرم را به نردههای فلزی چسباندم یاد شیلان رهایم نمیکرد.
امیدی گفت: خواهر بفرمایین اونجا روی صندلی بشینین.
حال غریبی داشتم. از این همه تمرکز امیدی روی شیلان متعجب و عصبی بودم. میترسیدم نخواسته و ندانسته زمینه گرفتاری شیلان را فراهم کنم. اصلا فکر چنین شرایط را نکرده بودم به هر حال من اسم و مشخصاتش را به عنوان نیروی وابسته به کومله داده بودم و این میتوانست در آینده برایش خطرناک باشد.
توی عالم خودم بودم که برادر امیدی در حالی که روی صندلیاش نشسته بود به آن خانم چادری گفت: این برادر رو میشناسی؟
میدانستم جز من کسی آنجا نیست. رویم را برگردانم و یکباره فریاد زدم شیلان! از روی نیکمت پایین پریدم و به سمتش رفتم که در آغوشش بگیرم ولی یادم آمد او نامحرم است خجالت زده خودم را عقب کشیدم و با دستپاچگی به طرف امیدی رفتم هول شده بودم و دائم سر را به سمت شیلان و برادر امیدی میچرخاندم.
شیلان در حالی که از روی صندلیاش نیم خیز شده بود، چشم و دهن و دست و چادرش باز مانده بود.
مدتی به چشم هایش که هالهای سبز اطراف مردمک سیاهش را پوشانده بود خیره شدم و اشکم روان شد. با ذوق به طرف برادر امیدی رفتم و گفتم شیلان اینجا چه کار میکنه؟
- تو یه عملیات خرابکارانه دستگیرش کردیم.
پاهایم سست شد و اشکم یخ کرد. گفتم نه، امکان نداره شیلان نمیتونه این کاره باشه، من میشناسمش هیچ وقت واسه کومله کاری انجام نمیداد. به من کمک میکرد خبر شهادت برادرم رو اون به من داد. به من غذا میرسوند اگر اون نبود من نمیتونستم تو زندون دووم بیارم.
امیدی لبخندی زد و گفت: خود تو ناراحت نکن، شوخی کردم. خواهر شیلان چند روز پیش اومده خودشو داوطلبانه تسلیم کرده، حتی خبر آزادی تو رو هم اون به ما داد.
شیلان که دستپاچه با چادرش ور میرفت و نمیتوانست آن را جمع و جور کند ناچار لبههای چادرش را از بالای پیشانی به پشت گوش کشاند و دو دستی روی چانهاش مچاله کرد و از جا برخواست و گفت: سلاوه کاک شنام، چونی، (سلام کاک شنام، چطوری، خوبی)؟
- سلاو، باشم، چن روژه له اره منی یه (سلام، خوبم، چند روزه اینجایی)؟
- والا چو وار روژه (والا چهار روز است)
- تنیاهاتی یه یا کسیک گرکت بیه (تنها اومدی یا کسی باهات بوده)؟
- نه والا، هه تنیا هاتی مه (نه والا، تنها اومدم)
- لحظاتی در سکوت گذشت. گفت: کاک شنام! له آزادیت زر باشم. (کاک شنام از آزادیت خیلی خوشحالم)
-ولی من له بازداشت تو زر ناراحه تم (ولی من از بازداشت تو خیلی ناراحتم)
- قله ناکه، خووا گاوراس، باس تکلیفم روشناو کم (اشکالی نداره، خدا بزرگه، باید تکلیفم رو روشن کنم).
در این مدت عمو قنبر بارها از بیرون در سرش را به شیشه میچسباند و ما را ورانداز میکرد و دوباره عقب میکشید.
امیدی مدارکی را که در دست داشت لای پوشه گذاشت و گفت: بسه دیگه بقیه حرفا بمونه واسه بعد.
- تکلیف ایشون چی میشه؟
- ان شاء الله مشکل ایشون حل میشه ولی فعلا چند روزی مهمون ماست.
- من چه کار کنم؟
- تو کار خودتو کردی، فردا ستون نظامی حرکت میکنه، میتونی بری.
- امکان نداره، من میمونم تا شیلان آزاد بشه.
- میل خودته.
