پروانه(parvaneh ):
اعتراف می کنم بچه که بودم می خواستم برم دستشویی تلویزیون رو خاموش می کردم تا کارتون تموم نشه
و بعد می آمدم گریه می کردم به مادرم می گفتم کار تو بود روشن کردی کارتون تموم شد!<img id=" mybb_editor_smilie"="" src="images/smilies/crying.gif">
صدف (sadaf_20 ):
اعتراف می کنم معلم دوم دبستانم می گفت: املاها رو خودتون بنویسید که من با دوربین مخفی می بینم کی به حرفام گوش می ده
... از اون روز کار من شده بود گشتن سوراخ سمبه های خونه و سوال های مشکوک از مامان بابام: امروز کی اومد؟
کی رفت؟
به کدوم وسیله ها دست زد؟
بیشتر هم به دریچه کولر شک داشتم! <img id=" mybb_editor_smilie"="" src="images/smilies/Tongue.gif">
مهتاب (mahtab):
اعتراف می کنم وقتی بچه بودم کارتون فوتبالیستها رو نشون می داد، من هم که بدون استثنا عاشق تک تک پسرای توی کارتون بودم
، می رفتم لباسمو عوض می کردم، یه لباس خشگل و شیک می پوشیدم، تا وقتی توی دوربین نگاه می کنند، منو ببینند و عاشقم بشن! 
سما (samaa ):
اعتراف می کنم یه بار اتو کشیدن موهام یک ساعت طول کشید
، چون موهام بلند بود، بعد از کلی کیف کردن و احساس رضایت، نگاه کردم دیدم اتوی مو اصلاً توی برق نیست! 
من جون (man jon ):
اعتراف می کنم بار اول که یه بز را از نزدیک دیدم ، از ترس بهش سلام کردم بعد فرار کردم. 
افسانه (afsaneh ):
اعتراف می کنم بچه که بودم یه بار با آجر زدم تو سر یکی از بچه های اقوام، تا ببینم دور سرش از اون ستاره ها و پرنده ها می چرخه یا نه! 
ستیا (ستیا)
اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارساله مون رو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چه طوری؟ 
دیدم بچه تحویلم نگرفت باباهه خندید
.
اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چه قدر بزرگ شده!
مامان گفت نوید کیه؟
گفتم: پسر آقای...
گفت اون اسمش پارساست، اسم باباش نویده
!