- میتونم چند دقیقه باهاش حرف بزنم؟
- فعلا نه.
- جلو بازداشتگاه چی؟
- دیگه بدتر.
- پشت در میشینم.
- بذار موقع هوا خوری، به عمو قنبر میگم حالتون رو رعایت کنه.
عمو قنبر را صدا کرد و گفت: موقع هوا خوری بذار اینا با هم صحبت کن.
امیدی قدی متوسط داشت و شکمی بزرگ موهای جلوی سرش ریخته بود و دائم با انگشتش عرق پیشانی را میگرفت؛ از جایش بلند شد و در حالی که پرونده شیلان دستش بود رو به من کرد و گفت: میخوای سعید رو ببینی؟
با دیدن شیلان، پاک سعید را فراموش کرده بودم. فکر کردم دیدن سعید برایش توقع ایجاد میکند. من هم با وجود پرونده شیلان صلاح نیست خودم را به پرونده سعید هم بپیچانم با دو دلی گفتم نه فعلا، نه، ببینیم بعدا چی میشه.
شیلان که قطرهای اشک از گونهاش سرازیر بود به همراه عمو قنبر که عصبانی به نظر میرسید رفت. امیدی هم از دفتر خارج شد و پرونده شیلان را هم با خوش برد. من که درمانده شده بودم به طرف مسجد رفتم. وقت هوا خوری شیلان توی حیاط بود و عمو قنبر نزدیک او به طرفش رفتم و ضمن خوش آمد گویی، به عمو قنبر گفتم اجازه میدی یه کم باهاش حرف بزنم؟
- باشه ولی از اینجا تکون نخورین و بلند هم صحبت کنین.
به شیلان که چادر کلافهاش کرده بود گفتم: خب بگو ببینم موضوع چیه؟
- بالاخره راحت شدم.
- نمیخوای چیزی بگی؟
- از چی بگم، از کجا بگم؟
- چرا تسلیم شدی؟
- راه دیگهای برام نموده بود.
- چرا به من کمک میکردی چرا سعی داشتی منو فراری بدی؟
با تعجب گفت: مگه تو فهمیده بودی میخوای فراریت بدم؟
- نه، نفهمیده بودم خواب دیدم، اتفاقا تو خواب مثل دیو سفید به نظرم میاومدی.
سرش را پایین انداخت. نگران بود و بغض کرده بالاخره اشک از روی پلکهایش لب پر زد و جاری شد.
به چهرهاش چشم دوختم و آرام گفتم بسه دیگه اشکاتو پاک کن، هر چی خدا بخواهد همون میشه تو که به خدا ایمان داری، نه؟
بغضش را قورت داد و گفت: یادت نیست چقدر تنهایی کنار رودخونه مینشستم همش با خدا راز و نیاز میکردم و ازش کمک میخواستم.
- البته که یادمه، سه ماه دور و برت پرسه زدم. خودم کشتم. ولی تو قد سگاتم محلم نذاشتی.
خندید و لحظاتی بعد گفت: آخه اون موقع نمیدونستم پاسداری.
- حالا تو چرا همش گیر دادی به پاسدار بودن من؟ اصلا چرا ببین اون همه اسیر منو گیر آورده بودی؟
- بقیه اسیرا پاسدار نبودن تو زمان انتظار من هیچ پاسداری نبود که آزاد بشه، همه تیر بارون میشدن. به خاطر سابقه داداشت فهمیدم تو اعتبار خوبی پیش دولت داری، بعدشم جنابعالی تنها تحفهای بودی که سر راهم قرار گرفت!
- ممنون چقدر شما لطف دارین؟
عمو قنبر چهار چشم ما را میپایید و زیر لب غر میزد. کم مانده بود بیاید و شیلان را به داخل بازداشتگاه برگرداند که یکی از برادران سپاه از دور او را دید و گفت: های قنبرلی، گ بوره بابا، ولش کن.
شیلان که با ترس و دلهره به عمو قنبر نگاه میگرد با رفتن او نفس راحت کشید و گفت: تو این چند روزه اونقدر سرکوفتم زده که پدرمو در آوردهو
- انشاءالله آزاد شی کجا میری خانواده کجان؟
- عصبانی شد و با دست به سرش کوبیده و گفت: خانوادم کجا بود؟
با شک و اندوه پرسیدم، چرا، مگه چی شد؟ آدم بی خانواده که نمیشه.
زلال اشکهایش دوباره سرازیر شد و گفت: چطور نمیشه؟ پس من چییم؟
- ناراحت نشو، تو خیلی موجود عجیبی هستی، یه سال دور و یه روز نزدیکه که من از تو چیزی نفهمیدم.
وسط گریه لبخند زد و گفت: حالا حالاهام چیزی نمیفهمی!
- شیلان! خستم. کم معما طرح کن، بگو کی هستی، کجایی هستی؟ چرا به کومله پیوستی؟ چرا اون همه عصبی و منزوی بودی؟ چرا سگ داری میکردی؟ چرا شاد و شنگول شدی؟ چرا گفتی اعدام میشم و نشدم؟ چرا حالا فرار کردی و تسلیم شدی؟ خواهش میکنم بگو!
سری تکان داد و با طعنه گفت: نه، پیشرفت خوب بود معلومه به یه چیزایی دقت میکردی!
مردد بود اما آرام آرام سفره دلش را باز کرد: ما تو روستای سربرز زندگی میکردیم سال 1359 خواهرم سیران تازه ازدواج کرده بود. من رفتم که به اون و کاک عمر سربزنم. آخر شب یه پیک از راه رسید و به من گفت باید به روستای خودتون برگردین وقتی رسیدیم، دیدم دمکراتها پدرم رو کشتن. یه مدت بعد مادرم هم دق کرد و مرد. خونه مون هم بعدا تو آتیش سوخت.
درمانده شده بودیم پناهگاهی نداشتیم تمام پادگانها و شهرها تو دست کومله و دموکرات بود. کاک عمر برای فرار از کینه دموکراتها به کومله پناه برد و ما هم ناچار تو کوره دهاتا دنبال سرش راه افتادیم تا عاقبت از زندان کومله سردرآوردیم اوایل شدیدا دل مرده بودم تا اینکه به سرنوشت برادرت و موضوع مدارک پاسداری تو علاقه مند شدم.
با مشورت کاک عمر احساس کردیم میتونیم روی تو سرمایه گذاری کنیم. ولی روزی که خبر اعدامت اومد، مایوس و سر خورده از محل متواری شدم و کلی به کاک عمر التماس کردم که مانع تیر بارون شدنت بشه. اونم مردونه تضمین کرد و اعدامت رو به عقب انداخت.
با راهنمایی کاک عمر فهمیدم میتونی مهره مورد نظر من باشی. سعی کردم بهت نزدیک بشم و واسه فرار کمکت کنم. ماهها تو روستای پشتیبان سر راه عبور اسرار نشستم و طرح فرار ریختم ولی تو بی عرضه تر از این حرفا بودی که بتونی فرار کنی.
- فکر کردی من احمق بودم؟ شرایطم اجازه نمیداد فرار کنم. فکر میکردم اگر فرار کنم یه بلایی سر داداشم میآرن. وقتی هم آماده فرار شدم که دیگه تو نبودی بیای منو ورداری ببری.
- همین سعید که تو بازداشتگاه سپاهه، به کمک من فرار کرد. یک ساله منو کلافه کردی نمیشد حرفتو رک و راست بزنی؟ تو زندون دیونه شده بودم هر روز از بغل دستم رد میشدی و دهنتو یه وجب باز میکردی و از ته گلو میگفتی حه لا واقعا په ز داری (حالا واقعا پاسداری)؟ خب اگر میگفتم پاسدارم که یک شبه کلهام میرفت بالای دار اون روزم که گفتم این سگارو ازم دور کن. گفتی اینا باشن که تو راحت میتونی فرار کنی یعنی چه؟ یعنی فرار نکن دیگه، پرسیدم چرا این نون روغنی رو میدی به من گفتی کار بدی کردم؟ اومدی گفتی میخوان اعدامت کنن، گفتم خوش به حالت، تو برو کیف کن. بعد از چهار ماه تو روستای پشتیبان دیدمت گفتی تو هنوز زندهای؟ وقتی هم نامه رو لب چشمه بهم دادی با نگهبانه گرم گرفتی!